نویسندگی



/

 

__آنسوی محلهِ‌ی ضَرب ، در عبور از مسیری سنگفرش شده و خلوت به درخت کهنسالی میرسیم  ه در سکوت مطلق ، به زیبایی با تنه‌ی قطورش به دیواری بلند تکیه داده، و چند قدم بالاتر زنی سالخورده و خوش برخورد ،دبّه ای خالی در دست دارد و در انتهای صف چهار نفره ای ایستاده تا چهار پله پایین‌تر از چشمه آب بردارد.  آبی‌ زُلال از دِل زمین میجوشَد ، و سمت رودخانه ی زر ، جاری میشود ، در بین مسیر کوتاهَش حوضچه‌ای‌کوچک و قدیمی‌ست که با پلکانی به سطح گذر ، و سنگ فرش میرسد. اهالی محل عادت به آشامیدن آب زلال این چشمه دارند و  همواره برای برداشتن آب از چشمه ، به پای حوضچه می‌آیند. رو در روی چشمه‌ ، سوی دیگر گذر ، درب کوچکی ست ، که پیچک های درخت رَز (غوره) برویش همچون چتری سایه افکنده. شاخه‌های چسبنده‌ی رَز ، در امتداد دیوار ادامه یافته ، این درب کوچک برخلاف تمام درب‌های بسته‌ی این دیار ، همیشه باز است . حتی در سیاهی و ظلمت شبهای مبهم و بلند زمستان ، درب این ملک بروی هر آشنا و غریبه ای باز است. بالای درب کتیبه‌ی کوچکی از جنس سنگ فیروزه در بطن دیوار جای گرفته. با عبور از زیر کتیبه و درب ، وارد باغی پر از درخت میشویم. در عین گوناگونی و تنوع درختان درون باغ ، یک نوع خاص از در

میشویم. در عین گوناگونی و تنوع درختان درون باغ ، یک نوع خاص از درخت ، بیش از دیگران بچشم  میاید. وآن درخت توسکا است. چند قدمی داخلتر، سمت راست در امتداد دیوار عرضی باغ، چهار ایوان با ستون های چوبی ، کنار یکدیگر  قرار گرفته است و هر ایوان به یک اتاق متصل شده که به لطف سخاوت صاحب ملک ، به افراد خاص و کم درآمد ، با مبلغی پایین اجاره داده میشود. همواره سه اتاق از چهار اتاق مستاجر دارد  و آن یک که خالیست ، باغ توسکا دربش(درب کوچک ورودی باغ) باز و باغ همواره عطرآگین و آب و جارو شده‌ست. این سه مستاجر روزگارشان را با مشقت و دشواری سپری میکنند اما انسانهای کوچک و درمانده‌ای نیستند و هرکدام ، شخصیت متفاوت و سرگذشت منحصربفرد خود را دارند و از جبر روزگار و یاکه از سر تقدیر ، با یکدیگر همسایه و همخانه شده اند . درختان توسکا در، دوطرف مسیری باریک در وسط باغ ، به خط ایستاده اند و مسیر باریک به انتهای باغ و ملک کوچکی میرسد.ابتدای مسیر سنگفرش یک میز گرد سنگی و چند نیمکت بچشم میخورد.در انتهای باغ  سرایدار پیر و مریض با پیردخترش‌ مهری (مهربانو) تنها ساکنینِ خانه‌ی چوبی ته باغ توسکا هستند. پیرمرد سرایدار دچار سلفه های ، پرتکرار و همیشگی‌ست ، که گویای احوال ناخوشش است. دخترش مهربانو برایش ،یک لیوان آب می آورد و پشت قرصهایش را یک یه یک برایش میخواند.

مهربانو؛ آقا جون خوبید؟

سکوت مهربانو: چیزی شده باز 

 

 

 

 

   مادر مهربانو ، فوت شده و او پا به چهل و پنج سالگی گذاشته ، اما مجرد مانده . گاهی در افکارش ، همچون دختری نوجوان و چهارده ساله ، پر از ذوق و انرژی‌ست اما او محدود ترین دختر این شهر است. او زخم خورده‌ی افکار افراطی و سختگیرانه‌ی پدرش است و از نظر پدری تندرو با تعصباتی  غلط و افکاری مسموم ، به جرم دختر بودن،  او محکوم به انزواست ، او تمام عمرش را قربانی محدودیتهای شدید و تعصبات خشک پدر شده. او حتی به اعتراض نسبت به شرایطش فکر هم نکرده. در عوض ، تشنه‌ی کوچکترین روزنه و یافتنِ  فرصتهای موجود در  لابه لای روزمرگی هاست. ابروهای پیوسته و زیبایش چشمان درشت و نافضش ، مژه‌های بلند و سیاهش ، هرگز رنگ و لعابِ لوازم آرایشی را ندیده است ، ریز نقش و لاغر اندام با قدی متوسط است. و به هیچ وجه شبیه هم سن و سالانش نیست. او شخصیتی بی نهایت متفاوت و خاص دارد ، او سن حقیقی اش را پشت چهره‌ی کودکانه و شیرینش پنهان کرده و چهره ای بی آرایش دارد . مهری که معمولا مهربانو خطابش میکنند ٬ دارای چشمانی سحرآمیز و متمایز از تمامی افراد ساکن این شهر است. زیرا نگاهی که از چشمانش برمیتابد  ٬ تا روح و روان و احساس هرکس رخنه میکند . 

   گویی که از لطف پروردگار ٬ به قلب رئوفش نعمتی عجیب و ناشناخته بخشیده شده . او از خیره شدن به چشمان دیگران واهمه و باکی ندارد ٬ گویی که از عمق تاثیر نگاهش بر مخاطبش باخبر است. مه

 

ست. مهربانو چهره‌ای ریزنقش و شیرین دارد که در عین سادگی و بی آلایشی ٬ جذاب و خواستنی به چشم عموم مردم می‌اید. او از اینکه خودش را نزد خانم های ساکن باغ که اکثرا از وی مسن‌ترند  شیرین کرده و در قلبشان جای بگیرد لذت میبرد . زیرا در طول زندگیش بارها و بارها شنیده که با یک برخورد کوتاه و معاشرت ساده و ابتدایی ٬ چگونه بی‌حد و نصاب در قلب اطرافیان جایی تصائب کرده و همگان از پیر و جوان به وی ابراز علاقه و ارادتی بی‌ریاح و پاک نموده‌اند.، رفتارش به هیچ وجه با چهره اش هم خوانی ندارد و گاه بسیار ، تودار ، درونگرا ، تنها ، افسرده ، و دارای مشکلات شدید روحی‌ست. او هیچ ذهنیتی از معاشرت با جنس مخالف ندارد . و هرگز هم خواهان برقراری چنین رابطه و معاشرتی نبوده. او بسیار بی‌تجربه و بی میل است نسبت به ازدواج .  و تصورش از جنس مذکر ٬ تصویری خشن و بی‌عاطفه است. چیزی همانند پدرش .  او همواره درگیر صدا و نَجوای احساس درونی خویش است. گویی از فرط تنهایی در طی سالیان بسیار ، با ندای درونی خود ، دوست و همراه شده ، او چند مدتی‌  از جبر بیماری عصبی اش ، قادر به راه رفتن نبوده و در نهایت به لطف یکی از مستاجرین باغ ، توان راه رفتنش را بدست آورده و پس از معالجه ، به تجویز ،پزشک

 

م به پیاده‌روی روزانه شده. در نهایت امر پدرش هر غروب راس ساعت هفت به او اجازه‌ی خروج از باغ و پیاده روی یک ساعته ای را داد.  برای مهربانو ، این یک ساعت ، حکم فرصتی طلایی را دارد که بتواند از قید و بندهای دستوپاگیر رهایی یابد. از فرط چنین گشایشی در روزگارش ، شور وشوقی بی حد و نصاب وجودش را فراگرفته ،    این خوشحالی و نشاط به وضوح در رفتارش قابل مشاهده اشت. زیرا نمیتواند این حجم بی حدو نصاب شوق وشعف را در احساسش پنهان کند . او در طی این روزهایی که پیاده‌روی میکند همچون گذشته‌های دور، لبریز از کودکانه‌هایی بی‌ریاح‌ست . او بدلیل نبود تعادل در رفتارش، پس از سالها افسردگی ، خانه‌نشینی و انزوا ، حال بیش از حد سرخوش است. چنان کودک‌درونش را بیدار و فعال نموده که باورش برای همگان سخت است ، شهلاخانم که ساکن اولین اتاقک ابتدای باغ و قدیمی‌ترین مستاجر باغ توسکاست از اینکه به یکباره اینچنین حال و روز مهربانو تغییر کرده متعجب و شوکه است . این روزها ، شهلا که پشت میز‌کار خیاطی مشغول کار است ، هرغروب از بالای عینکش شاهد آمدن مهربانوست که شاد و خُرّم ، از خانه‌ی سرایداریِ ته باغ  خارج شده و همچون دختربچه‌ای خردسال و بی‌غم با قدمهایی چُست و چابُک ، له‌له کنان طول سنگ فرش باغ را پیش میاید . و بی‌توجه به نگاه شهلا از باغ خارج میشود . هربار پس از دقایقی و بعد از پایان پیاده روی، با حالتی متفاوت و خسته ، وارد باغ شده

 

قدمهایی بی‌رَمَق ، و دلسردانه سوی خانه‌ی سرایداری انتهای باغ میرود . و این موضوع هرروزه درتکرار است.  عده ای میگویند که مهربانو ، خُل و شیرین عقل است،زیرا بی‌وقفه درحال زمزمه کردنِ آوازهایی بی سر و ته، و کودکانه‌ست. او با چنان شوق و شعفی این آوازهای بچه‌گانه را میخواند که گویی هنوز دختربچه‌ای شش ساله ا‌ست. همانند کودکی که در یک سوءتفاهم با ظاهری بزرگسال بچشم می‌آید‌ .  اما اگر که هر شخصی او را بشناسد و یا از روزگارش باخبر باشد ، براحتی درمیابد که او دیوانه و یا شیرین عقل نیست، زیرا درک   تمام رفتار و کردارهای عجیب مهری، برایش راحت و قابل پذیرش میشود . او تنهاست و بیش از حد  بی ریاح.  دو سالی از آغاز این پیاده‌روی های بظاهر ساده و درمانی گذشته و پدرش از حقیقت پشت پرده بیخبر است. مهربانو سراپا عاشق و شیفته‌ی پسری خوش‌بَرو رو و بلندقامت بنام شهریار شده و به عشق دیدنش هرروز راس ساعت عشق(هفت) ,نبش کوچه‌ی اصرار ، چشم انتظار ایستاده . و با پیشرفتی لاکپشت وار و نامحسوس ، توانسته توجه‌ی شهریار را جلب کند ،و تنها اتفاق پررنگ در شش ماه ابتدایی    _چند سلام و لبخند ساده بوده که بینشان رد و بدل گشته. اما برای مهربانویی که شش ماه با نگاههای برق‌دار و چشمان درشتش ، خیره به بازوی کوچه ایستاده و از دور،  آمدن شهریار را تماشاگر شده، پیشرفت چشمگیری محسوب نمیشود. مهری دیگر تاب و توان انتظاری بیش از این را ندارد. اما او هرگز ، به دو طرفه بودن این احساس فکر نکرده.

   و حتی یکبار هم به بی میلی و عدم تمایل شهریار ، شک نبرده. و اسیر رویای درونش شده و دنیایی رنگی و شیرین برای خود در کنج خیالش ساخته. او در تارپود وجودش رویایی بینظیر ،با عشق به پسری غریبه بافته.  مهربانو ، در دنیای جدیدش حقیقتهایی را فراموش کرده و تفاوتهای چشمگیری را از قلم انداخته. او بی توجه به ، گذر زمان است ،  وی در زمان نوجوانی جای مانده. و هرگز فرصت تجربه‌ی روابط احساسی را در زمان مناسبش را بدست نیاورده. او بسیار خوش قلب و ساده است اما در عین  سادگی و تنهایی ، اسیر تب تند عشقی آسمانی و افسانه ای شده . تنها خصلت منفی مهربانو زمانی خودنمایی میکند که وی نتواند به خواسته و هدفش برسد، زیرا از کودکی آموخته که برای به دست آوردن و رسیدن به هدفی پاک ، میتوان از هر روش و شیوه ای استفاده نمود.

   حال حتی اگر آن روش از اصول اخلاقی پیروی نکند و از چهارچوب تعریف شده‌ی مرام و مسلک خارج باشد. او با توجه به چنین اصولی ، همواره کارهایی خارج از معمول انجام میدهد ، کارهایی که در عُرف جامعه ، رایج و عادی محسوب نشده و برای دیگران ، تابو  و خط قرمز تعریف میشود  حال نیز با توجه به عشق تند وی و بی توجهی های شهریار ، او تصمیم به انجام کاری غیر معمول و دور از باور را دارد، و در غروب یک روز گرم تابستان ، راس ساعت تکرار،   کنار تیرچراغ برق ، نبش کوچه ی اصرار می ایستد و چشم به مسیر میدوزد ، و با کمی تاخیر شهریار از دور در قاب تصویر ظاهر میشود، و طبق عادت همیشگی  نگاهشان به یکدیگر دوخته و سلامی با لبخند گفته میشود، ولی اینبار مهربانو سنّت شکن خویش میشود و شهریار را فراخواند و میگوید؛ 

         ♪سلام خوب هستید؟ ببخشید ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ اینجا نمیتونم صحبت کنم ، میترسم آقاجونم بیاد. ممکنه بریم توی این بن بست.!؟

     (-®شهریار که شوکه شده بود با اضطراب و دست پاچگی ، خیره به چشمانش ماند و با لُکنَت زبانش گفت؛

         ♪سـَ.سلام ، جـجاجانم بـب‍. بفرمایید) 

       ♪مهری؛ شما اسمتون چیه؟ اسمتون رو  میتونم بدونم؟   

پسرک:  شـ شهـ شهریار هستم.   -

®(مهری که سراپا استرس و خجالت وجودش را فراگرفته ، طبق عادت همیشگی در لحظات پر اضطراب ،  دستانش را قبل از حرف زدن و بیان کردن حرفش ، بروی قلبش میگزارد و این دست و آن دست میکند)  

مهری: شمارو هرروز میبینم. انگار دانشجو هستید. خیلی باوقار و با شخصیت به نظر میرسید.  من خیلی تنهام . دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم. فقط حرف‌. من اهل هیچ پدرسوخته بازی‌‌ای نیستم. اصلا این حرفا چیه که دارم براتون میزنم!؟  والا چطور بگم؟!.  میترسم یهو اقاجونم بیاد. * مهری؛ آن روز در نهایت توانست پیشنهاد معاشرت سالم و ساده ای را مطرح کند و شهریار نیز که غرق در تفکر و

که غرق در تفکر و تجسم اختلاف سنی خود و مهری شده بود ، همچون مجسمه ای خیره به سنگفرش ، ماتش برد . و سراپا غرق در اندیشه شد که رفاقت دختر خانمی  با این سن و سال زیاد با پسری بیست ساله ، چه مفهومی میتواند داشته باشد. ولی پس از طولانی شدن سکوتش و ندادن جواب ، مهربانو دلیلی برای ارایه‌ی این پیشنهاد مطرح کرد و تنها بودنش را دلیل برای تمایل به معاشرت با پسری روشنفکر و دانشجو ، عنوان کرد و با تی نه ، چند هندوانه نیز زیر بغل شهریار گذاشت و از شخصیت و تفاوت وی با تمام پسران محل ، سخن گفت. و اینکه اصلا از نگاه اول معلوم بود که وی دانشجو است. و از وقار و رفتار مردانه‌اش تعریف نمود.

 (اما شهریار ، عاشق هم دانشگاهی اش  نازنین است. و هیچ عشق و احساسی به مهربانو ندارد) در لحظه ی آخر برای فرار از ، نه ، گفتن به پیشنهاد مهری ، تصمیم گرفت که از وی فرصتی برای تصمیم‌گیری بخواهد، ولی در نگاه پرخواهش و معصوم مهری، اوج سادگی و بی‌ریاحی را میبیند. و باتوجه به اصرار ، و سماجت مهری ، در رودروایسی گیر کرده و در تصمیمی ناگهانی و احساسی جواب مثبت میدهد. و قرارهای هر روزه‌ی آنان تبدیل به عمیق تر شدن احساس مهربانو به شهریار میشود، و با آشنایی بیشتر ، شهریار از عشق پنهانی مهری به خودش آگاه میشود . شهریار بدلیل مشکلش در تکلم و لُکنَت زبانی مادرزادی ، کم حرف و بیشتر شنونده‌ی سخنان کودکانه و بی ریاحی‌ست که مهری عنوان میکند .

 شهریار که شاعرپیشه‌‌ای جوان و اصولگراست ، همواره در تلاش برای حفظ فاصله‌ی مجاز و رعایت حد و حدود حریم قانونی و تعریف شده در یک معاشرت سالم و عقلانی‌ست.  

شهریار که هیچ احساس عاشقانه‌ و تمایلی نسبت به مهری در خود نمیبیند ، برای خالی نبودن ، عریضه هربار اشعاری عرفانی با خطی خوش برایش مینوشت ، اما در پستوی خیالش ، از وابستگی و احساس مهری آگاه بود و گهگاه با وجدانش دست به یقه و درگیر میشد. زیرا نه ، توان و شهامت ، قطع رابطه را داشت و نه ، به عاقبت این رابطه خوشبین بود. روزها یکی پس از دیگری میگذرند و یکسال میگذرد و کنجکاوی مهری ، سبب میشود که یک غروب بعد از اتمام قراری ساده و همیشگی ، به دور از چشمان شهریار و پنهانی ، اورا تعقیب نموده و در نهایت آدرس خانه‌اش را نیز در آنسوی محل ، و انتهای کوچه‌ی میهن ، پیدا کند. و برای رسیدن به شهریار و عمیق تر کردن این معاشرت ، روز بعد سرزده ، قبل از ساعت تکرار(۷) به خانه‌ی شهریار رفته و درب میزند، او با چهره‌ی متحیر و متعجب شهریار ، روبرو میشود که پس از باز کردن درب خانه ، و مشاهده‌ی مهری ، جا خورده و واژه ها از زبان لُکنت دارش متواری شده و مانند مجسمه‌ای خشکش زده. 

   مهری ابتدا از تنها بودن شهریار مطمئن میشود و سپس با پررویی اجازه‌ی ورود میگیرد و بروی نیمکت چوبی که در حیاط خانه است مینشیند ، و به لحن شوخ طبعانه ای تقاضای دو فنجان چای عاشقانه میکند. شهریار از مشاهده ی چنین شهامت و ریسکی که مهری انجام داده ، بیش از پیش نگران آینده‌ی این رابطه میشود. توجه‌ی مهری به کاغذهای روی میز چوبی می‌افتد که با خط خوش شهریار و اشعاری عاشقانه ، خودنمایی میکند، و سپس چشمش به روان‌نویس و خودنویس ، زیبا و شیکی می افتد که ، نامزد شهریار برایش هدیه گرفته بود. و در رفتاری غیر عادی ، از شهریار تقاضا میکند تا خودنویس و روان‌نویس را به او بدهد ، و اینبار نیز ، شهریار با مشکلی همیشگی روبرو شده و از گفتن ، جواب منفی ، پرهیز میکند.  مهری که از غیرمعمول بودن و عجیب بودن رفتارش آگاه است ، طوری وانمود میکند که خیلی بی ریاح و بی منظور به آنجا آمده و در توجیح و توضیح اینکه آدرس شهریار را از کجا آورده به مشکل بر میخورد و، با کمی مکث و تفکر ، دروغی ناگهانی و فی البداعه به ذهنش میرسد ، و میگوید که پدرش از این رابطه آگاه شده و از تمایل شهریار به ازدواج با دخترش باخبر است و برای تحقیق نزد چندین دوست و آشنا رفته. و در نهایت از این رو ، توانسته آدرسشان را

 

کند. شهریار که غرق سکوت و نگرانی ست ، خیره به سفیدی زلف مهری میشود و از جدی شدن و رسمی شدن یک مشکل جدید در روزگارش آگاه میشود. مهری چشمش به اشعار شاعرانه‌ی بروی کاغذ می افتد و تصور میکند که شهریار این اشعار را در وصف عشقش به او نوشته ، و بی حد و مرز ، خوشحال میشود و از شهریار برای چای ، و خودنویس و نامه‌ی عاشقانه تشکر میکند، و از سرجای خود بلند شده و کنار شهریار بروی نیمکت مینشیند . شهریار که رنگش همچون گچ دیوار پریده و هر لحظه نگران ورود مادرش به خانه است ، نگاهی به ساعت مچی خودش میکند. مهری با سرخوشی و از سر خوش باوری  ، خیال میکند که ، شهریار نگران زود گذشتن زمان است، و میگوید که خودش نیز همچون او ، دلش میخواهد که آن لحظات هرگز پایان نیابد. و دربرابر سکوتی که فضا را در اختیار گرفته ، میگوید که ، خجالتی بودن و کم حرف بودن شهریار را دوست دارد ، و در برداشتی غلط و شاعرانه ، ادعا میکند که تمام حرفهای ناگفته‌ی شهریار را از نگاه عاشقش میخواند. و خودش شروع به حرف زدن و روایت سرگذشت و خاطراتی از کودکی اش میکند. و در وصف باغی که درونش بزرگ شده٫ شروع به اغراق میکند ،و خودشان را مالک حقیقی باغ معرفی نموده و سرایدار بودنشان را پنهان میکند. او از درخت بزرگ گردویی که در کودکی از آن بالا میرفته٫ تعریف میکند و در ادامه میگوید؛ _♪ساکن اولین اتاق و ایوان ، که در ابتدای ورودی پیرزنی خوش اخلاق مهربان و خنده رو بنام شهلاست. او همواره گل لبخند بر چهره.ی شیرینش می شکفد . سالیان است که سکوت غمگین این باغ ، با خنده‌های بلند و رسایش آشناست. آقاجونم میگفتش که بخاطر قد خیلی بلندی که داره ، در جوانی بهش میگفتن ؛ (شهلا‌بلنده)  اما خب فکر نکنم کسی جرأت کنه توی این مقطع از زندگیش که ، سن و سالی ازش گذشته ، باز به این لقب ، صداش کنن. مادرم اواخر عمرش یه بار بهم گفتش که چرا ، آقا جونم نمیزاشت ، مادرم با شهلا بلنده سلام علیک یا معاشرت کنه. چون شهلا در جوونی ، پایبند و معتقد به عرف جامعه نبودش . و خودشو از اسارت قید و بندهای دستوپاگیر رها کرده بود. و اونطوری زندگی میکرد که دلش میخواست. اون هرگز ازدواج نکردش. اما همیشه شاده و با کوچکترین حرفی ، صدای قهقهه‌ی خنده‌اش ، شلیک میشه و جَو خشک و عبوص باغ رو باطراوت میکنه.  من که بچه بودم شهلابلنده یه روز ابری ، به سفارش اکبربقالی ، اومد و ساکن اولین اتاق ایوان ، جلوی باغ شد. اون با یه چمدون کوچیک قرمز رنگ وارد باغ شد و من کنار مادرم ایستاده بودم و از ته باغ ، تصویر مه‌آلود و غمگینش رو به سختی میدیدم. مادرم تا که، متوجه شد مستاجر جدید و تازه وارد ، قراره شهلابلنده باشه ، با نگرانی دستمو گرفت و برد توی خونه ، درب هم بست. شبش چنان دعوایی با آقاجونم گرفت که من نظیرش رو هرگز ندیده بودم. اولین بار اونجا شنیدم که مادرم به اقاجون گفت 

   ; (چشمم روشن مرد! غیرتت کجا رفته ، رفتی کی رو آوردی توی باغ؟ مگه عقل از سرت پریده؟ هیچ بفکر آبروی خودت هستی؟ میدونی دو فردای دیگه پشت سرت چه ها میگن؟ )

   اقاجونم ولی خیلی مهربون و دلسوز بود . اون موقع فکر میکردم حق مه ، اما بعد سی سال ، تازه فهمیدم که اقاجونم چه کار بزرگی کرده بود .سی سال طول کشید تا به کمک گذشت زمان ، اونقدر شعور پیدا کنم که قادر به درکش بشم.

 (مامان من به پیغمبر میگفت ؛ پیغومبر) و اون شب به آقاجونم گفت ؛ 

آخه مَرد ، تو رفتی بین  صدوبیست وچهار هزار هزارپیغومبر، جرجیس رو انتخاب کردی!؟ یعنی آدم قحطی بود که این زنیکه‌ی هرزه رو آوردی و مستاجر کردی! اما من هرگز طی این سی سالی که شهلاخانم ، مستاجر باغمون بود ، ندیدم کسی بیاد بهش سر بزنه و یا حتی حالش رو بپرسه. و شهلا خانم وقتی من بخاطر اعصابم ، فلج و خونه‌نشین شده بودم ، بعد دو سال اومد و منو که دید ،و تا شنیدش که هیچ دکتری نتونسته مشکلم رو پیدا و درمان کنه،  رفت و یه دکتر تجربی آوردش بالای سرم ، مثل این آدمایی که شکستوبند هستند و ، درس پزشکی نخوندند ، اما بنا بر تجربه شون ، بیمارها رو درمان میکنند. و او طرف بعد دو ساعت فهمید که فلج شدن من ، ارتباطی با کمر یا نخاع نداره و از یک رگ گردنم هستش که من خونه نشین شدم ، و بعد کمی ماساژ ، یه رگ کبود و برجسته ، از پشت گردنم ظاهر شد و با یه فشار و کمی درد ، رگ به رگ شدنش رفع شد و من تونستم راه برم ، و بهم پیشنهاد داد که حتما برای درمان افسردگیم باید روزانه پیاده روی کنم. خدا حفظش کنه ، بخاطر رفاقتش با شهلا بلنده ، حتی پول هم نگرفت ازمون

   .-® (شهریار که حواسش به ساعت و گذر زمان است ، هیچ توجهی به حرفهای مهری ندارد ، اما خیره به او مانده و هراز چندگاهی لبخندی میزند و سری به مفهوم تایید تکان میدهد)

    مهری؛ اتاق ایوان دومی ، که خالیه ، ولی سومی ، یه خانم مطلقه هستش بنام اشرف خاله ، که با پسر بچه‌اش زندگی میکرد  ، و برای امرار معاش ، خیاطی میکرد. که پاررسال  یهو و یکشبه  گذاشت و بیخبر از باغ رفت.  و فقط با صابون خیاطی بروی یک تکه پارچه یه پیغام واسه شهلابلنده گذاشت. که طبق اون , چرخ  خیاطیش رو به شهلا بلنده بخشید و بعلاوه‌ی اینکه گربه‌ی حامله‌اش  رو هم به شهلا سپرد.   مستاجر بعدی هم که یه دختر شهرستانی هستش که دانشجو هست. ولی از نظر من خیلی مشکوکه ، آخه اصلا کیف و کتابش رو نمیبینم و درضمن کل تابستون رو هم میگفت که میره سر کلاس درس . ولی درسته که نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم

 . (شهریار با کمی تفکر و سردرگمی  ، منظور مهری را از چنین حرفی میپرسد) 

    مهری: آخه مگه ، دانشگاه. تابستونم بازه؟

     شهریار با لوکنَت جواب میدهد؛ آ.آ.آرره چـ.ـر.چـرا بـ.ـا‌.بـاز نـ.نـباشه؟ خـُ.خ.خب تـ.تـرم ت ـت تابسـتـونی هم ـد.ـد.داریم. 

   مهری:اه، جدی ، یعنی پس حتما تجدید آورده یا رفوزه شده که مجبور شده تابستونی هم بره سر کلاس درس. من فقط تا کلاس شش خوندم، آخه اقاجونم اجازه نمیداد و میگفت دختر نباید توی اون سن بره مکتب. تازه همون شش کلاس هم بخاطر اصرار مادرم گذاشتش تا برم سر کلاس درس. و یکبار هم توی مسیر برگشت به خونه ، منو تعقیب کرد و چون چادرم از سرم افتاده بود ، و هدبندم رو هم نزده بودم ، جلوم رو گرفت چنان منو زد که از خجالت جلوی همکلاسیهام آب شدم ، و دیگه نزاشت برم مدرسه. گاهی همکلاسیهام رو میبینم ولی از خجالت سلام نمیکنم  _شما از اینکه من دیفلوم (دیپلم) ندارم ، شوکه شدید؟ من خیلی دوست دارم که برم از این دوره‌های آموزش آرایشگری. آخه شش ماهه‌ به آدم دیفلوم فنی‌فرفری ، میدن. درضمن مدرکش هم بین المملی (بین المللی) هستش‌ . درست میگم شهریارخان؟ 

    اما شهریار ه‍یچ پاسخ و واکنشی نشان نمیداد و مات و مبهوت خیره به او مانده بود ، ؤ غرق در افکار و تجسم حرفهایی بود که شنیده بود. و تمام مدت، تنها تظاهر به گوش دادن میکرد ، اما پس از چند لحظه ، با طولانی شدن مکث و سکوت ، او متوجه‌ی چشم انتظاری مهری برای شنیدن پاسخش شد. و همزمان صدایی خانه‌ی همسایه آمد و شهریار برّاق و چابک از جایش مثل فنر ، بلند شد ، و با تعجب به دیوار با تعجب به دیوار حیاط خانه‌ی همسایه نگاه کرد. و با چهره ای برافروخته و نگران ، روبه مهری کرد و پرسید

    ؛ ش‌ش‌شما هم ش‌ش‌شنیدید؟ 

    مهری با خونسردی پاسخ داد؛ آره ، چطور مگه؟ چرا با شنیدن صدای ، اینطوری از جا بلند شدی؟

    شهریار؛ ک‌ک‌کدوم د‌دختر ه‌همسایه؟

 مهری؛ همین که الان صداش اومد و ما شنیدیم 

  .  شهریار؛ این خ‌خ‌خونه‌ی ب‌بغلی م‌م‌مخروبه‌ست و،ولی غ‌غروبا کـ که م‍ میشه صـ صدای ی‍ یه دختر م‌میاد. 

   مهری؛ وای شهریار خان ، تورو خدا منو نترسونید، من خیلی از اینجور چیزا میترسم ، اخه من شنیدم الان ، و کاملا مشخص بودش که صدای بسته شدن درب از خونه‌ی همسایه اومد. انگار یکی درب رو بست و گفتش مادرژون ژون ژونی سلام. ،

 (مهری ، نگاهی به آسمان میکند و میگوید ، صدای پرستو ها میاد ، داره غروب میکنه خورشید . من دیگه باید برم . وگرنه آقاجونم ، نگران میشه. بابت این نامه های خوشگل و عاشقانه و این خودنویسی که بهم هدیه دادی متشکرم. 

(سپس با لحن مهربان و بی ریاحش به شهریار گفت؛ بابت چای هم ممنون، اما دفعه‌ی بعد خواستی چای واسه کسی بیاری ، حتما قند هم بیار.) 

  لحظه‌ی خداحافظی ، در چشم‌برهم زدنی ، مهرئ یک قدم سوی شهریار بازگشت و بوسه‌ای ، ناغافل از لب عشقش ربود و با عجله و شتاب از خانه‌ خارج شد. و در عمق کوچه ناپدید شد. شهریار ماند و یک کوله بار از تعجب ، و ناباوری. صدای سوتی آشنا به گوشش میرسد ، و داوود ، بهترین دوست و همکلاسش ، برای دیدن و درس خواندن پیشش آمده. اما سوی دیگر ماجرا مهری ، در مسیر برگشت به باغ توسکا، سرگرم خواندن نامه ای‌ست که از روی میز برداشته. و در خیال خامش ، میپندارد که نامه برای او نوشته شده ، و برای اولین بار میخواند که شهریار از عشق و علاقه برایش نوشته. مهری ذوق زده و شتابان میخواند جملات را ، یکی پس از دیگری.  متن نامه» 

 

نازنینم سلام . من و تو هستیم و بینمان فاصله _زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله_همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!_ بیش از این انتظار مرا میسوزاند، _دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند_نازنینم تو  در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ، تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم _، تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ، -تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!- انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند- چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز- -در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال من و تو را– روزهایمان شبیه به هم است –، امشب نیز مثل دیشب است ،-امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم– دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت ا

،- امروز در فکر خواب دیشب بودم- به انتظارت مینشینم– ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ، در کنارت خیره شوم به خوشبختی– عزیزم این روزها دلم گرفته– دلم برایت تنگ شده–دلتنگ گرفتنت دستهای گرمت هستم–دلتنگ بوسیدن گونه هایت هستم–آنقدر دلتنگم که اینک آرزو دارم حتی یک لحظه نیز از راه دور تو را ببینم– عزیزم دلم گرفته ، دلتنگت هستم–کاش همیشه در کنارم بودی تا دلتنگی به سراغم نمی آمد–کاش همیشه در کنارت بودم تا هیچگاه دلم نمیگرفت –هیچگاه نفهمیدی چقدر به وجودت ، به آن آغوش مهربانت نیاز دارم– هیچگاه نفهمیدی چقدر تو را دوست دارم–کاش به سر میرسید ثانیه های دلتنگی–کاش اولین ثانیه در کنار تو بودن فرا میرسید و هیچگاه نیز به پایان نمیرسید–به یادت هست روز دیدارمان خیره به چشمانم شده بودی ، من هم غرق در چشمان نازنین تو بودم–اینک دلم برای چشمانت یک ذره شده ، تو هم دلت برایم تنگ شده؟هنوز مثل قبل مرا دوست داری؟ هنوز هرروز برای دیدنم لحظه شماری میکنی؟ هنوز وقتی در کنارم نیستی بیقراری میکنی؟ 

 

مهری که از خواندن چنین نامه‌ی عاشقانه ای به وجد آمده ، سراز پا نمیشناسد  و میپندارد که منظور از نازنینم , خودش بوده. او در مسیر بازگشت بخانه،  وارد سراشیبی تند گذر میشود ، دلش میخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند.  مهربانو چند درمیخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند.  مهربانو چند درخت قبل از چشمه ی آب ، پشت بید کهن ، تکیه به افکارش میزند و از تجسم  چهره ی پدر ، ترس بسراغش می آید ، و نامه ها را پنهان کرده و وارد باغ میشود. -شهلاخانم را غمناک نشسته بر صندلی سنگی و گرد ، وسط باغ میبیند ، مهری سلام میگوید و کنارش مینشیند 

   -مهری: شهلا خانم واآی بخدا حلال‌زاده‌ای ، چند دقیقه پیش ذکر خیرت بود. آخه امروز رفته بودم پیش دوستم . خیلی اصرار کرد تا برم داخل و ازم پذیرایی کنه ، اما من تمایلی نداشتم ، ولی دیگه دیدم خیلی خواهش تمنا میکنه ، دلم براش سوخت و نتونستم دلشو بشکنم ، و دعوتشو قبول کردم . االبته منتهای مراتب داخل خونه نشدم. یعنی شدم ولی بالا نرفتم. آخه طفلکی دوستم یه حیاط کوچکولو موچکولو داره خونه شون . و یه  نیمکت چوبی با میز هم داخل حیاط زیر سایبون دارند ، که آدمو یاد نیمکت مدرسه میندازه. خلاصه منم همونجا نشستم . و دوستم خیلی خوشحال شده بود از حضور من. و طفلکی یکمی هم هول شده بود . و رفت سریع دوتا لیوان چای آورد¡¡¡نـــــه !¡! ببخشید-لیوان نبودش، فنجان بود. ولی از اونجایی که خیلـــــی خیــــلی به من علاقه داره ، دستپاچه شده بودش و یادش رفت قندان رو بیاره. منم هیچی بهش نگفتم که یه وقت خجالت نخوره.

     (مهری از سکوت و حالت چهره‌ی شهلا متوجه میشود که باز طبق معمول در حال پرحرفی‌ست. در مقابل شهلاخانم از آنجا که میداند مهری دختر تنهایی‌ست و مشکل اعصاب دارد) پس صبر پیشه میکند و برای اینکه تظاهر به گوش دادن کرده باشد ، در ادامه‌ی حرف مهری میپرسد

  : واا.چرا دستپاچه شده بود؟ مگه خودش دعوتت نکرده بود؟

    مهری با منعو منع پاسخ میدهد؛ خودش دعوت کرده بود ، آخه خیلی عاشق و شیفته‌ی منه - آره خودش مدتها اصرار کرد تا من راضی شدم یه توک پا برم خونشون . تازه برام هدیه هم گرفتش

. شهلاخانم (بالبخندی مصنوعی)؛ خوشحالم دوباره شاد و سرخوشی دخترجون.  قدر جوانیتو داشته باش که زود دیر میشه.  حالا چرا صحبت منو کردی؟ مگه دوستت منو میشناسه؟

  مهری (با اشتیاق و نگاهی برقدار)؛ نه شمارو نمیشناسه ، ولی من بهش گفتم که شما باعث شدید تا من درمان بشم و دوباره راحت راه برم. +شهلا؛ خب حالا کی هستش این دخترخانم گل که شانس آشنایی باتو رو بدست آورده مهری خانم؟   مهری با محفوظ به حیایی و کمی خجالت؛ م‍ـ ، میخوام بگم ولی میترسم به آقاجونم بگید، 

 شهلا؛ قول میدم نگم ، نکنه دوستت پسره؟ ها؟ .  -مهری؛؛ دوستم که دختر نیست ، یه آقا پسر قدبلند چهارشونه ، سفید روشنه ، موهاش یکم بوره ، چشماش عسلیه . خودشم شاعره. تازه دانشجو هم هست. امروز کلی حرف زدم براش. جات خالی بود‌! نه! ببخش جات خالی نبود ، اما من به یادت بودم و ازت تعریف کردم. ام

 

میدونید چیه؟ اون یکم، توی حرف زدن مشکل داره. البته فقط یکم ، یه کوچولو . بخاطر همین خجالت میکشه جلوم حرف بزنه و برام اکثرا حرفاشو مینویسه. خونه‌شون آخر کوچه‌ی میهن هستش. هییی چرا ادرسش رو لو دادم؟! ولی اصلیتشون برای محله‌ی ساغر هستند. البته فقط یه کوچولو لوکنَت داره ها، یه وقت فکر اشتباه نکنی که اصلا هیچی. نباید بهت میگفتم لوکنَت داره 

  +شهلا با کمی مکث و نگاهی متفکر میپرسد؛ نکنه عاشق شدی؟ حالا این اقا داماد خوشبخت ، چندسالش هست؟ شغلش چیه؟  چجوری باهاش آشنا شدی؟  _

مهری فکرش جایی دگر است و حواسش نیست . و نگاهش سرد و بی روح شده ، با اندکی مکث پاسخ میدهد؛ 

       بسختی.

ناگهان چشمش به خانه‌یشان در انتهای باغ و به پنجره‌ی اتاق پدرش می‌افتد . با ان پرده‌های سفید همیشگ ی . . روح سردی بر وجودش مینشیند، و نگاهش یخ میبندد. و نگاه و چشمانش غمناک میشود و با آرامی میگوید؛ حالا بعدا براتون میگم. من باید برم خونه اقاجونم ، منتظره. خداحافظ

    . ( جبرروزگار ، تنهایی را به مهری تحمیل نموده و دلش همچون کودکی خردسال، کوچک و بی ریاح‌ست. او آنچیزی را روایت میکند که مورد پسند دلش باشد و تمام رویدادها را به نحوی به نفع خود تغییر میدهد‌ . تا بازیگر نقش اول ، در صحنه‌ی یکتای هنرمندی خویش باشد. او خودش را نقطه‌ی سقل دنیا میپندارد که  تمام افراد و مسایل به نحوی رویاگونه ، پیرامونش در حال چرخش هستند. شاید چنین بینشی ، کمی خودخواهانه باشد. ولی مهری با زُلف موهای سفیدش ، براستی مفهوم دختری میانسال است که سراپای وجودش متمایز از عموم دیگران و دارای کردار رفتار گفتار افکار و روحیاتی منحصربفرد است. که از وی چهره‌ای کاریزماتیک ساخته. مهری در کنج قلبش ، خوب میداند که نگاهی که از چشمان درشت و زیبایش برمیتابد ، نگاهی جادویی و سحرآمیز است ، که با لحظه ای خیره گشتن به چشم هر شخص دیگری ، این کاریزما و کشش ، تا مغزاستخوان فرد رخنه میکند. او با استفاده از همین سلاح مخفی ، توانسته با شهریار آشنا و دوست شود. اما غافل از اختلاف سنی مابینشان است.  و حال نیز در حرفهایش خوب میداند که نباید پرده از این راز بردارد و چیزی در مورد اختلاف سنی اش با شهریار بگوید. ))  

   شهلاخانم، با تعجب از رفتار مهری ، در دلش میگوید ؛ اینم آخر یه چیزیش میشه، بنده خدا اصلا تعادل  روحی روانی نداره. 

       #گذر از تابستان           

     تقویم تشنه لب و  گرما زده از تابستانی پر عطش و آفتاب سوخته گذشت . .  آخرین روز بلند و طولانی تابستان  به طرز  شلوغ و آشفته ای سپری شد. در پایان روز و با غروب خورشید ، شهر از شدت خستگی و ازدحام مردم و هجوم ناباورانه ی تمامی دانش اموزان شهر ، همراه با اولیای خود به بازار ، دچار سرگیجه شد ،  سر هر چهار راه ، چراغهای راهنما ، فراموش کردند که سبز شوند.   سمت دیگر شهر ، ارتش برای خود جشن تولد گرفته بود و برخلاف روال شهر ، خیابانی اصلی را مسدود کرده بود ، کمی بالاتر ، گویی که شهر به صورت خود پودر  سفید کننده زده بود ، و ماشین ویژه‌ی حمل آرد ، وسط خیابانی اصلی ، چپ کرده بود ،  و کیسه های بزرگ آرد را به صورت شهر پاشیده بود ، و زیر تابش شدید آفتاب ، شهر تب کرده بود ، از شدت هرج مرج ، و ترافیک ،شهر احساس تشنج  میکرد.!

 

   ً۲۳:۵۹شهرداری   _سرانجام پس از یک روز شلوغ و پر ازدحام ، شهر خالی از هرج و مرج شد و عقربه ی پرتکرار و خستگی ناپذیره ساعت گرد شهرداری که بی وقفه در ثانیه ها قدم میزند   در آخرین  لحظات خود را ، کشان کشان به لحظه‌ی صفر برساند. اما ، عقربه ی کوتاه قد و چاقی که به آهستگی و با تنبلی همیشه در مسیر ساعت شمار  گام بر میدارد ، در حرکتی قراردادی و توافق شده به رسم هر تقویم ، یک ساعت پایانی را دوبار ، طی خواهد کرد و در نهایت صدای زنگ ساعت بزرگ شهر ، پایان یک روز دیگر و همچنین اتمام یک فصل از چهار فصل تقویم را اعلام کرد ، و این به مفهوم  رسیدن به روزی جدید در

در فصلی جدید از سال بود.  به رسم  ایام ،  تقویم ،  آن لحظه ، قرینه گشت ، و جلوی چشمان تقدیر دولا شد . و در همان لحظه بود که فصلی نو از تقویم ، به دروازه‌ی  شهر  رسید!. و سوار بر باد وحشی ، وارد شهر شد. و پس از عبوری شتابزده از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده‌ی شهر ، به میدان اصلی شهر رسید، و در قصه ای عجیب ،   تقدیر این شهر خیس و بارانی ، پیچیده شد به پاییزی جدید!

 

پاییز#

 

فصل ناخشنودی ها فرا رسیده بود. ابرهای سیاه برسر شهر خیمه زده بودند. آسمان اسیر بُغضی لَـجباز و کینه‌دوز شده بود. سکوت مبهمی شهر را فرا گرفت ، کمی بعد صدای پارس سگی ولگرد ، سکوت را جر داد ، سپس صدای جاروی کارگر پیر شهرداری که تن خیابان را نوازش میداد  با لباسی نارنجی رنگ ، که مسیر هر خیابانی را همچون کاغذی خطدار  ، از بالا به پایین خط به خط با نوک جاروی بلندش ،  مرور میکرد و پیش میرفت ،   گربه ای سیاه ، زیر چهار پایه ی پاسبان ، چرت میزند ، کمی بالاتر ، بعد از عبور از رودخانه‌ی زَر ، سمت پیچ و خم محله ی ضرب ، پسرکی شاعر مسلَک به اسم شهریار،  اول شب ، در فکر آن است که برای دیدار عاشقانه اش با مهربانو ، چه بپوشد ؟   او 

که چشمانش به آرامی سنگین شده ، با وجدانش دست به یقه میشود و در نجوای درونش ، خود را متهم و سرزنش میکند و با خود میگوید : که این مهربانو هم برایم دردسر شده ، اصلا از ابتدا نباید در رودروایسی و خجالت گیر میکردم و به پیشنهادش ، پاسخ آری میدادم ، زیرا اینطور ممکن است وابسته تر شود به من ، آنگاه اگر از او جدا شوم ، بی شک صدمه ی احساسی و روحی خواهد خورد ،

 من سالهاست که با خود عهد کرده ام دل کسی را نشکنم ، زیرا به رسم نانوشته‌ی روزگار  عاقبتش ، دل خودم خواهد شکست   باز به قرار فردا و لباسی که میخواهد بپوشد فکر میکند ، و در افکار خود نهایتن به هیچ نتیجه ی خاص و مشخصی نمیرسد . زیرا سررشته ی افکار از دستانش ول شده و به آرامی در دریایی آرام از جنس خواب ، غوطه‌ور و شناور شده است.  او در حالتی مابین خواب و بیداری به این نتیجه میرسد که ،( مهربانو هم دقیقا همچون فصل پاییز میماند ، زیرا که آدم نمیداند چه باید بپوشد). پسرک در میان سردرگمی هایش به خواب میرود!   در آنسوی دیوار اتاق، در خانه‌ای قدیمی و غمناک و نیمه مخروبه‌ی همسایه ، نیلیا با چشمانی معصوم و نگاهی نافض و با قلبی که بتازگی ، از عشق پر طپش گشته همراه بزرگش زندگی میکند.  پشت قاب پنجره ای چوبی و ترَک خورده ، دست دخترک از خواب بیرون ماند

 

 

چشمانش را روی هم میگذارد و در دلش چشم انتظار ، خواب میماند ، تا سبک بال و آرام خود را به دستان خواب بسپارد ، اما انتظارش طولانی میشود  و هر چند لحظه یکبار، با عبور باد و سرکش از آن کوچه ، خزان با دستان سرد باد ، به پنجره ی چوبی میکوبد و رسیدن خود را در تقویم به همگان اعلام میکند .   صدای ، زوزه ی باد وحشی از پشت قاب چوبی پنجره ، به گوش دخترک ، همچون صدای آشنای سوت معشوقش میرسد ، و در افکار خودش شروع به بافتن رویا میکند ، و   در تجسمی خیالی ؛  صدای زوزه ی باد سرکش را ، تعبیر پیغامی از سوی معشوقش میشمارد و در توجیح آن ، میپندارد که باد سرد پاییزی که بر پنجره ی اطاق میکوبد ، ابتدای امر ، در مسیرش از آنسوی گذر و از پشت پنجره ی معشوقش داوود  گذشته و اکنون ، در ادامه ی راه ، زوزه کشان به پنجره ی انها میکوبد تا پیامی از عشق را به قلب عاشقش برساند.   آنگاه ، صدای کودک درونش را خاموش میکند  از افکار کودکانه اش ، بیزار میشود و به تشابه میان خود و خزان فکر میکند ، و در دلش لبخندی محو مینشیند و میگوید؛ پاییز ، تعبیر خودم است .  پاییز منم که دستم به محبوبم نمیرسد.  شب و روز میبارم ،  دخترک ، نفسی عمیق میکشد و عطری شیرین را حس میکند ، و به خیالش ، 

عطر پاییز است که پیچیده در فضای اتاق.  نیلیا سرمست از عطر عاشقانه هایش به خواب میرود. 

 

راوی: ((بی خبر از اینکه عطر شیرین عشق را به قرص  نفتالین بدهکار است که زیر تخت مادربزرگش بود)) 

 

 

 

نویسنده اثر؛ ★شهروز براری صیقلانی★

 

(باغ هلو)

_(خانم فرخ‌لقا‌ دیبا ٬٫ پیرزن تنهای ساکن باغ هلو و خدمتکار جدیدش بنام هاجــر)

 

نیلیا بخواب تکیه میزند . شهریار به احساس دوگانه‌اش نسبت به مهربانو فکر میکند . شوکت خانم برای شام پسرش را میخواند.  پنجره‌ی چوبی از وزش باد باز میشود و عطر توتون پیپ اقای اسدی به مشام نیلیا خوش مینشیند. در انحنای پیچ و خم محله‌ی ضرب ٬ کمی بالاتر از کوچه‌ی میهن به درختان هلو میرسیم .بین درختان هلوی باغ  ، پیرزنی ثروتمند به اسم فرخ لقا دیبا،  بهمراهه ، مونس و همدمش، هاجر ، به سیاهی شب ، چشم دوخته است.

 

 

هاجر!

 

هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار  و مونس او ، کنارش بماند . بلکه شاید در سایه‌ی آسایشی نصفی باشد. او تمام زندگی اش را یک شبه ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ،  خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، هاجر اما،! تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب ‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شده.  خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته.  و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?!  هاجر از اشک، صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند کرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص 

 

مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکار. و از سوال خانم دیبا  پریشان گشت.  او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال ، میشود . و برای اولین بار به درستیه این هجرت ، شک میکند .  و در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه‌آ . به خیالش ارباب شده‌آ و من رعیتش هستم‌آ . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه‌آ . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم‌آ،، دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکردش‌آ ای هاجر ابله ، دیدی‌آ! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن‌آ! همش چوبه سادگی خودمو میخورم‌آ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم‌آ ولی عبرت نمیگیرم‌آ .این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرفـ ، خامم کردش‌آ ،و بهم یه مشت امید و وعده وعید پوشالی و  واهی فروختش‌آ!  هی ، مادرجاااان روحت شاد باشه‌آ. که همیشه میگوفتی‌آ که این مادر مشت کریم‌آ از اولش که با یدالله خان ازدووج کردش‌آ ، و وارد روستای ما شدش‌آ ، همه چیز رو برهم زد ‌.انگار درد بی درمان وارد روستا شده باشه. حالا هم که قوربانش برم منو آورده دست چه کسی سپرده‌آااا. این زنیکه خودش بلای آسمانیه‌آ، بعدش مادرمشت کریمو باش. که منو به این مار دوسر سپرده. انگاری که از چاله بیفتم‌آ توی چاه.  اوف اوف اوف نیگاش کن‌، 

 

چه ژست علی گارسونی‌ای گرفته‌آ. پیرزنیکه‌ی شارلاتان ،ثروتش رو به رخم میکشه‌آ.  منو تعریق میکنه‌آ! نه! بازم اشتباه گفتم‌آ. منو تعقیق میکنه‌ا؟ نه! تاکید؟ تمکین؟ اینم نبودا. تمدید؟ تمجیدا! تردیدا؟ نه. تبلیغ؟ ترجیع؟ تنظیم؟نه. تحریم؟ تقدیم؟ ترغیب! نه.  . فکر کنم تحقیق یا تحقیر درست‌تر تر باشه.  ، مثل مار  خوش خطو خاله . اما خب اخه منم که چاره‌ای نداشتم . کوجا میرفتم‌آ؟ ناچار بودم‌آ. هیچکی بهم حتی محل نمیکرد. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنما که! باشه! ایراد نداره‌آ! اینم میگزره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنه‌آ (غمی بی انتها از بُغض در گلویش ، از اشک و آب بینی‌اش رُخ می‌نماید)  _میدونم‌آ امید منو ناامید نمیکنه‌آ. به مو میرسونه‌آ ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتم‌آ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --®صدای سلفه‌ی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، فرخ‌لقا در افکار خویش غرق میشود؛به این فکر میکند که»

 

ﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد.  زیرا باغ  به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد.  و _ﻮ ﻋﻤﺮﺴﺖ ﻪ ﺯﻧﺪ اش ﺩﺭ تماشای منظره‌ ای چهارفصل از نمای ﺍن بالکن، رو  

 

، رو به ﺑﺎﻍ،  ﺬﺷﺘﻪ است.  و او چه زود از کودکی به پیری رسید.  ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﺮﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧش ﺁﻣﺨﺘﻪ. _اوست ﻭ ﺩﻧﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ _اوست ﻭ ﺩﻧﺎ ﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎ ﺯﺒﺎ_ ﺁﺭﺯﻭش اکنون ، پرواز است _خسته است  از خستگی ه‍ایش ، شروع به دلنوشتن میکند ←:_ من بواسطه‌ی تجربه دریافته ام ، که جسم و این تن ، همچون برگ زردی‌ست که محکوم خزان ، و از اصل جدا خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ،  به نسیمی غمناک ،  از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. _ همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد  -اما این ، منه ، در من، چیزی فراتر یک شاخه و چند برگ است.  درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. _درپس خزان زندگی- تنها یک روح - فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک  بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگــــان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره  رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفید را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﺎﺭ ﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻪ ﺎﻩ

 

ﻫﻤﻪ ﺗﻪ ﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﺎﺭ ﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانه‌ی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﺮﻭﻧﻢ ﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ -٫٬ ﺁﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﻦ ﺭﻭﺎ ﺭﺍ ،ﻣﺪادﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار‌ .  

 

. هاجر اسیر در چنگ افکاری پریشان ، لحظات شب را ورق میزند. زندگ

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


  

با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه.اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز و زار زار اشک میریخت.دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:سوگل این امتحان اونقدر هم مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی.»

_چی چی رو مهم نیست.گفت تو معدل تاثیر داره.

_هنوز اول ساله جای جبران هست.

_وای تیام تو که مثل من گند نزدی پس حرف نزن.

سرمو عقب اوردم سعی کردم ناراحت نشماروم سرشو بالا اورد تو چشمای قهوه ای تیرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشید

_برو بابا.

همدیگه رو بغل کردیم و اون همانطور که دماغشو میکشید بالا گفت:تیام.تو تاحالا تک اوردی.نیاوردی نمیدونی من چه دردی دارم»

دستمو لای موهای خرمایی پر پشتش کردم و گفتم:دبیرستانه و تک اوردنش»

_دیوونه.

سرشو از روی شونم برداشت که در با یک حرکت باز شد و شیدا و باران هم اومدند توبا صدای بلند خوندند:

گریه نکن زار زار.

میبرمت بازار.

میفروشمت دوهزار.

دوهزار قدیمی

به زن عباس قلین

میخرم ازش یک بطری.

و با خنده به طرف سوگل اومدن.و مشغول بهم ریختن موهاش شدن اونم با جیغ اعتراض میکرد

وقتی اون دوتا هم درکنار ما نشستند شدیم 4 نفر روی یک نیمکت و نزدیک بود من از این طرف بیوفتم.

باران:بچه ها قراره امروز حسام بیاد دنبالم.دوست دارم شماها هم ببینینشسلیقمو ببینین»

شیدا با خنده گفت:سلیقه تو که معلومه .یا یک مرد چاق و شکم گنده و کچل و قد کوتاه .یا یک پسرک جفاد(جواد)هست با موهای کفتری و شلوار کردی»

باران:خیلی بیشعوری شیدا.»

شیدا:نظر لطفته.

من:باران.یعنی جدی پدر مادرت موافقن؟یعنی میخوای به این زودی عروس شی؟»

_نه به این زودی زودحالا نامزد بشیمبعد کنکور دیگه.

شیدا:اخر قضیه اشناییتونو برام تعریف نکردی»

باران:طولانیه یک وقت مناسب الان زنگ میخوره

شیدا:پیچوندنت تو حلقم»

سوگل:پاشین بینم پرس شدم»

شیدا:باید عادت کنی به پرس شدن.دو روز دیگه میری خونه شوهر.مادر شوهر میاد میشینه روت حرف نباید بزنی»

سوگل:حالا کسی نمیخواد بره خونه شوهر.»

باران با جیغ گفت:چرا من میخوام»

باران و شیدا از روی صندلی نیمکت بلند شدند و به نیمکت بغلی رفتن.منم رفتم روی نیمکت جلویی و صبا اومد کنار سوگل.

میزه دوم میشستم.زنگ خورد و بقیه دانش اموزان وارد کلاس شدندغزل کنارم مینشستدختر خوبی بود ولی کمی تنبل.

 

اون زنگ حسابان داشتیم.معلم مردی قد بلند و با هیکلی ورزیده که عشق خیلی از بچه ها به خصوص شیدا شده بود.هر وقت او وارد کلاس میشدهوش و حواس همه میپرید.با صدای تقه در همه درجای خود نشستند

 

 

وارد کلاس شد بدون نگاه به بچه ها به سمت میزش رفت.کیفش را که مطمئن بودم چرم اصل هست رو روی میز گذاشت و زیر چشمی همه ی بچه ها رو نگاه کرد.و بیشتر از همه روی شیدا خیره ماندچشمم به حلقش خورد که توی دستش برق میزدیک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی ازدواج کردهپس چرا تا هفته پیش دستش نمیکردنگاهم به سمت شیدا کشیده شد اونم انگار متوجه حلقه شده بود چون اخماش رفت تو همقیافش بامزه شده بود.

یکی از بچه ها از اخر کلاس داد زد و گفت:اقا مبارک باشه شیرینیش کو»

اینبار همه بچه ها چشمشون به دست اقای یوسفی خیره ماند و شروع کردن به دست زدن

اقای یوسفی:بسه اینجا کلاس درسه نه مجلس عقد کنون.

یکی دیگه از بچه ها:اقا ما که مجلستون نبودیم بزارین اینجا خوش باشیم.

اقای یوسفی ناگهان به سمت من چرخید و گفت:شکیبابرو مسئله های امتحان هفته پیش رو حل کن.

_من ؟

_شکیبا دیگه ای هم هست؟.

_نه.

_پس پاشو .

برگه رو از توی کیفم کشیدم و بلند شدم مانتوم رو صاف کردم و رفتم پای تختهماژیک مشکی رو برداشتم و شروع کردم به حل مسائل

***

با صدای زنگ .صدای جیغ بچه ها هم رفت هوا.کیفمو برداشتم و رفتم سر میز شیدا.قیافشو به حالت مسخره ای ناراحت کرده بود و گفت:دیدی ترشیدم تیام»

_خجالت بکش دختر.

سوگل:چه حلقه ی خوشگلی داشت.»

شیدا:خفه شو.

سوگل:چپه شو.

_بچه ها بیاین دیگه

سوگل و شیدا و باران همراه من به دم در رفتیم

شیدا: اق داداش اومدن.دیگه من برم.

شاهین جلو اومد و بلند گفت:سلام.

همگی سلام کردیم و شیدا سریع خداحافظی کردو رفت.سوگلم همراه سرویسش رفت و باران هم منتظر حسام موند و منم پیاده رفتمهوا گرم بود و پیاده روی ادمو کلافه میکرد.کولمو انداختم روی دوشم و رفتم به خونه.

مسافت خونه تا مدرسه کم بود ولی خیلی پیچ در پیچ بود.

من تیام هستم.تیام شکیبادختری قد بلند و تقریبا خوش اندامالبته بقیه اینو میگن چون شکم و پهلو ندارم.صورت فوق معمولی دارم.دوتا چشم مشکی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک و دماغ و دهن متوسط.رنگمم که گندمیهنه خوشگلم نه زشتاز خودم راضیم.وضع درسام.در این 3 سال دبیرستان نمره زیر 16 نداشتمیک برادر دارم به اسم فرهاد.رسیدم به خونه.

کلید رو کردم داخل قفل و وارد شدمصدای دعوای مامان و بابا کل خونه رو برداشته بودحیاط بزرگ و با صفایی داشتیمخاطرات کودکیم هم فت و فراوون بود رفتم داخل خونه در اتاقشون بسته بود و صدای جیغ و داد مامان میومد.فرهاد هم نشسته بود روی مبل و درحال فوتبال نگاه کردن بود.

_سلام.

_سلام.

_مگه امروز دانشگاه نداشتی.

_حالش نبود.

_به خدا این ترم میوفتی فرهاد.

_مهم نیست.

_خجالت بکش.

_فکر کن کشیدم که چی؟

_فری حالت خوب نیست.

رفتم داخل اتاقم جنگ اعصاب هنوز ادامه داشت.اتاق من کنار اتاق مامان اینا بود.

مامان با داد:ندیدی اون زن داداشت چطوری لباس میپوشههمه لباساش بالای 500600 تومنه اون وقت من یک 50 تومنی برای یک مانتو میخوام بهم نمیدی.عجب زمونه ای .

_زری خانم.من یک کارمند سادم.ماهی 300 تومن میگیرم تو این گرونی از کجا 50 تومن برات بیارم.

هرروز یا یک روز درمیون این جنگ برپابود .و همیشه هم بابا کنار میومد.تازگی ها توقعات مامان داشت زیاد میشد و بابا از پسش برنمیومد.فرهاد هم به مامان رفته بود کارنمیکرد و پول میخواست

لباسامو در اوردم و یک لباس راحتی پوشیدم که تلفن خونه زنگ خورد

 

 

با این سر و صداها .هیچکس صدای تلفن رو نمیشنید.از زیر خروار ها لباس پیداش کردمشماره خونه عزیز جون بود.

_سلام

_سلام تیام جان خوبی مادر؟

_مرسیشما خوبین؟عمو خوبن؟

_خوبن مادر.فرهاد خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟

_اره همه خوبن.

_سر نمیزنی به ما دیگه.

_مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نمیزاره.

_نکه تو تابستون خیلی میومدین.

_عزیز جون.تیکه نندازین فداتون بشم میدونید که دلیلشو.

عزیز اهی بلند کشید و گفت:امشب یک سر بیاین اینجا.

_برای چی؟

_خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره.

_نه عزیزجونیمنظورم اینه کسی هم اونجاست.

_همین خودمونی ها.

_عزیز میدونی که مامان من زن عمو رو ببینه عصبی میشه.

_وقتی بفهمه کی داره میاد عصبی نمیشه.

_کی مگه قراره بیاد.

_دیگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم.

_خداحافظ .

_خداحافظ.

یعنی کی قرار بود بیادسر و صداها خوابیداز اتاق رفتم بیرون مامان با خوشحالی در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روی مبل کنار فرهاد نشسته بود.

_سلام بابا.

_سلام عزیزم.

مامان:کی اومدی ؟

_سلام.نیم ساعتی میشه.

_پس بیا کمک غذا درست کن

_چشم.

با اینکه از خستگی داشتم میمردم رفتم داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم بعدشم بقیه غذا رو درست کردم و سفره انداختم.همه نشستن پای سفره.

من:عزیز جون زنگ زد و گفت امشب بریم خونشون.

مامان:دیشب خونشون بودیم که.

با اینکه مامان از خونواده ی بابا بدش میومد ولی عزیز جون استثنا بود و عاشقش بود.

بابا:میگفتی هر شب که زحمت نمیدیم.

من:گفتن همه خودمونی ها هم میان.

_اگه اون پری گور به گوری هم باشه که من نمیام.

بابا:زری.!

من:عزیز جون گفت یک کسی هست که اگه بفهمین کیه حتما میاین.

مامان:کی؟

من:نمیدونم.

بعد از تموم شدن غذا ظرف ها رو بردم توی اشپزخونه و مشغول شستن شدم.بقیه هم رفتن خوابیدن بعد از تموم شدن ظرفهابه اتاقم رفتم و شروع کردم به درس خوندن.اولین هفته از ماه ابان بود.درس ها سنگین نشده بود ولی باید از همین اول شروع میکردم تا ساعت 6 درس خوندم و بعدش هم رفتم حموم.ساعت 7 و نیم بود که مامان گفت حاضرشم.

مانتو خاکستریم رو همراه شلوار لی و شال مشکیم سرم کردم و رفتم دم در مشغول پوشیدن ادیداس هایی که مطمئن بودم تقلبیه و به اصرار مامان خریدمشون شدم.فرهاد هم اومد کنارم نشست و مشغول کفش پوشیدن شد.

_چرا کتونی میپوشی.؟

_میخوام برم فوتبال.

_مگه خونه عزیز نمیای؟

_نه حسش نیست.

_حتی اگه مرواریدهم باشه؟

_اونا که نمیان.

_شاید اومدن.

فرهاد دست از بستن بندهای کفشش کشید و گفت:بگوجون من؟

_چرا قسم بخورم.

فرهاد کفشاشو دراورد و انداخت اونطرف و کفش اسپرتاشو در اورد از کارش خندم گرفت وقتی خندمو دید اونم خندید و لپمو کشید و گفت:عشقمی.

_من یا مروارید؟

_هردوتون.

از جا بلند شدم.و رفتم لب حوض نشستم اونم دنبالم اومد ولبه پله نشست و باداد گفت:بیا مامان دیگه.

مامان روسری ساتنشو روی سرش صاف کرد و کفش های پاشنه 10 سانتی شو که از بدترین جنس بود رو پاش کرد.از نظر مالی وضعمون بد بود ولی مامان همیشه سعی داشت بگه ما خیلی با کلاسیم.با صدای بوق ماشین از لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در .درو باز کردم که چشمم به پرایدمون خورد.نورش افتاده روی صورتم.دستمو جلوی چشمم گرفتم و رفتم سمت ماشین درو باز کردم و گفتم:سلام .

_سلام .بازم دیر اومدم؟

_نه.خیلی هم به موقع اومدین.

_امیدوارم نظر مامانتم همین باشه.

لبخندی به بابا زدم و همون موقع مامان سوار شد.کیفشو گذاشت روی پاش و گفت:این نورتو خاموش کن چشمم کور شد.

بابا:اگه خاموش میکردم که جلوی پاتونو نمیدیدن.

فرهاد سوار شد و رفتیم به طرف خونه عزیز.

خونه عزیز نزدیک حرم (حرم امام رضا(ع))بود.و از خونه ما تا اونجا خیلی راه بود45 دقیقه ای تو راه بودیم و غر غرهای مامان رو تحمل کردیم تا رسیدیم.بابا ماشینو یک کوچه عقب تر پارک کرد و پیاده رفتیم به سمت خونشون. مامان با دیدن ماشین آزرای عمو اینا فحشی به انها داد واخماش رفت توهم و زنگ زدیمعزیز تند درو باز کرد و رفتیم داخل.با اینکه نزدیک حرم بود ولی از آپارتمان های شیک و لوکس بود.عمو اینو واسه ی عزیز خریده بود به عنوان هدیه روز مادرچون هم عزیز راحت باشه هم نزدیک حرم.طبقه اول بود و ماهم از اسانسور استفاده نمیکردیم.

قسمت دوم

مامان به در زد و وارد شدیمصدای همهمه خبر از جمعیت زیادی که داخل بودند میکردخوبه عزیز گفت خودمونی ها.اول که عزیز جون دم در ایستاده بود.یکی از عادت های خوبشون این بود که مهمون میومد چه غریبه چه اشنا میومدن دم دربابا رفت داخلعزیز جون بغلش کرد و سریع از بغلش درش اورد و مامان را در اغوش گرفت و بووسه ای بر پیشونیش زد و بعدش هم فرهاد و منعزیز جون قدش از من خیلی کوتاه تر بود و من تا کمر باید خم میشدمبوسه ای به گونه گوشتی اش زدم و اون هم سرمو بوسیدکنار عزیز عمو سعید ایستاده بود.قد بلندی داشت و ریش بلندقیافه جالبی نداشت ولی مثل بابا اخلاقش عالی بود باهم دست دادیم .کنار عمو زن عمو پریچهره ایستاده بود .قیافش دمغ شده بود معلوم بود باز مامان بهش تیکه انداخته.زن عمو واقعا زن مهربونی بود ولی یک اخلاق بد داشت که زیادی پز میداد.با اونم دست دادم.کنار زن عمو عمه سمیرا ایستاده بود 35 سالشه و تازه 1 ساله ازدواج کرده2 هفته بود عمه رو ندیده بودم چون اونا مسافرت بودنعمه رو بغل کردم و مشغول بوس و ماچ.

عمه:چه بزرگ شدی تو این 2 هفته که نبودم عمه قربونت بره

_خدانکنه .خوش گذشت؟

_جای شما خالی.

_شوهر به جای ما.

عمه بیشگونی از پهلوم گرفت کار همیشگیش بوددر کنار عمه فرزاد شوهرش ایستاده بود.دکتر عمومی بود.اخلاقش درحد تیم ملی بد بود.اه اه.با سر جواب سلاممو داد کنار فرزاد بد عنق عمو سهیل ایستاده بود.30 سالش بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود.یک رستوران بزرگ توی شاندیز داشت که همیشه ما رو مجانی مهمون میکرد.عمو مردانه گونمو بوسید .کنار عمو .مروارید ایستاده بود قبل اینکه مروارید رو بغل کنم.نگاهم به سمت فرهاد چرخید که جلوتر بود و داشت با بقیه سلام و علیک میکردلپاش گل افتاده بود و نیشش باز بود.

_سلام تیام جان.

دوباره چرخیدم سمت مروارید.دختر خوبی بود.هم از نظر اخلاق هم قیافه.

صورت کشیده ای همراه ابروان پیوسته و دو تا چشم عسلی درشت و بینی قلمی و لبان برجسته خوش فرم19 سالش بود و ترم اول پزشکی.بغلش کردم بوسش کردم.

_خوبی مروارید ؟

_ممنون.مروارید همیشه لبخند میزد و این صورتش رو جذاب تر میکرد

کنار مروارید هم مهدی ایستاده بود اونم دبیر فیزیک بود و 30 ساله و مجردخیلی بد اخلاق بود و وقتی شوخی میکرد ادم حالش بهم میخورد.

بعد از اونم فامیل های دور که خودم خوب خوب نمیشناسمشون.

خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با کسایی که حتی یکبار توعمرم ندیدمشون .میرم داخل اشپزخونهعمه نشسته و داره سالاد درست میکنه.

_کاری نیست؟

_چرا تیام جونهمون سینی چای رو میبری .مروارید پیش دستی برد.

_چشم.

سینی چای رو برداشتم .سنگین بود با هزار زحمت.رفتم بیرون از گوشه ی سالن شروع کردم.حالا خدا را شکر همه جا رو صندلی چینده بودند و نیاز نبود خم شم.

اولین نفر که نمیدونم کی بود رد کرد و گفت نمیخورهنفر بعدی.کوروش اقا بود که میشد برادر زاده عزیز جون 60 سال را داشت . بچه هاش تازه از المان برگشته بودند و به علت مریضی زن کوروش خان همه پاشدن اومدن مشهد پابوس امام رضااستکان چای رو برداشت و گفت:شما باید دختر اقا سعید باشی درسته؟

_نه من دختر اقا سینام. _واقعا؟

به مروارید اشاره کردم و گفتم:اون دخترعمو سیناست.

_پس تو تیامی.

تعجب کردم که بشناسم.یکدونه قند برداشت و روبه یک خانمی که کمی ازش دورتر نشسته بود گفت:هستی خانم.این تیامه.

زن هیکل ریزه میزه ای داشتابتدا اخمی کرد و سپس لبخند زد و گفت:بیا اینجا ببینم.

گیج شده بودماینا چی میگفتن.به اون چند نفری که در اون فاصله نشسته بودند چای رو تعارف کردم و رفتم طرف زنی که انگار اسمش هستی بود.

 

 

هیکلش خیلی ریزه میزه بود فکر کنم نصف صندلی هم برایش کافی بودخودشو کوچیک تر کرد و گفت:بشین دخترم.

_اذیت میشین.

_بشین.

نشستم کنارش .دست سردشو گذاشت روی پام.با اون شلوارکلفتی که من پام بود بازم سردی دستش حس میشد.دختری جوون تقریبا 20 ساله کنارش نشسته بود و با کنجکاوی به حرف های ما گوش میداد با اینکه صورتش اون طرف بود معلوم بود به حرف های ما گوش میده.

هستی گفت:خب تیام خانم شما باید پیش دانشگاهی باشین درسته؟

_نه من سومم.

_وا به من گفتند شما پیشید.

لبخندی زدم و گفتم:ببخشید کی گفته؟

_بماند.چه رشته ای میخونی حالا؟

_ریاضی.

_پس خانم مهندسی میشی؟

_هرچی خدا بخواد.

به دختر کنارش اشاره کرد و گفت:اینم پونه دختر من حسابداری میخونه دانشگاه تهران.دو سه روز دیگه هم باید برگرده تا عقب نمونه.

دستمو دراز کردم و گفتم:خوش وقتم

لبخندی زد که گونه هاش چال افتاد.و گفت:منم همینطور.

دوباره سرجام نشستم و سکوت بر قرار شد.

گفتم:شما همین 1 دختر رو دارید؟

_نه 2 تا پسر یکی از یکی بهتر دارم.

لبخندی زدم و اون ادامه داد:یکی شون پژمان هست که رفته سر خونه زندگیش و یک فرشته ی کوچولو به اسم فربد دارن.

سرمو ت دادم و ادامه داد:اون پسرمم پارسا داره 25 سالش تموم میشه.اونم مهندس برق.

همیشه وقتی حرف درس میشه من مشتاق میشدم.

_چه دانشگاهی؟

_لیسانسشو گرفته برای فوقش میاد دانشگاه فردوسی مشهد.

_دانشگاه قبلیشون چی بوده؟

_نمیدونم والاازش میپرسم.

سرمو ت دادم انگار چه قدر برام مهم بود.لپهاش گل افناد و گفت:دخترم تو تاحالا درباره ی ازدواج فکر کردی؟

چه ربطی داشت.

_نه.

_نمیخوای بهش فکر کنی.

_من هنوز 17 سالمه.

_من خودم 14 سالگی عروس شدم.16شدم پژمان به دنیا اومد.

_ماشاالانم بهتون 16 میخوره.

لبخندی زد و من گفتم:من دیگه برم به کارام برسم ببخشید.

_خواهش میکنم دخترم.

بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که مامان صدام کرد چرخیدم

_بله؟

_هیچی مروارید جان اومد.

چرخیدم و رفتم تو که یک دفعگی خوردم به یک نفر.

رفتم عقب یک پسر تقریبا خوش اندام و خوش قد و بالا.دوتا چشم درشت و کشیده میشی.قلبم داشت میومد تو دهنم این دیگه کی بود.

پسر:ببخشید ترسوندمتون.

داشتم سکته میکردم.لبخند خشکی زدم و گفتم:خواخواهش .میکنمشما؟

_من نوه کوروش خان هستم اگه بشناسید.

یعنی نوه برادرزاده عزیز جون.چه پیچیده.

_بخشیدین؟

_از دستی که نبود.اشکالی نداره.

لبخندی مسخره زد و گفت:من کارد پیدا نکردم برای مامان میخواستم.

_بله الان.

رفتم سمت کمد یک کارد میوه خوری برداشتم ودادم دستش اونم سریع رفت بیرون و داد به زنی که دقیقا مقابل اشپزخانه نشسته بود.زن کارد را گرفت و غر غر کرد.ظرف شیرینی رو برداشتم و رفتم بیرون ازهمون رو به رو شروع کردم.

برداشت زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:شما؟

_تیامم

دختر کنار دستی زن که قیافه بچه گانه ای داشت گفت:مامان پس این تیامه.

لبخندی زدم و شیرینی را روبه او گرفتم.

-من سیرم.

 

 

_بفرمایید یکدونه اشکال نداره.

دختر چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:گفتم که نمیخوام.

صاف شدم اب دهنمو قورت دادم و برگشتم که به کسایی که اونطرف بودن تعارف کنم که مروارید اومد جلو و خوردیم بهم و ظرفی که دست مروارید بود افتاد روی زمین و خوشبختانه نشکست و قندها روی زمین ریختمروارید که انگار شکه شده بود یک نگاه به من انداخت و من گفتم:ببخشید.

خواهش میکنم یواشی زیر لب گفت و نشست روی زمین و شروع کرد به جمع کردن قندها . قسمت سوم.

خم شدم که کمکش کنم که یکدفعگی فرهاد پرید جلوم.

_من جمع میکنم تو برو.

_خب کمک میکنم.

با دست اروم هلم داد عقب و گفت:برو بینم.

لبخندی زدم و با ظرف شیرینی به سمت بقیه رفتم.از کوروش خان شروع کردم کنار او زنی مُسِن نشسته بود با هیکلی درشت.

_بفرمایید.

با دستهای لرزان برداشت و گفت:ممنون .

_خواهش میکنم.

روبه مرد کنارش گفت:کوروش این کیه؟

_تیام.نوه ی محترم.

_وادختر سعید؟

_نه دختر اقا سینا.

_اوا این که 10 سال دیدیمش 7.8 سالش بود.

_بزرگ میشن دیگه.

زن دوباره روبه من شد و گفت:تو میخوای خانم شی؟

_جان؟

جا خوردمیعنی چی منتظر بقیه حرفاش نشدم و به بقیه مهمونها رسیدم.کلا بین همه کسایی که اومده بودند.3 تا دختر جوون و 3 تا پسر جوون بود .دوتا هم بچه.یکی فربد پسر پژمان و یک دختر دیگه که نمیدونم کی بود بعد از پذیرایی به اشپزخونه برگشتممهدی،پسر عموم روی صندلی نشسته بود و مچ پاش رو میمالوند.

_چی شده؟

_هیچی.

ظرف خالی شیرینی رو گذاشتم روی میز و گفتم:بقیه کجان؟

_تو اتاقها.

یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:مطمئنی پات چیزی نشده؟

_اره.ارهچه کنه ای !

به پاش نگاه کردم و با صدای بلند تری گفت:میخوای دوباره بپرس.

و از جاش بلند شدیک پسر وارد اشپزخونه شد و مهدی بلند شدو گفت:چیزی میخوای داداش؟

پسر به سمت مهدی رفت و منم رفتم به سمت در که از اشپزخونه خارج بشم که مهدی گفت:تو اتاق بزرگن .الکی دنبالشون نگردی.

چرخیدم سمتش هردوشون به من خیره بودند و مهدی یک لبخند گوشه ی لبش بود.

سرممو ت دادم و رفتم به اتاق بزرگه.

مروارید و عمه سمیرا مشغول پهن کردن تشک بودند و عزیز جون داشت با مامان و زن عمو پری حرف میزد.

بالشت ها رو از مرواید گرفتم و روی تشک ها گذاشتم.

مامان:اینا که خیلی پولدارن .چرا نرفتن هتل.

_میخواستن برن ولی من نذاشتم.بعد از مدتی بچه های برادرم اومدن.

زن عمو:نصف بیان خونه مانصفی هم اینجا باشن

عزیز:اینطوری که زیاد میشهزری خانم شما خونت جا نداره.

مامان:واه .عزیز جون چی میگی ما به زور خودمون جا میشیم بعد مهمون بیاریم حرف ها میزنید.

عزیز:فقط همین یک شب زری خانم باور کن جا نداریم.

_چیکار کنم خب؟

میدونستم این بحث ممکنه به بحث برسه.

_مامان کی میریم؟

عزیز:حالا به ایستین شام بخورید بعد.

من:نه دیگه من فردا امتحان دارم.

_هرجور راحتی مادر.

مامان بلند شد و رفت به بابا گفت اونم حاضر شد و بعد از یک خداحافظی طولانی اومدیم بیرون.

تااز دم خونه ی اونها تا دم ماشین مامان یکراست غر میزد.

_یعنی چی اخه من 3 ساعته اونجا نشستم نه دختر اون برادرت نه اون خواهرت یک لیوان چای دست ادم نمیدنبرای شامم اومدم اونهمه برنج پاک کن و دم کن .اون خواهرت یا زن داداشت یک تشکر کوچیک کردنمن اگه دیگه اینجا کار کردم.من شاید نخوام مهمون بیاد خونم مگه به زور میشه ای داد بی داد.سوار ماشین شدیم.

فرهاد :بابا ضبط رو روشن کن.

مامان:نیازی نیست.

تا اونجا هیچ کس حرفی نمیزد وقتی رسیدیم فرهاد گفت:بابا شما هم فامیلهاتون زیاد بودن به روتون نمیاوردین؟

بابا:اینکه بدی نداره.

_پس منم اگه 10 تا بچه بیارم اشکالی نداره.

بابا با خنده گفت:اگه زنت توانشو داشته باشه چرا که نه.

فرهاد :بابا پس یک زن پر توان برام پیدا کن.

مامان یکی پشت گردن فرهاد زد و گفت:خجالت بکش بچه زمان ما اسم عروسی میومد همه قرمز میشدن.

فرهاد:ولی این تبصره ماله دخترهاست هاپسر ها تازه بادیم به غبغب میندازن.

بابا با شوخی گفت:تیام جان توهم شوهر پر توان میخوای.

مامان با داد:سینا!!!!!!!!!!!!!

اینجور شوخی ها از بابا بعید بود.

وارد شدیم سریع رفتم تو اتاق و خودمو انداختم روی تخت چوبیم که کنار کمد و زیر پنجره بود.یک اتاق کوچیک که یک کمد بزرگ و دو دره در کنار تخت چوبیش و یک میز وسط اتاق و یک فرش نیم سوخته و یک پنجره بزرگ و یک کتابخونه که پر بود از کتابهای من.

تا چشمامو بستمرفتم به خوابد

 

 

 

 

ساعت چهار و سی دقیقه ساعتو کوک کرده بودم.بلند شدم و یک ابی به دست و صورتم زدم .نماز نخوندم ولی طوری وانمود کردم که انگار نماز میخونم . الکی چند بار زمزمه وار سکوت خانه را شکستم و گفتم؛

الَّّلِه ُاکٌَِبر 

سُبْحاْنَ رَبی اَعلُِا وَ بِحّمد ِ ''''''''ٍُ'ٌٌٍُ'''

 

بعدشم شروع کردم به درس خوندن.

درس خوندم و اونقدر دوره کردم تا ساعت 6 و حاضر شدم و بدون صبحونه رفتم طرف مدرسه.

همه خواب بودم و من باید تنهایی میرفتم.

 خیابون ها هم خلوت بود و هوا بود ییعنی سرد و بد تر از سرد بود

 قسمت4

کیفم روی دوشم بود مثل این بچه دبستانی ها ولی اینم کِیِفِ خودشو داشت.پیچیدم توی خیابون اصلی که شیدا و شاهین از جلو دراومدن.

شیدا:سلام حضرت بانو

_علیک سلام خوبین؟

شیدا:مچکریم.

شاهین:سلام عرض میشه.

_اوا سلام.

ندیده بودمش

شیدا:داداشم لاغره وریزه ولی نه اینقدر که نبینیش.

نگاهی به هیکل شاهین انداختم برعکس خیلی گنده بود.

شاهین:مشکلی نیست

شیدا:نمیگفتی مشکلی بود؟

شاهین:تک و تنها تو خیابون این موقع صبح ای وای من.

شیدا:داری تور پهن میکنی باز؟

شاهین:فکر کنم داره تور های دیشبشو جمع میکنه.

من:بچه ها.

شیدا:هیس بزار دقت کنه پسری جا نمونه.

یکی اروم زدم تو پهلوی شیدا که گفت:باشه باشه کارتو انجام بده.

داشتیم میرفتیم که چشممون به یک گدا خورد که روی زمین نشسته بود.اول صبحی چه فعاله.

شاهین:چه چیزهایی هم تو تورش افتاده.اوه اوه.

سرمو پایین انداختم.

شیدا بازوهامو فشار داد و گفت:دوس جونمو اذیت نکن.

شاهین:اذیت چیه واقعیته.

هرسه خنیدیدم.

.نزدیک در ورودی بودیم که دبیر فیزیک رو دیدیماقای افشار.

شیدا با دیدن اون گفت:یا حضرت عزرائیل خودت کمک کن.

شاهین:کمک چیه بگو کار رو تموم کن.

شیدا:خدا نکنهخدایا این اجنه معلق که افریدی برای چیمرتیکه چشم اسمونی بیشعور.

_شیدا.

 

 

شیدا سرشو انداخت پایین و گفت:سلام استاد.

افشار سرشو بالا اورد نیم نگاهی به هردومون کردو گفت:علیک

شیدا از پشت براش شکلک در اورد و از شاهین خداحافظی کرد و رفتیم داخل مدرسه.وارد کلاس شدیم.شیدا کیفشو از راه دور روی میز پرت کرد و رفت پای تخت.گچ رو با صدای بدی کشید روی تخته.

صبا بغل دستی سوگل نشسته بود و کتابش روی پاش بود. و یا صدای گچ داد زد:نکن.

شیدا صداشو بچگانه کرد و گفت:دوش دارم.

صبا زیر لب طوری که شیدا نشنود گفت:مسخره .و دستاشو روی گوشش گذاشت.

زنگ اول فیزیک داشتیم.سوگل که از در وارد شد مثل ابر بهار گریه میکردهرچی بهش میگفتیم هنوز که نمره ها رو نداده گریه برای چی میکنی ولی اون به گریش ادامه میداد.

بالا خره استاد وارد کلاس شد چشم های نگران همه روی او ثابت ماند.کیفش را روی میز گذاشت و کتش را به پشت صندلی اویزان کرد و در جای خود نشست.نگاهی به دفتر نمره اش انداخت و گفت:برنامه چیه؟

صبا از پشت من بلند شد و گفت:نمره ها رو بدین.

استاد افشار ابروهای پهنش را بالا انداخت و گفت:درسته.

همه صاف نشسته بودیم.غزل بغل دستیم هرزگاهی با استرس به من نگاه میکرد و من فقط لبخند میزدم.همیشه نمره های فیزیکم رو گند میزدم و اگه ایندفعه هم بد میشدم بی انصافی بود چون 5 ساعت شب قبلش درس خوندم.موهامو داخل دادم و دستامو در هم گره کردم.چشام روی میز استاد که در فاصله دوری از ما بود میخکوب شده بوداستاد ضربه ی ارامی به میز زد و گفت:خب .خب.خانما .نمره ها اصلا خوب نبود

یکی از بچه ها بلند شد و گفت:استاد پایین ترین نمره چند بود؟

استاد سری ت داد و گفت:2

دهن همه باز مونداستاد برگه ها رو توی دستاش محکم کرد و از جا بلند شد:یعنی یک دختر سوم دبیرستانیاز 20 تا سوال اسون فیزیک باید 2 تاشو بلد باشههمه سراشونو پایین انداختن.

_خیله خب بسه

نفر اول خانمخب معلومه مثل همیشه شکیبا.

سرمو یک دفعگی اوردم بالا استاد لبخند تلخی زد و گفت:18.

از جا بلند شدم و گفتم:ممنون و برگه رو از دستش گرفتم.

بعد از خوندن چند نفر گفت:باران بهادری 13.

باران چنگی به صورتش زد و برگه را کشید که نصفش پاره شد.

_صباشیرزاد

_بله.

_14

صبا با غرور جلو رفت و برگه را گرفت و زیر لب چیزی گفت و به سرجایش اومد.

_شیدانیک خواه؟

_بله اقا.

_خیلی عالیه 7.

رنگ شیدا سرخ و سفید شد و با قدم های اهسته برگشو گرفت.

سوگل دماغشو کشید بالا و به استاد نگاه میکرد که اسم اونو صدا زد.

_و خانم سوگل صادقی.3.

سوگل سرشو محکم روی میز زد و شروع کرد به گریه کردن صبا رفت و برگشو گرفت و داد دستش.

دستمو گذاشتم روی دست سوگل و ازش خواستم گریه نکنه ولی نمیشد.

افشار:خانم شکیبا لیست رو از دفتر بیارید.

_چشم.

بلند شدم و رفتم به سمت طبقه پایین که دفتر شلوغ بود.لیست رو گرفتم و برگشتم به کلاس.5 دقیقه اخر کلاس بود که گفت لیست رو ببرم پس بدمرفتم پس دادم و با دو برگشتم که زنگ خورد و اقای افشار بلافاصله اومد بیرون و بهم خوردیم.

لبمو گاز گرفتم و گفتم:ببخشید.

افشار مردی قد بلند و لاغر بود.چشم های ریز و ابی روشنی داشت و همیشه عینک گنده میزد.ته ریش هم داشت.ابروهاشم که پر پر بود.

لبخند زد و گفت:مایه مباحاته به یکی از دانش اموزهای زرنگ بخورم.

اخمی کردم که خودمم دلیلشو نمیدونم ولی فهمیدم ازش خوشم نیومده.

_بازم عذز میخوام.

سرشو ت داد و از کنارم رد شد.

اون روز هم تموم شد.با شیدا و سوگل و باران از کلاس خارج شدیم و به حیاط رفتیم.

دم در ایستاده بودیم که سوگل گفت:اگه مامانم بفهمه دو تیکم میکنه.

همه سکوت کرده بودیم .که شاهین از دور نزدیک شد.

_سلام خانما.

همه اروم جوابشو دادیم که شیدا روبه من گفت:ما داریم میریم توهم بیا.

_نه مزاحم نمیشم.

_یک جوری میگه مزاحم نمیشم انگار میخوایم با لامبورگینی بریمباید پیاده بریم.

لبخندی زدم و ازبچه ها خداحافظی کردم و همراه شیدا و شاهین به سمت خونه میرفتیم که یک کوچه قبل کوچه ای که از هم باید جدا میشدیم فرهاد رو دیدم.جلو اومد و سریع گفت:سلام کجا میری؟

_خونه.

شیدا بلند گفت:سلام./

فرهاد با تعجب نگاشون کرد که من گفتم:این شیدا جان هست دوستم و برادرشون شاهین.

فرهاد نگاه بدی به من کرد و گفت:خداحافظ و دستمو کشید خداحافظی کردم و رفتم اونور خیابون.

 

 

قسمت پنجم

فرهاد ساکت بود دلیل اینکارشو نمیفهمیدم اصلا دلیلی نداشت که اینکارو بکنه.

فرهاد چند قدم از من جلوتر میرفت و سریع در خونه رو باز کرد و داخل رفت منم دنبالش رفتم.

مامان در حال لباس پوشیدن بود و با عجله وسایلی را داخل ساکش میگذاشت.

_سلام چه خبره؟

_بدو حاضر شو دیر شد.

_کجا ؟

فرهاد:خونه اقای شجاع.

مقنعه امو از روی سرم کشیدم و گفتم:مامان.

_میخوایم بریم خونه عزیز دیگه.

_مامان برای فردا درس دارم یعنی چی.

_یعنی همین.بدو الان بابات میاد.

لباسای مدرسم رو در اوردم و یک مانتو سفید که سر استین هاش و یقه اش دکمه خورده بود

شلوار لی مشکی و یک شال سورمه ای سرم کردم.

مامان نشسته بود روی مبل و با انگشتانش بازی میکرد.

_آمادم.

مامان سرشو بالا اورد و ناگهان قیافش در هم رفت و گفت:واه . . . واه این چه لباسیه . . .کیسه گونی تنت میکردی.

_چشه مامان؟

_بگو چش نیست. . . از این لباس گشاد تر نداشتی.

_خوبه که.

_نه خیر.یک تونیک برات اوردم همونجا تنت کن.

_مامان!

_ها . . .چیه؟

_اونج یک عامله مَرده.

_خب باشه این همه دختر با بدتراز این میان.

سرمو پایین انداختم و اخم کردم.با صدای بوق مامان کیفشو برداشت و به سمت در رفت و گفت:17 سالشه نمیدونه چه لباسی باید بپوشه.

فرهاد نیومد. . . .گفت عصری خودش میاد.

سوار ماشین شدیم.بابا معلوم بود خستگی از سر و روش میباره.

وقتی رسیدیم.همه سر سفره بودند.

مامان هم خواست قبل از عوض کردن لباس غذا بخوریم.

رفتیم سر سفره و با همه سلام و احوال پرسی کردیم.

هستی:سلام تیام جان.

_سلام خوبین؟

_ممنون گلم دلم براتون تنگ شده بود.

لبخند زدم و به دنبال جا میگشتم که تنها جا کنار خودش بود.

_بیا همین جا عزیزم.

وقتی نشستم گفت:چی میخوری برات بریزم عزیزم؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:من باید اینو بگم.

لبخندی زد و به پسری که کنار پونه نشسته بود اشاره کرد و گفت:این پارساست پسرم.

سرمو ت دادم و لبخند زدم و سریع نگاهمو از پسر گرفتم.

سرش پایین بود و مشغول بازی با غذایش بود.

هستی که متوجه بی توجهی پسرش شده بود گفت:پارسا جان،

پسر با منگی سرشو بالا اورد و گفت:جانم؟

_ایشون تیام خانمن.

لبخند کمرنگ پسرک محو شد و نگاهش روی من ثابت موند.

سریع گفتم:خوشبختم.

سرشو ت داد.انگار خوشش نیومد.خب خوشش نیاد.غذا در سکوت خورده شد و تنها امیرهمون پسری که اونروز توی اشپزخونه دیدمش و اسم خواهرش پریسا بود گاهی مزه پرونی میکرد . . .بعد از غذا انگار همه تازه سرحال شده بودند.چون روی مبل ها نشستند و مامان از من خواست برم توی اتاق لباسمو عوض کنم.

بلوزم رو دراوردم شانس اور دم رنگش تیره بود وگرنه محا ل بود بپوشمش.رنگش مشکی بود تونیک رو پوشیدم و دوباره شالم رو سرم کردم.

همونطور که داشتم شالمو درست میکردم پارسا اومد تو از توی اینه نگاهی بهش انداختم.

نشست روی زمین و کیف چرمی که روی زمین بود را خالی کرد.

 

 

نگاهش نکردم و از اتاق خارج شدم.مامان با دیدن من لبخند پهنی زد و به صندلی کنارش اشاره کردم.

دلیل کاراشونو نمیفهمیدم فقط نشستم.

تا شب اونجا بودیم و گروهی از مهمان ها رفتند حرم.

امیر نگاهش روی من خیره بود و من هر کار برای فرار از نگاهش میکردم نمیتونستم.

در اخر بلند شدم و رفتم داخل اشپزخونه.مروارید پشت صندلی نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی سرش.به بهانه اب خوردن در یخچال رو باز کردم و گفتم:چرا اینجا نشستی؟

لبخند تلخی زد و گفت:همینطوری.

دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:حالت خوبه؟

_اره خوبم.

حوصلم سر رفته بود نشستم روی صندلی که پریسا وارد شد.

_یک لیوان اب میدی.

_اوهوم.

از جا بلند شدم.لیوان رو برداشتم و مشغول اب ریختن شدم.

_برای خودت میخوای؟

_نه برای پارسا.

کمی اب رو بیشتر ریختم و لیوان رو دادم دستش.

وقتی بقیه از حرم برگشتند متوجه دختری شدم به نام یگانه.که میشد نوه ی کوروش خان.خیلی زیبا بود و صورت مهربونی داشت.

چشم های سبز تیره با بینی قلمی و لبان کوچک.هیکلشم که خیلی رو فرم بود.کمی خجالتی بود.

ساعت 10 شب به فرمان بابا و اصرار من رفتیم به خونه. باز هم یک شب تکراری.

+++

وقتی رسیدم مدرسه.باران توی پوست خودش نمیگنجید و بالا و پایین میرفت.

_چی شده باران؟

شیدا:چی میخواستی بشه.یار پسندید این را.

_یعنی چی؟

باران:حسام برای دفعه دوم ازم خواستگاری کرد.

با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:مبارکه.

باران:امروز جدا باید ببینینش.

سرمو ت داد.

تا اخر اون روز شیدا همش مارو میخندوند.

_یک نفر از جمع ترشیدگان رهایی یافت.

_یکی از درهای رحمت الهی به روی باران گشوده شد.

اون قدر خندیده بودم که دل درد شده بودم. زنگ که خورد همه سریع رفتیم دم در.

روبه روی در مدرسه یک پسر قد بلند که موهای قهوه ایش تو افتاب به طلایی میخورد اون طرف خیابون ایستاده بود .سرشو پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود.

باران با صدای بلند داد زد:حســـــــــــــــام

که پسره سرشو بالا اورد وقتی صورتشو دیدم همه تصورات قبلیم به باد رفت.

همه کپ کرده بودیم.

حسام با دو از خیابون رد شد.

پوست سفید و صورت گردی داشت دوتا چشم مشکی مشکی با ابروان پر پشت و ته ریش.بینی اش هم عقابی بود ولی به صورتش میومد.به همه سلام کرد و یک چیزی دم گوش باران گفت و اونا سریع باهم رفتن.

وقتی چند قدم از ما دور شدن دست همو گرفتن.

شیدا:خب ایناهم که رفتن سر خونه زندگیشون کاری ندارین؟

_نه.

_بابای.

سرمو ت

قسمت سوم _ اشرافی زپرتی 

 

 

من:امیر برو جلو بشین!تو بزرگتری!

امیر:ای بابا!باشه!

من:قشنگ معلومه از خداته ها!!

همگی سوار بی ام و آرسین شدیم!امیر جلو نشسته بود.منو سپیده و دلسا هم عقب!که البته من وسط بودم!

آرسین:آتاناز گفتی امیر بزرگتره؟؟

امیر:آره استاد!دو سال از بچه ها بزرگترم!!به خاطر سربازی رفتنم دو سال دیر کنکور دادم!

آرسین:جالبه!امیر من تو دانشگاه استادم!این جا آرسینم!

سپی:میگم آرسین الان داری ما رو کجا میبری؟؟

آرسین:یه رستوران توپ!!

من:آخ جوووون غذا!!

آرسین:باز حرف غذا اومد خانوم غش و ضعف کرد!!

دلسا:آرسین کی برگه ها رو تصحیح میکنی؟

آرسین:اگه برسم امروز!میخوام زود تر نمره ها تون بره تو سایت!

امیر:خدایی خیلی سخت گرفتی!!

آرسین:برووو!!به اون آسونی!فقط باید دقت میکردی!

دلسا:نمیدونم چرا بعضیا برگشون رو ســ…

جوووری زدم رو پای دلسا که مطمئنم کبود میشه!!

دلسا:آی!چته؟

از لای دندونام غریدم:خفه دلسا جان!

آرسین از آینه داشت نگام میکرد!با شک گفت:این حرکتت مرموز بود!باز چه خوابی دیدی دختر دایی؟

من:خواب چیه؟من اصن این چند وقته از زور استرس خوابم نمیبرد!!

سپیده:آره جون خودت!من رمزتو دارم!رفتم سایت نمره هاتو دیدم!همه ی نمره هات ده و یازدس!

من:ســپـــیــده!بیشعور بی شخصت!تو نمیدونی نمره مثه گوشی یه چیز شخصیه!؟

آرسین:این برای منم سواله که چرا نمره هات از ده بالاتر نمیره!

با خونسردی گفتم:وقتی با ده پاس میشم چرا بیخودی بخونم؟؟

آرسین:منطقــت کف معدم!!

ادامه داد:خب…دیگه امتحانات تموم شد!پایان نامتون رو هم که ارائه دادین!پس میشه الان بهتون گفت لیسانس دارین!

تا رستوران با کل کل های منو آرسین و جوک ها و مسخره بازیای امیر و دلی و سپیده گذشت!

آرسین خیلی زود با بچه ها مچ شد!بد تر ازخودم روابط عمومیش بیسته!اصن از قدیم گفتم حلال زاده به دختر داییش میره!

رسیدیم به رستوران!از این سنتی ها بود!از شهر یه کم دور بود!!از در که وارد میشدی یه راه سنگی خوشگل جلوت بود!دور تا دور درخت و گل و سبزه بود!!یه حوض گرد قشنگ هم وسط بود!دور تا دور باغ تخت گذاشته بودن!به به! عجب جایی!!فکر منو دلسا به زبون آورد!

دلی:عجب جایی!!

امیر:ایول داری!

آرسین:خب بریم بشینیم!

همگی رو یکی از تختا نشستیم!آرسین وامیر کنار هم.ما سه تا هم کنارهم!

گارسون اومد و بعد از خوشامد گویی واین حرفا منو رو داد دستمون!

آرسین:خب چی میخورین؟؟

من:اوممم….ماهیچه!

دلسا:جوجه!

امیر:منم ماهیچه!

سپی:برگ!

آرسین:ماشاالله چه بی تعارف!!گفتم الان باید نیم ساعت بگم ترو خدا تعارف نکیند!هر چی خواستین سفارش بدین!

امیر:داداش ما تعارفی نیستیم!

آرسین:قربونت!

همه خندیدیم!

خودشم ماهیچه سفارش داد!تا غذا ها رو بیارن مشغول حرفیدن شدیم!

آرسین:بابا دیوانم کرده!!هر چیزی رو باید سی بار براش انجام بدم تا یاد بگیره!!

من:خفه شو آرسین!خب من از بچگی یاد نگرفتم!

سپی:میتونی تظاهر کنی؟

من:آره بابا!راه افتادم!

دلسا:خوبه باز!حداقل مثه اون مهمونیه سوتی نمیدی!!

آرسین:شما ها خبر دارین چه سوتی هایی داده؟؟

امیر:اوووووف!پس چی؟انقدر خندیدیم بهش!

این بار خود آرسین شروع کرد به تعریف!این قدر با آب و تاب و هیجان حرف میزد که خود منم خندم گرفته بود!!

بعد از کلی خنده،غذا ها رو آوردن!

افتادم به جون غذا!!واییی خدا…این شکمو از من نگیر!غذامو تا تـــ ـــه خوردم!ولی بازم گشنم بود!یه نگاه به ظرف آرسین انداختم!نصفشو خورده بود!بقیشو نخورد و کشید کنار!

آرسین:وای ترکیدم!

در یه حرکت انتــ ـــحــ ـــاری بشقابشو گذاشتم جلوم و شروع کردم به خوردن!!

بچه ها با بیخیالی نگام میکردن!ولی آرسین بیچاره کپ کرده بود!!

با بهت گفت:یا خدا!تو غذای خودتو کامل خوردی هیچ،به غذای منم رحم نکردی؟مگه معدت پارکینگ طبقاتیه؟!

درحالی که دهنم پر بود گفتم:خب…گشنم…بود!!

آرسین:اصن دهنی و غیر دهنیم برات مهم نیس!!

من:اوووووووق!!من از اینی لوس بازیا خوشم نمیاد!دهنی همه رو میخورم!!

بعد از غذا آرسین گفت:این پشت دو تا تاب بزرگ هست!بریم اونجا!فضای سبز قشنگی داره!

مثه جوجه اردک ها که دنبال مامانشون راه میوفتن ما هم دنبال آرسین راه افتادیم!

اووووفـفـفـــ ــــ!!چه جایی!همش درختای سبز وبلند داشت!با کلی گل های رنگی رنگی!!یه راه سنگی داشت تا برسی به دو تا تاب ها!دو تا تاب سفید و بزرگ که رو به روی هم قرار داشتن!امیر و آرسین رو یه تاب ما سه تا هم رو یه تاب نشستیم!

امیر:این جور جا ها رواز کجا پیدا میکنی تو؟؟

آرسین:من زیاد بیرون میرم!به خاطر همین این جور جا ها رو کشف میکنم!!

من:جوری میگه کشف میکنم انگار مقبره ی فرعون کشف کرده!!

آرسین:نگو که خوشت نیومد از اینجا!!

من:غذاش که عالی بود!!

دلی:شکمو!

تو همین لحظه گوشی خوشگل آرسین زنگ خورد!

همون طوری که روی تاب نشسته بود جواب داد!

آرسین:بــ ـــه!سلام حق خور!چه طوری؟!

طرف:…….

آرسین:با دوستام اومدیم بیرون!

طرف:………

آرسین:برو بابا!من کی بیکارم؟!دانشگاه،شرکت،

آموزش آتاناز!بازم بگم؟

طرف:…………

آرسین:بعله پس چی!اول صبح خبر دادم بهشون!

طرف:…………

آرسین:یه مهمونی گرفته، توپ!

طرف:………

آرسین:حرف نزن شما!الان در عمل انجام شده قرار گرفتی!

طرف:…………

آرسین:سرم میره زیر گیوتین جونه داداش!!

طرف:………

آرسین بلند خندید و گفت:چشم چشم!شما منو کتک نزن!

طرف:………

آرسین:باشه بابا!خدافظ!

بعد از قطع کردن رو به ما که کنجکاو داشتیم نگاش میکردیم گفت:پوزش!

ادامه داد:اوه اوه!خوب شد این زنگه یادم انداخت!آتا امشب مهمونیه! خونه ی ما!

با ناراحتی گفتم:نــه!ترو خدا!آرسین من نمیام!

آرسین:نترس همون مهمونای مهمونی خونه ی خودتون هستن!خودیا!

من:بعد از اون همه سوتی من حال ندارم بیام!بعدشم من یه ماهه از خوشی و صفا های همیشگیم دور شدم!نه ماشین نه لب تاب نه دور دور با رفقا!این چند وقته هم زیادی درس خوندم!امشب اصلا نمیتونم بیام!خســـ ــــتم!

آرسین:عمه خانومو چیکار میکنی؟؟بعد از اون ماجرا فکر میکنی بازم بزاره خودت تصمیم بگیری؟

من:تو راضیش کن!عمه هانیه بهت اعتماد داره!لــدفــ ـــا!

خندید وگفت:باشه!

من:یه کاری کن ماشین و ولب تابم رو هم بده!!

آرسین:سعی میکنم!ولی بیشتر به خودت بستگی داره!تو این مدت جلوش خیلی خوب تونستی ظاهر سازی کنی!

الانم که رفتی خونه همین کارو بکن!من بهش میگم!ولی بهتره خودتم بگی!که مثلا تو نمیدونی!!

من:اوووووو!!تو ام اینکاره ای!!

بلند خندید و گفت:مخلصیم!

فصل نوزدهم

آرسین اول از همه دلی رو رسوند خونشون بعد امیر و سپیده!تو راه خونه ی عمه خانوم ،آرسین زنگ زد به عمه هانیه و با کلی دنگ وفنگ ازش اجازه خواست. قطع که کرد پرسیدم:چی شد؟اجازه داد؟لب تاب و ماشین چی؟

آرسین خندید وگفت:برو به جون من دعا کن!هر دوتاش حل شد!ولی یادت باشه تو نمیدونیا!!الان که رفتی خونه فقط درباره ی مهمونی ازش اجازه بخواه!

من:پس لب تاب وماشین چی؟

آرسین:پوووف….توچیزی نگو!یه کم از رفتار هایی که با هم تمرین کردیمو انجام بده!!

آخخخخ جوووون!!با خوش حالی رو به آرسین گفتم:دمـت بــخــاری!مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی!!

بلند خندید و گفت:خواهش خواهش خواهش خواهش خواهش!

دم در خونه پیاده شدم وبا آرسین خدافظی کردم!حالا یه نفس عمیق!بروآتا!تو میتونی!

زنگ خونه رو زدم!منتظر شدم تا حاج محمد در رو باز کنه!یه حسی بهم میگفت عمه خانوم از پنجره منو دید میزنه!با لبخند مغرور واشرفی به حاج محمد روز بخیر گفتم!طبق تمرین هایی که کرده بودم محکم و بدون عجله راه میرفتم!!خخخخخ!چه کیفی میده اشرفی رفتار کنی بعد تودلت بهشون هر هر بخندی!!

وارد خونه شدم.عمه روی مبل نشسته بود!مغرور واشرافی گفتم:روزتون بخیر عمه جان!

عمه در حالی که چشماش از تحسین برق میزد گفت:خسته نباشی آتا جان!

بدون هیچ حرفی لبخند مغروری زدم و راه اتاقمو در پیش گرفتم!!ایییییول!!دمت گرم آرسین!بعداز عوض کردن لباسام رفتم پایین!رو مبل رو به رویی عمه هانیه نشستم!پای راستمو رو پای چپم انداختم.

عمه:آتاناز جان بهتره حاضر بشی!امشب منزل حمیرا جان مهمونیه!ما هم دعوتیم!

من:عمه جان در طی این مدت به دلیل فشار امتحانات وهم فشار آموزش یه کم خسته هستم!اگه ممکنه امشب منو از اومدن به مهمونی عفو کنید!

عمه چنان لبخندی زد که گفتم الان از خوشحالی میاد وسط قر میده!!

عمه:به دلیل تعریف های آرسین و هم رفتاری که ازت دیدم،قبول میکنم!

با اندکی مکث(!)بلند شدم وگفتم:ممنونم!

همین!یــ ــــو هـــ ــــو!!!خودمو انداختم تو اتاقم!یه لباس راحت پوشیدم و اون لباس قهوه ای و طلایی که کابوس شبام بود رو انداختم گوشه ی اتاق!!تازه نگام به میز مطالعم افتاد!!اووووه!سوییچ لکسوز و لب تاب اپلم روش خود نمایی میکرد!!ای جـــان!!رفتم سوییچ و لبتابمو بغل کردم و بوسشون کردم!!

"دیوانه"

وای وجدان جونم خیلی خوشحالم!

"کاملا مشخصه".

رفتم سرغ گوشیم!یه اس ام اس مشت برای آرسین فرستادم:"سوزن رفاقت در تیوپ قلبم فرو رفت و گفت:فییییس!تازه فهمیدم پنچرتم رفیق!!"

زود جواب داد:"اوکی شد؟"

نوشتم:"آرررره!دمت گرم!خیلی با مرامی!"

آرسین:"دست پروده ایم!"

دیگه جواشو ندادم و با لب تابم رفتم تو اینترنت صفا!!

فصل بیستم

ساعت ده شب بود و دو ساعتی از رفتن عمه خانوم اینا می گذشت!انقدر با لب تابم تو اینترنت گشتم که چشمام داره از حدقه در میاد!لب تابو رو میز گذاشم و پریـدم رو تخت!آخ آخ!اصن این چند وقته که بچه هام ازم دور بودن خواب درست وحسابی نداشتم!!

"بچه هات؟"

آره دیگه!لب تابم و ماشینم!

"خدا شفا بده"

ایشاالله!

چشمامو رو هم گذاشتم و لــا لــا!!

خـُــ ــــر….پــُــ ــــفـــــ ــــ….خــُـــ ــــر….پـُـــ ــــفــــ ـــــ….!!

زیــــ ـــــــنـــــ ـــــگــــ….زیـــ ــــنـــ ــــگــــ….!!

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم!البته نه کامل!!لـعنت!چرا سایلنت نکردم این لامصبو آخه!

در حالی که چشمام بسته بود،صفحه ی گوشیمو لمس کردم!

با صدایی که از شدت خواب دو رگه شده بود گفتم:هـــا؟؟!

اون طرف صدای چند نفرمیومد!صدای خنده وحرف زدن!

صدا:سلام!

من:هوم!

صدا به بقیه گفت:دیدین!من میدونم این خواب باشه هیچی حالیش نیست!!

هیچی از حرفاش نمی فهمیدم!

یه صدای دیگه:آری حرف بزن دیگه!الان قطع میکنه!

صدا:آری و درد!

ادامه داد:خوبی جیــگر؟

من:خوبم قلوه!تو خوبی؟مامان بابا؟خانواده؟

همشون خندیدن!

صدا:جیگرم خونه آمادست!

من:عه؟قولنامه بستی؟خدا رو شکر!خونه ی خوبیه!قشنگ و مُدرنه!

بازم صدای خنده!

صدا:نه گلم!منظورم خونه خالیه!خونه خالی آمادس!

من:خب پرش کن!آخی جهاز نداری؟خونه ی خالی که به درد نمیخوره!شوهرت میاد سیاه و کبودت میکنه!

صدا:جیگرم انگار منظورمو نگرفتی!

من:مگه منظورم گرفتنیه؟؟وسیلس؟

صدای خنده ها شدید تر شد!خواب از سرم پرید!!به خودم اومدم!یه نگاهی به شخص تماس گیرنده انداختم!

آرســـ ــــیـــ ــــن؟؟

کصـــافط!

من:هی آرسین!بیشعور منو اسکل میکنی؟از خواب بودنم سو استفاده کردی و کلی خندیدی آره؟

آرسین با صدایی که دیگه اثر خنده توش پیدا نبود بود گفت:حالا کاریکاتور منو میکشی؟میدونی چه قدر اینا بهم خندیدن!تازه بهم نمیدنش!میخوان بزارن تو فیس بوک!!تو منو بیچاره کردی!اینم تلافیش بود!!

یه صدایی از اون طرف گفت:دمت بمب اتمی دختر عمو!!کلی خندیدیم!!

من:این کی بود؟!

آرسین:پسر عموت!

من:پسرعمو؟

آرسین:نه اینکه شما خیلی تو مهمونی ها شرکت میکنی، به خاطر همینم کل فامیلتو میشناسی!یه بار تو یه مهمونی شرت کردی که همش مشغول سوتی دادن بودی!!

باز همه خندیدن!

با عصبانیت گفتم:آرسیــــ ـــــن گـــ ــــاومـــ ــــیـــ ــــش دارم برات!!جبران میکنم پسر عمه!!

خندید و گفت:بی صبرانه منتظرم دختر دایی!!

قطع کردم!یه کم فک کردم به حرفای آرسین!

یه دفعـه زدم زیرخنده!!فک کن!کاریکاتور استاد آرسین جهانبخش،نوه ی دختری حاج ناصر امیریان، تو فیس بوووک باشه!!خخخخخ!!هر هر هر هر هر!!

کم کم خندم تبدیل به لبخند و بعدش تبدیل به اخم شد!

پسر عمو؟؟؟انقدر خودمو از خانواده دور کردم که دیگه هیچ کس رو جز عمه خانوم و عمو متین نمیشناسم!

باید سر فرصت به آرسین بگم کامل بهم درباره ی خانواده ی پدریم توضیح بده!خانواده ی مادریم که هیچی…

ولی اول باید تلافی کار امشب آرسینو در بیارم!

فصل بیست و یکم

بعد از اینکه دیشب خیلی فک کردم تا یه راه خوب برای تلافی پیدا کنم،نقشه ی تووووپی کشیدم!!با اسم آرسین رفتم تا صبح چت کردم!!با یازده تا دختر،دقیق یازده تا قرار گذاشتم!با همشونم در یه جا و در یک زمان!!خخخ!

امروز با آرسین قراره بریم بیرون!الان بهش زنگ زدم و گفتم تیپ سورمه ای _سفید بزنه که مثلا سِت بشیم!!

ها ها ها!!فهمیدین نقشم چیه؟؟!خخخخ!

یه شلوار جین سورمه ای پوشیدم با یه مانتوی سفید!یه شال سورمه ای خوشگل هم انداختم سرم!

حالا بریم سراغ قسمت مهم و سخت ماجرا!آرسین دیروز گفت طول میکشه تا اعتماد عمه خانوم رو جلب کنم!واسه همین نمیتونم از پله های بالکن اتاقم برم بیرون!باید از جلوی عمه خانوم رد شم تا تیپمو ببینه!!

چند وقت پیش با سپیده و دلسا رفتیم یه دست لباس مورد قبول عمه خانوم خریدیم برای روز مبادا!امروزم از اون مبادا ها بود!!شلوار پارچه ای مشکی و خوش دوختی که خط اتوش هندونه که هیچی آهنم میبره روشلوار جینم پوشیدم!!خو مجبورم!!!مانتوی سورمه ای تیره و کاملا رسمی رو هم رو مانتوی سفید و کوتاهم پوشیدم!شالم ولی خوب بود!حالا نمیتونستم ت بخورم!!با بد بختی از پله ها پایین رفتم و رو به عمه خانوم که مشغول کتاب خوندن بود،گفتم:عصرتون بخیرعمه جان!قراره با پسر عمه بریم بیرون!چیزی از بیرون لازم ندارین؟!

عمه با تحسین نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:نه آتا جان!خوش بگذره!

من:خدانگهدار!

با بدبختی خودمو به لکسوزم رسوندم!بعداز اینکه کلی قربون صدقش رفتم سوار شدم و اون لباسای حال به هم زنو درآوردم!آخـــ ــیــش!راحت شدما!لباسارو تو ساک، پشت ماشین گذاشتم و راه افتادم!نزدیک خونه ی آرسین اینا ماشینو پارک کردم و تک انداختم بهش!

دو دقیقه بعد با بی ام و خوشگلش جلو پام ترمز کرد!

آرسین:بپر بالا خانوم خوشگله!!

منم خعلی شیک به حرفش گوش کردم و با یه حرکت سریع از روی کاپوت پریدم اون طرف!!بعدش خیلی قشنگ سوار شدم!!حالا یکی بیاد چشای درشت شده ی آرسینو جمع کنه!!

آرسین:داره کم کم استعداد هات شکوفا میشه!

من:بعله پس چی!!

یه نگاه به تیپش انداختم.جین سورمه ای!تیشرت جذب سورمه ای با نوشته های انگلیسی سفید!کفشاشم که ندیدم!

آرسین که دید دارم به تیپش نگاه میکنم گفت:چرا خواستی ست کنیم؟؟

با بیخیالی شونمو بالا انداختم و گفتم:همین جوری!مگه بده آدم با پسرعمش ست کنه؟!

مرموز نگام کرد و گفت:ولی من به تو شک دارم!!

سرمو برگردوندم سمت پنجره تا لبخند خبیثم رو نبینه!!

آرسین:این جوری از جلوی عمه خانوم رد شدی؟؟

سرمو چرخوندم دیدم داره به تیپم اشاره میکنه!

من:نه بابا!اون لباسایی که با سپیده و دلسا خریدیمو رو اینا پوشیدم بعد تو ماشین عوض کردم!

سرشو ت داد وگفت:پس واسه همین با ماشین اومدی!

من:یس!

چیزی تا مقصد ونقشه ی شوم من نمونده بود….!!

فصل بیست و دوم

 

داشتیم به محل قرار با دخترا نزدیک میشدیم!!با همشون کنار بستنی فروشی(…)قرار گذاشته بودم!

من:آرسیــن؟

آرسین:ها؟

من:درد!من بستنی میخوام!برو بخر!

آرسین:شلوغه!بریم یه جای دیگه!

من:نع!من تعریف بستنی های اینجا رو خیلی شنیدم!!از همین جا بخر!

پوفی کرد و کلافه گفت:چه قدر دختر!

یه دفه خندم گرفت و خندیدم!!

مشکوک نگام کرد.

من:چیه؟خو لحنت خیلی باحال بود!منم خندم گرفت!

هنوزم داشت با شک نیگام میکرد!

بدون برداشتن سوییچ رفت بیرون!سرمو از پنجره بردم و دوربین فیلم برداریو روشن کردم!!!

یکی از دخترا با دیدن آرسین داد زد:آرسیــــ ـــــن،عشـــ ــــقـــم!

آرسین بدبخت همون جوری خشک شد!!توجه بقیه ی دخترا هم به آرسین جلب شد!خخخخ!!

حالا آرسین بین یازده تا دختر گیر افتاده بود!!دخترا دورش کرده بودن!!

یکی از دخترا که مانتوی زرد و جیغی پوشیده بود رو به یکی دیگه از دخترا گفت:تو آرسین منو از کجا میشناسی؟

اوهو!آرسین من!!!ههههه!!

دختره:ببخشیدا ولی آرسین جونم دیشب تو چت باهام قرار گذاشت واسه امروز!

دختر مانتو زرده:دیشب با منم قرار گذاشت!!

کم کم بین یازده تا دختر پیچید که با همشون دیشب قرار گذاشته!!ینی من گذاشتم!!

حــ ــــالــا دخترا افتادن به جون آرسین!!

آرسینم هی میگفت:بابا اشتباه گرفتین!من اصلا دیشب با کسی چت نکردم!!

دختر مانتو زرده:مگه تو آرسین نیستی؟مگه استاد دانشگاه نیستی؟تازه دیشب خودت گفتی تیپ سورمه ای میزنی!!

آرسین داشت دیوانه میشد!!هی عرق رو پیشونیشو پاک میکرد!!مردم رد میشدن وبا حالت بدی نگاش میکردن!!دلم واسش سوزید!دوربینو خاموش کردم و پریدم پشت فرمون!جلوی آرسین و دخترا ترمز کردم.

من:بپر بالا آرسین!!

سریع در ماشینو بازکرد ونشست!! قبل از اینکه در ماشینو ببنده گاز دادم!!

آرسین:وای خدا!دمت گرم!نجاتم دا…

یه هو داد زد:کـــ ــــار تـــ ـــو بـــ ـــووود؟؟؟

اینو که نگفت،زدم زیر خنده!!چنان قهقهه میزدم که صدای ضبط ماشین اصلا پیدا نبود!!

دیگه نمیتونستم ماشینو کنترل کنم!زدم کنار!سرمو رو فرمون گذاشتم و از ته ته دلم خندیدم!!

بعد از اینکه کاملا خودمو خالی کردم نگام به آرسین افتاد که با اخم داشت نگام میکرد!!

من:اخم نکنا!!فک کردی الان من با خودم میگم با اخم چه جذاب میشه؟نه بابا!!با اخم فقط شبیه گلابی میشی!نیش باز بیشتر بهت میاد!!

آرسین:این چه کاری بود؟

من:تلافی کار دیشبت!!

آرسین:انگار مراعات اصلا تو کارت نیست!!

من:نـــ ــــچ!

آرسین:عه؟پس منم دیگه مراعاتتو نمیکنم!!

من:برو بابا!!

دوربینو برداشت و گفت:این چیه؟

من:کوری؟؟خو دوربینه دیگه!!

چند لحظه به دوربین نگاه کرد.بعد با داد گفت:فیــ ــــلـــم گرفتــ ـــی؟؟؟

خندیدم!

من:آره!!میشه یادگاری!!

با حالت با مزه ای سرشو خاروند وگفت:میشه ببینم؟؟

من:بدش دست خودم نشونت میدم!

ازاین هیچی بعید نیست!!ممکنه دوبینمونابود کنه!!اون وقت اثر به این مهمی بر باد میره!

فیلمو پلی کردم!!!

حالا دوتایی داشتیــ ـــم میخندیدیم!!خوشم میاد لوس و بی جنبه نیست!!

جامونو عوض کردیم و آرسین پشت فرمون نشست!

آرسین:جبران میکنم دختر دایی!

من:بی صبرانه منتظرم پسر عمه!

فصل بیست و سوم

 

من:آرسین کجا میری؟

آرسین:میریم همون رستورانی که دیروز با بچه ها رفتیم.

من:دوتایی حال نمیده!

خندید و گفت:دو تایی نمیریم!!

من:چی؟؟درست زر بزن!ینی درست حرف بزن!

آرسین:فک کردم نیازه با خانواد ی پدریت آشنا شی!!

من:ینی چی؟؟

آرسین:ینی بچه های عمو هات رو دعوت کردم!

من:ایـــ ــــول!!مـــرسی!میخواستم بهت بگم ولی انگار خودت عقلت رسید!!

آرسین:بعله دیگه!

تا خود رستوران هی حرف زدیم!!بعد از رسیدن به رستوران به تابلوی رستوران نگاه کردم!

"رستوران امیریان"

بله؟؟؟؟

من:آرسین میگم این رستوران چرا اسمش امیریانه؟؟

آرسین:چون رستوران مال عمو بزرگته!

من:چرا نگفتی؟

آرسین:نپرسیدی!

بعد از پارک کردن ماشین دو تایی راه افتادیم به سمت رستوان!شبا چه شلوغ میشه!

فکرمو به زبون آوردم!

من:شبا چه شلوغ میشه!!

آرسین:هم غذاهاش عالیه هم به خاطر فضای سبزی که داره خیلی شلوغه!

من:حالا نمیخواد پُز رستوران داییت رو بدی!

آرسین:خنگول خان دایی من میشه عموی شما!!

فقط خندیدم وچیزی نگفتم.رفتیم به سمت جایی که تاب ها قرار داشت!یعنی یه جای خصوصی پشت رستوران!چرا دیروز نفهمیدم این جا مثه بقیه ی جاهای رستوران نیست!!

هیچکس به این جا دید نداشت!چون پشت آشپز خونه بود و مشتریا اصلا طرف آشپز خونه نمیومدن!!

بالاخره رسیدیم!آرسین بلند گفت:ســ ــــلام بر اهل فامیل!!

همه خندیدن و جوابشودادن!

آرسین به من اشاره کرد و گفت:اینم آتاناز خانوم که همتون با سوتی هایی که شب مهمونی، خونه ی عمه خانوم داد میشناسینش!!

من:سلام دوستان!

آرسین:خب بچه ها همتون میدونید چون آتاناز مهمونیا رو همیشه میپیچوند با هیچکدوم از شما ها آشنا نیست!بریم سراغ معرفی!!

دستمو کشید وبرد روی زیر اندازی که بچه ها روش نشسته بودن، نشوند!

شروع کرد بهم معرفی!

آرسین:خب…!آقا بزرگ که پدر بزرگ ما ها باشن به همراه همسرشون گل بانو شیش تا بچه داشتن!

چهار تا پسر و دو تا دختر!

بچه ی اولشون اسمش حسینه!که میشه عمو حسین شما و دایی حسین بنده!آقا حسین سه تا بچه داره!

بچه ی اولش الهام خانومن!!

الهام با لبخند رو بهم گفت:سلام آتاناز جون!خوشحالم ازدیدنت دختر عمو!!

آرسین:داشتم میگفتم!الهام خانوم با این آقای نیمه محترم ازدواج کردن!آقا کیان شوهر الهام خانومن!

کیان:نیمه محترم خودتی بی شعور!

نگاهش به من افتاد و گفت:سلام بر آتاناز خانوم نا پیدا!کم پیدا نیستی نا پیدایی!

خندیدم و گفتم:جالبه ها!شمابا این اخلاق شوختون با الهام که خیلی آروم به نظر میرسه ازدواج کردی!عجبا!

کیان:دیگه دیگه!

آرسین:این دو تا یه دختر چهارساله ی ناز و خوشگل دارن به اسم پریا!که البته الان غایبه و خونه ی مامان کیانه!

آرسین ادامه داد:بچه ی دوم آقا حسین این سعید خر خونه!داره پیر پسر میشه بازم به فکر درسه!

سعید:بی تربیت!سلام دختر عمو!

آرسین:و اما پسر آخر دایی حسین که بسی شیطون و شر و خوشگل هستن،خشایار!!معروف به خشی!

خشایار:قربونت!!خوشگل و خوب اومدی!!

خدایی خیلی خوشگل بود!

خشایار:سلام آتا سوتی!چه طور مطوری؟

من:سوتی خودتی سی دی خش دار!!

آرسین:خشی با آتاناز در نیوفت که آسفالتت میکنه!

خشایار خندید وگفت:از وجناتش کاملا پیداس!

آرسین:خب بریم سراغ فرزند دوم آقا بزرگ و گل بانو!عمه هانیه یا به عبارتی عمه خانوم!عمه هانیه یه پسر داره که ده سال پیش با آقا بزرگ رفتن آلمان!!اسم آقا پسر عمه هانیه رادمانه!!

آرسین:بچه ی سوم، مامان بنده هستش!

تو همین لحظه گوشیم زنگ خورد!عمه خانوم بود!

من:هیـــ ــــس!عمه هانیس!همه خندیدن و ساکت شدن!

من:بفرمایید؟

عمه:آتا جان شام که نمیای؟

من:خیر عمه جان!

عمه:خوش بگذره!

من:ممنون!خدانگهدار!

آرسین:به به!!توام حرفه ای شدیا!

من:خوبه استادم خودت بودی!!

آرسین:بچه ی چهارم دایی حامده!دایی حامد دو تا دختر داره!نوشین و رزیتا!

نوشین:ســلام آتا جونم!!خوفی؟

من:سلام نوشمکی!!

کیان:ایول آتاناز!نیومده شروع کرد!

من:نوشین ناراحت میشی بهت بگم نوشمک؟؟

نوشین:نه بابا!همه بهم میگن نوشمک!

رزیتا پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:بزار برسی بعد واسمون لقب بزار!اه اه!

الهام:رزیتا!شروع نکن!ما حرف زدیم!

رزیتا:نمیتونم!نمیتونم الهام!من از این آتاناز خانوم متنفرم!!این باعث شد آقا بزرگ بره!

آرسین:بیخیال دیگه!!بچه ی پنجم دایی سهرابه که بابای خودته و تو ام تک فرزندش هستی!بچه ی آخرم دایی سپهره!با سه قلو های معروفش!!

دو تا پسر و یه دختر همزمان خندیدن!

من:شما ها سه قلویین؟؟

دختره:آره گلم!من بارانم!قل سوم!

پسره:من آرمینم! قل دوم!

پسر بعدی:منم امینم!قل اول!

من:جوووون!!عجب فامیلی!!عاشقتونم!!

همه به جز رزیتا گفتن:ما بیشتر!

فصل بیست و چهارم

 

شامو خورده بودیم!همه داشتن دوتایی یا سه تایی حرف میزدن!!هوا خیلی خنک و لذت بخش بود!

نشسته بودم رو تاب و داشتم به فامیلایی که تازه شناختمشون فکر میکردم!چرا شب مهمونی عمو متین فقط عمه حمیرا رو معرفی کرد؟بد جور فکرم مشغول این مسئله بود!چرا بقیه رو معرفی نکرد؟؟!!

آرسین کنارم رو تاب نشست.

آرسین:چیه؟چراتو فکری؟

من:شب مهمونیه عمه خانوم، عمو متین، فقط عمه حمیرا رو معرفی کرد!ولی بقیه رو نه!این ذهنمو مشغول کرده!

خندید!لپمو کشید و گفت:مسئله به این کوچیکی ذهنتو مشغول کرده؟؟اون شب عمو متین وعمه هانیه تصمیم داشتن تو رو با همه ی فامیل پدریت آشنا کنن!اول با خانواده ی من آشنا شدی!قرار بود بعدش با همه آشنا بشی که اون همه سوتی دادی و کلا ذهن همه از معرفی کردن ومعرفی شدن پرت شد!!

من:آها!چند تا سوال دیگه هم دارم!

آرسین:بگو!

من:گل بانو؟

آرسین:گل بانو زن آقا بزرگ بود!وقتی دایی سهراب و مامانت تصادف کردن گل بانو سکته کرد و بلافاصله فوت کرد!

من:چرا من هیچی یادم نیست؟؟

آرسین:تو هم تو ماشین بودی!وقتی تصادف کردین بابا و مامانت در جا فوت کردن ولی تو به طرز عجیبی زنده موندی!البته دو ماه تو کما بودی!

من:اینا رو میدونم!چرا قبل از تصادف چیزی از گل بانو یادم نیست؟!

آرسین:چهار سالگی وقت آموزشت بود!دایی سهراب برات معلم نگرفت!یعنی بر خلاف قوانین چندین و چند ساله ی خانواده عمل کرد و آقا بزرگ طردش کرد!گل بانو حق دیدن دایی سهراب و تو رو نداشت!واسه همین یادت نمیاد!تا چهار سالگیتم که انگلیس بودین!پیش خانواده ی مادریت!

من:آقا بزرگ چرا آلمانه؟

آرسین:دیوونم کردی!بقیش بمونه واسه بعد!

بلند شد و رفت!بیشعور!داشتم زر میزدما!!

همه داشتن وسایلو جمع میکردن.ولی من تنها رو تاب نشسته بودم.آروم شده بودم.خبری از آتاناز شیطون و شوخ نبود.همیشه وقتی از گذشته حرفی زده می شد همین جوری میشدم.آروم و ساکت…

آرمین اومد پیشم.کیفمو کنارم گذاشت و گفت:آتاناز چیزی شدی؟

سرمو به نشونه ی منفی ت دادم.

آرمین:پس چرا خبر از آتاناز شیطون و شلوغ عصر نیست؟

من:یاد گذشته افتادم.

دستمو گرفت و گفت:میدونم خیلی سخت بوده برات!ولی باید کنار بیای!همون طور که تا الان کنار اومدی!با خنده و شوخی و شیطنت ثابت کردی که گذشته در گذشته!الان مهمه!نمیگم به گذشته فکر نکن!برعکس! به گذشتت فکر کن اما نه برای حسرت خوردن و اشک ریختن،بلکه برای اینکه بتونی از گذشتت درس بگیری تا از حالت درست استفاده کنی و آیندت روبهتر بسازی!همیشه حرف تو و شیطونی هات رو زبون آرسین و حالا رو زبون همه ی ماست!آتاناز همیشه باید شاد و شوخ باشه!نه غمگین و ناراحت!

یه نفس عمیق کشیدم و رو به آرمین گفتم:مرسی!حرفات خیلی آرومم کرد!

خندید و گفت:دارم روانشناسی میخونما!!

من:عــ ـــه؟؟پس بگو!منو باش فک کردم این حرفا رو داری خودت میگی!نگو از رو کتاب حفظ کردی!!

بازم خندید و چیزی نگفت!عسلی چشماش مهربون بود!همه ی کسایی که امشب دیدم بدون استثنا چشماشون عسلی بود!فقط چشمای من سبز،چشمای کیان قهوه ای و چشمای آرسین مشکی بود!

خشایار اومد سمتمون و رو به آرمین گفت:هوووی مرتیکه!با دخی عموی من چیکار داری؟من غیرتیم بد جووور!!دستشو میگیری،لبخند ژد میزنی؟ینی چه؟!

داشتیم به مسخره بازیای خشایار میخندیدم!با همه شماره رد و بدل کردم!حتی با رزیتا!هرچند کلی پشت چشم نازک کرد برام!!

با حرفای آرمین آروم شده بودم ولی هنوزم کلی مجهول تو ذهنم داشتم که تا حل نشن نمیتونم کاملا آروم شم!

بعد از رسیدن به ماشینم سوار شدم ولباسای رسمیمو پوشیدم و راه افتادم به سمت خونه!

 

فصل بیست و پنجم

من:نمیدونم!نیم ساعت دیگه آرسین میاد واسه آموزش،ازش میپرسم!

سپی:حتما بپرسیا!این واسه منم سواله!

من:باشه!کاری باری؟

سپی:نه برو!بای!

من:بیتربیت غرب زده!بگو خدافس!

سپیده:بمیر بابا!خدافس!

امروز زنگیدم به سپیده و ماجرا های دیشبو تعریف کردم براش!چیزی که برای هر دومون سواله چشم عسلی بچه هاس!

تــق تـــق!

من:بفرمایید؟

آرسین در رو باز کرد و گفت:چه عجب!

من:باز تو سلام یادت رفت سیفون؟!

آرسین:ســـ ـــلام بر دختر دایی گرام!!

من:علیک!میگم آرسینــ ــــی!

آرسین:خر شدم بگو!

من:من که دیگه راه افتادم تو تظاهر کردن!!میشه کلاسا رو بپیچونی؟؟

آرسین:اولا هنوز آموزش رقصت مونده!اونو نمیشه تظاهر کرد!بعدشم عمه هانیه پایین داره نگهبانی میده!چه جوری بپیچونیم؟؟

من:روش های مختلفی داره که من توش استادم!یه عمری کارم پیچوندن عمه خانوم بوده ها!

آرسین:بـــ ـــعله!

من:اِم…یه سوالی بد جور ذهنمو مشغول کرده!

آرسین:بپرس!

من:خب کیا تو این خانوده چشم عسلین؟

از تعجب چشماش گردشد!!

آرسین:اینه سوالت؟؟مرسی مغز فعال!

من:ببند!نکبـــ ــــتـــ!

خندید و گفت:فهمیدم!واست سواله که چرا بیشتریا چشم عسلین!

من:باریک!همینه!

بلند خندید و گفت:آقا بزرگ و گل بانو دختر خاله پسر خاله بودن!از قضا جفتشون هم چشم عسلی بودن!

واسه همین شیش تا بچشون چشم عسلی شدن!البته پررنگ و کمرنگیش تفاوت داره!بیشتر نوه ها هم چشم عسلی شدن!

من:آهــ ــــا!!یه سوال دیگه!

آرسین:دیــ ـــوانم کردی!!

من:مـــرض!خب میگم ازدواج تو این خاندان چه جوریه؟

با شیطنت گفت:ای بلا!نکنه دنبال شوهری؟!

من:بمیـــ ــــر!!اورانگوتان!!واسه سپیده داشتم دیشبو تعریف میکردم،که این سوال براش پیش اومد!

آرسین:بله!میشه واضح تر سوالتون رو بپرسین!

من:پوووووف…!داماد ها وعروس ها باید اشرافی باشن؟؟

آرسین:آهان!آره دیگه!اینم یه قانون دیگه تو خاندان اشرافی امیریانه!

من:ینی بابات،عمو متین و زن عمو ها همه از خاندان های اشرافی بودن؟

آرسین:آره!

من:کیان؟

آرسین:اونم از خاندان های اشرافیه!

من:اووووف….!ینی این همه خاندان اشرافی پیدا میشه تو تهران؟؟

لپمو کشید و گفت:مگه فقط باید تو تهران باشه؟؟خانوم دایی حسین و دایی حامد جنوبین!مامان خدا بیامرزت انگلیسی بود!عموم متینم شمالیه!

من:بابات،کیان و خانوم عمو سپهر چی؟

آرسین:اونا تهرانین!

من:خیلی دوست دارم عمو اینا رو ببینم!

آرسین:اونا هم همین حسو دارن!ولی چون ده ساله که از این خانواده فرار میکنی اونا فک میکنن تو نمیخوای باهاشون رابطه ای داشته باشی!واسه همینم مزاحم زندگیت نمیشن!حتی مامان منم همین حسو داشت!ولی اون شب دیگه دلو به دریا زد و اومد جلو!

من:ولی دلیل فرار من اینه که میترسیدم سوتی بدم!نه اینکه از خانواده ی پدریم متنفر باشم!بابا سهراب تنفر رو به من یاد نداده!

لبخند مهربونی زد و گفت:اونا اینو نمیدونن!آخر هفته خونه ی دایی حسین مهمونیه!بیا و ثابت کن که دربارت اشتباه فکر میکنن!

من:باشه!یه چیز دیگه!بچه ها که لو نمیدن من دارم تظاهر میکنم و هیچی بلد نیستم؟؟

اخم الکی کرد و گفت:مثه اینکه خودشونم تظاهر میکننا!!نترس!

من:رزیتا چی؟

آرسین:رزی دختر بدی نیست!فقط یه کم حسوده!همین!لو نمیده!خیالت راحت!اوه اوه!دو ساعت مثلا آموزشمون تموم شد!من برم دیگه!کاری نیست؟

من:نه!مرسی که جواب سوالامو دادی!خدافس!

آرسین:خدافس!

فصل بیست و شیشم

باید واسه فردا لباس بگیرم!حالا با کی برم خرید؟؟؟سپیده که رفته کیش!!امیر و دلسا هم با خانواده هاشون رفتن شمال!زکی!فقط من موندم!اصن اگه من شانس داشتم اسمم آتاناز نبود، شانس الملوک بود!

آهـــ ـــــــا!آرسین سیفون هست!گوشیمو برداشتم و شماره ی آرسینو گرفتم!

هنوز یه بوق نزده گوشیو برداشت!

آرسین:بله؟

چه عجب مثه آدم جواب داد!

من:ســـ ـــــلام سیـــ ـــــفون!

آرسین:آتاناز زود کارتو بگو!اصلا وقت ندارم!

من:ای بابا!من میخواستم با هم بریم واسه فردا لباس بگیرم!

آرسین:کلی کار رو سرم ریخته آتا!

من:عیب نداره!خودم میرم!

آرسین:اون پروژه رو قراره مهندسـ…

من:آرسیــــ ـــــن!گوشت با منه!

آرسین:هفت خودمو میرسونم!فعلا!

من:ال…الو؟

کـــ ــــــصــــ ـــــافــ ــــطـــ ـــــ!!خیر سرم داشتم زر زر میکردما!

الان ساعت چنده؟شیش!خب بریم آماده بشیم!

یه لی تنگ یخی پوشیدم با یه مانتوی تابستونی آبی!شال سفید و آبیمم سرم کردم!

خب!حالا ما یه کم آرایش کنیم چی میشه؟!

"نیس خیل بلدی"

به تو چه!ریمل و رژ بلدم!

"آفرین به تو"

بعله!

یه کم ریمل به مژه هام زدم تا پر تر نشونش بده!همین!لبام خودش قرمزه!نیازی به چیزای اضافی نداره!

عمه خانوم امروز خونه نیست!رفته پیش خیاط خانوادگیمون تا لباس بدوزونه!عه ینی بدوزه!

پس منم با خیال راحت و با همون تیپم از پله های بالکن اتاقم رفتم پایین!

یه ربع به هفت!خب یه ربع مونده!نشستم تو ماشینم و ضبط رو روشن کردم!

جوووون!

یکی توی زندگیمه که براش جونمو میدم

یکی توی زندگیمه، شده زندگی من

یکی توی زندگیمه،قد خدا دوسش دارم

یکی توی زندگیمه که تموم دل خوشیمه

یکی هست که خیلی خوبه

یکی هست که خیلی ماهه

یکی که وقتی باهامه همه کارا رو به راهه

هیچکی به چشمم نمیاد

منم و خیال چشماش

خیلی ناز و مهربونه

دلم آرومه باهاش

صدای بوووق ماشینی اومد!سرمو برگردوندن عقب!عه این که ماشین آرسینه!

از ماشینم پیاده شدم و پریدم تو بی ام و خوشگلش!

من:ســــ ـــــلام سیــــ ــــفونی!شرمنده تو فاز آهنگ بودم نفهمیدم اومدی تو حیاط!

جوابی نداد.دور زد و از حیاط رفت بیرون!وا!

من:هووووی جلــبـــ ـــک!کجایی؟!

اخماش تو هم بود بدجووور!

من:کـَـر شدی به امید خدا؟!با تو ام!الووو؟؟آرسین؟گوسفند؟سیفون جون؟جیگر؟استاد؟

صدای محکم و مغرور و خشکش به گوشم رسید.

آرسین:بسه!

همین یه کلمه لالم کرد!نمیدونم امروز چشه!آرسین همیشه میخنده و نیشش بازه!هیچوقت عصبانی نیست!لابد کارای شرکتش خیلی بهش فشار آورده!

اِهـــ ــــه!چه سکوت مضخرفی!

بلند گفتم:آرســــ ــــــین؟!

جوابی نداد!منم بدون توجه بهش حرفمو ادامه دادم!

من:یه برنامه ای بریزیم با بچه ها بریم شمال!

بازم سکوت!

من:اه اه!هیچ خوشم نمیاد خودتو میگیریا!خو مگه مجبورت کردم بیای؟می موندی به کارای شرکتت میرسیدی!

زیر لب ادامه دادم:نکبــ ــــت!اومده مثه عقرب سمی کنار من نشسته!حرفم که نمیزنه!لال شده!

با همون لحن سرد و خشک و مغرور گفت:دارم میشنوم!

اشرافی تحمیلی۱        امید مظلومی 

          

      امید مظلومی  رمان اشرافی  تحمیلی  اپیزود ۲ 

تو اتاقم نشسته بودمو داشتم مگس میکشتم!!کنایه نیستا!!واقعا داشتم مگس میکشتم!!مگس کش قرمزمو برداشته بودم و افتاده بودم به جون مگسای تو اتاقم!فک کـــن!!با اون همه دبدبه و کبکبه و چمیدونم آرایش و لباس وکوفت و زهرمار افتاده بودم دنبال این مگسای نکبت!!ینـــ ــی اصن یه وضــ ـــیا!!

یه هو یکی در زد!!منم همونجوری لنگ در هوا و مگس کش به دست خشک شدم!!

تی به خودم دادم و گفتم:بفرمایید؟؟

زهره خانوم:خانوم کوچیک،عمه خانوم فرمودن بفرمایید پایین!

اوهـــوک!!فرمودن؟؟!!خخخخ!

من:بله!متوجه شدم!

پوووووف……بریم برای مواجهه با این قوم نکبت!!

در اتاقو بازکردم و آروم آروم راه افتادم به سمت پذیرایی!!

ای بابا!!من با این کفشا یه قدمم نمیتونم راه برم!وای به حال اینکه بخوام از پله ها برم پایین!!ای سپیده ی نکبت!

همش تقصیر توعه دیگه!

آروم آروم و درحالی که سعی میکردم با اون کفشا کله پا نشم از پله ها اومدم پایین.اوووووف…چه قدر آدم!

یاد مرغداری افتادم!"این چه حرفیه؟بیتربیت"باز این زیبای خفته بیدارشد!جان مادرت برو بزار به حال خودم باشم! _ مثه پرنسسا داشتم از پله ها پایین میومدم!یه هو همه ساکت شدن وبه من نگاه کردن!ای بترکی سپیده که همیشه این رویا پردازیات واقعیت از آب درمیاد!!الان این همه آدم دارن منو نگاه میکنن خو اعتماد به سقفم میشه اعتماد به زیر زمین!! _ بالاخره به پذیرایی رسیدم!همه ی آقایون با کت و شلوار و پاپیون و کراوات بودن!خانوما هم با لباسای شیـــک و مجلسی!!

عمه جان به حرف اومد و رو به بقیه گفت:آتاناز جان دختر سهراب خدا بیامرز هستن!! /_ نگاش پر ازتحسین بود!!بعله با اون آرایش و لباس صغری کچلم خوشگل میشه!! __ حـــالا زمزمه ها شــروع شد!!خانوما هی تیکه مینداختن که چرا نبودی تو مهمونیا وفلان و بهمان!منم زورکــی لبخند میزدم و چیزی نمی گفتم! ** عمو متین نزدیکم اومد و گفت:آتا جان با خانواده ی عمت آشنا شدی؟

عمم؟؟کدوم عمم؟؟من که یه عمه دارم!اونم همینه که باش زندگی میکنم!!

با صدایی که سعی میکردم اشرافی باشه گفتم:عموجان مگه من عمه ی دیگری هم به جز عمه خانوم دارم؟؟. _ عمو لبخندی زد و گفت:دخترم شما یه عمه ی دیگه هم داری!

وا!جـلل الــجالب!!

همراه عمو راه افتادیم.بریم ببینیم این عمه ی تازه کشف شده کیه!!ولی خدایی عجب مهمونی خوشگلیه!!

کلی دختر و پسر حوری مثه این رمانا اینجان!!همه هم لباس قشـ ـــ ـــــنگ!!

با صدای عمو متین وعمه خانوم دست از تفکرات حوری شکلم کشیدم!!

عمو متین:آتا جان این عمه حمیرا،خواهر کوچک تر عمه خانومه!!

نگاهی به زن خوشگل رو به روم انداختم!واو!انگار چشم عسلی تو خانواده ی ما ارثیه!!

تی به خودم دادم و محکم سلام کردم.

عمه حمیرا دستشو خیلی کم جلو دراز کرد!یه خورده فک کردم!!خو الان چی کنم؟!دس بدم؟با چشم غره ی عمه خانوم دستمو جلو بردم و مثه همیشه محکم و مردونه دست عمه حمیرا رو فشردم!!!

بیچاره قرمز شد!عمه خانومم با اخم داشت نگام میکرد!من امشب بدبخت میشم!حالا ببین!

عمه حمیرا به یه مرد فـــ ــــوق العــــ ـــاده جذاب اشاره کرد وگفت:ایشون همسر من آقا مجید هستن!!

اوهو!!واسه خودشونم اشرافین!!خخخخ!

آقا مجید دستشو دراز کردو من دوبـــ ــــاره همون جوری باش دست دادم!!حالااون چشماش گرد شده بود!وا! مگه چی شده!؟دس دادنم جرمه؟!

من:عصرتون بخیر آقا مجید!

عمه خانوم:حمیرا جان آرسین کجاست؟

عمه حمیرا:احتمالا پیش جوون تر های مجلس نشسته.

آرسین؟؟؟چه اسم قشنگی!!یادم باشه برم ببینم معنیش چیه!

با صدای مغرور و با صلابتی گفتم:عمه خانوم چرا من هچوقت سعادت دیدن عمه حمیرا رو نداشتم؟؟

عمه خانوم:وقتی شما اصلا به مهمونی ها نمیای،سعادت دیدن خیلی از اقوامت رو از دست میدی! _ ایــــــ ــــــــ ــــــش! _ لبخند محجوبی(!)زدم و آروم رفتم تا بشینم روی یکی ازصندلی های گوشه ی سالن!

بعد ازاینکه نشستم روی صندلی رفتم تو فکر چهره ی جذاب و آشنای آقا مجید!

چشمای مشکیش بدجور اشنا بود!!فک کنم یه جا دیدمش!!صورت مردونه و جذابی داشت!از این مردای چشم رنگی هیچ خوش نمیاد!!مرد باس چشم و ابرو مشکی باشه!!"خاک عالم!تو به شوهر عمت نظر داری؟"

باز این اومد!نظر چیه بابا؟دارم میگم قیافش مردونس!"خو مرده دیگه!نکنه. _ انتظار داشتی زنونه باشه قیافش؟"

نخیر!چون همه تو این خانواده چشماشون عسلیه گفتم الان اینم چشم عسلی ازآب درمیاد!الانم گمشو برو چون حوصله ی کل کل ندارم!

آخ آخ!تشنمون شدا!!اووووف…!تا میز نوشیدنی ها کلی راهه!منم که نمیتونم با این کفشا این همه راهو برم!

از اون گذشته نمیدونم چه جوری باس آب بخورم!دوباره سوتی میدم!!ای خدا…چی میشد من تو این خانواده نبودم اصن؟!چپ میری اشرافی…راس میری…اشرافی!

پام خشک شد!پاشیم یه ذره راه بریم!!با بدبختی داشتم از بین اون همه مهمون با اون کفش پاشنه ده سانتی رد میشدم!یه هونمیدونم کدوم بنده خدایی خم شد تا دست همراه رقصشو ببوسه که با نشیمنگاه محترم کوبید به من بدبخت!چشمامو بستم گفتم الان آسفالت میشم!!ولــــ ــــی!امداد های غیبی رسید!یه بنده خدای دیگه ای کمرمو گرفت ونذاشت بیوفتم!

چشمامو باز کردم تا ببینم فرشته ی نجاتم کیه! __هــ ـــــــــ ـــــــ ــــــاننننننن؟؟؟؟؟؟

جیـــــــ ـــــگر؟؟؟؟استاد جهانبخش اینجا چه غلطی میکنه؟؟؟

به خودم اومدم و کمرمو از حصار دستاش آزار کردم و با همون صدای مغرورم گفتم:استاد؟شما اینجا چیکار میکنید؟

استاد یه تای ابروشو بالا انداخت ومغرور تر از من نگفت:باید به شما توضیح بدم؟ _ بیشعــــ ــــور! *__ من:خیر…اما اینجا خونه ی منه ومــ….

صدای عمه حمیرا حرفمو قطع کرد! عمه حمیرا:آرســـــین!پسرم!

__ بله؟؟؟آرسین پسرم؟ینی پسرت!؟ _ عمه خانوم:آتا جان ایشون آرسین خان پسر عمه حمیرا هستن!

چــــــی؟؟؟؟؟؟

من:خوشحالم از دیدنتون!!

تو چشماش شیطنت بیداد میکرد!!

آرسین:منم همین طور دختر دایی!!

عمه حمیرا:هانیه جان(عمه خانوم)بهتره ما بریم!مطمئنا این دو تا جوون حرفای زیادی برای گفتن دارن!!

نه بابا!من چه حرفی با این نکبت خوشگل دارم؟!

بعد از رفتن دو تاعمه های گرام،آرسین یا به عبارتی استاد جهانبخش خودمون گفت:خب آتاناز خانوم!که شمادختر دایی من هستی؟؟

دندونامو روی هم سابیدم و گفتم:تو میدونستی!

با شیطنت گفت:وقتی شما اون جوری خودتو کامل ودقیق سر کلاس معرفی کردی شناختمت!!فقط یه چیزی برام سواله!

من:چی؟

آرسین:تو چه جوری بیرون از خونه ان قدر شیطونی و توی خونه اشرافی؟!

نشستم روی مبل و آرسینم کنارم نشست!

با لحن غمگین و مسخره ای گفتم:هعی….دست رو دلم نزار که خونه!!من بدبخت اصن بلد نیستم اشرافی رفتار کنم.آتاناز واقعی همونه که تو دانشگاه دیدی!!فقط غرورم مثه ایناس!

آرسین موزیانه خندید و گفت:اون وقت عمه خانوم میدونه؟؟؟

چشمامو گرد کردم و گفتم:تو بهش چیزی نمیگی!اصن اگه بگی منم میگم توام همچین رفتارت مثه اشرافیا نیست!

آرسین:خانوم سیرینتی پیتی بیشتر جوونای این فامیل فقط تو مهمونیا اشرافی رفتار میکنن و بقیه ی مواقع راحتن.

البته جناب عالی حتی بلد نیستی تظاهر کنی!

من:عه؟من به عمه میگم همه ی شماها تظاهر میکنین!!

آرسین پوزخندی زد و گفت:با کدوم مدرک؟؟همه ی ما از بچگی خیلی شیک رفتار کردیم!اگه کل دنیا هم بسیج بشه هیچکس با ما کاری نداره!اشرافیت مال دوران قدیم بود!الان هیچکس حوصله ی رسم و رسومات مسخره ی اینا رو نداره!!

من:آهـــا!فک میکردم فقط من اینجوریم!!

بلند شد تا بره اما زمزمه ی آرومشو شنیدم:دایی سهراب استارت این تغییر رو زد.حالا نوبت دخترشه…

فصل نهم

همه داشتن دوتایی میرقصیدن!اونم چه رقصی!والس به صورت حـــرفه ای!!

داشتم به جمعیت رقصنده نگاه میکردم،که یه هو دستی جلوم دراز شد!چه دستای خوش فرمی!رفتم بالا تر به به چه کت خوشگلی!بالاتر!چه لبایی!!عجب دماغی!شیش تیغم که کردی!چشماشو!!مشـــ ــکی!

آرسین:اهــم…!

من:ها بله؟

با شیطنت آشکاری گفت:داری اِسکـَــنم میکنی؟؟دستم خشک شد!

من:دستتو چرا دراز کردی؟؟آخــی…گدایی؟!پول میخوای؟؟الان پول همرام نیست!ولی قول میدم بعد از مهمونی بهت کمک کنم!!

اخماشو تو هم کشید و گفت:خانوم بامزه پاشو برقصیم!واقعا نفهمیدی دارم درخواست رقص میدم؟!

چــ ـــی؟؟؟نهههه!بابا من هیچی بلد نیستم!!

من:آرسین تو که میدونی من هیچی بلد نیستم!بیخیال شوجان مادرت!

ریز ریز خندید وگفت:حالا سر کلاس منو مسخره میکنی؟دارم برات!

من:آرســــ ـــــــین!استاد جونم؟؟

نگاهی به عمه خانوم انداختم دیدم داره بدجور نگام میکنه!

ناچارا دستمو تودست آرسین گذاشتم.

من:بیچارت میکنم!

خندید و گفت:فعلا مراقب باش خودت بیچاره نشی!!چغولی ممنوعه تو این خانواده ولی میتونم کاری کنم که خود عمه بفهمه!!

من:بیــ ـــشعور!

رفتیم وسط.احمق دقیقا منو برد وسط جمعیت!!با دست راستش کمرو گرفت و با اون یکی دستش دستمو!منم همین جوری داشتم نیگاش میکردم!!!

آرسین:احمق جان دستتو بزار روشونم!

همین کاروکردم.اولش آروم ت ت میخوردیم!یه هو نمیدونم چیکار کرد که افتادم توبغلش!!همونجوری داشتم نگاش میکردم!

دندوناشو رو هم سابید وگفت:چرا این جوری وایسادی؟آبرومون و بردی!

من:درد!خوبه گفتم هیچی بارم نیس!نیمرخ چنگال!

باز نفهمیدم چیکار کرد که نتونستم خودمو کنترل کنم و شلـــ ــــپ!افتادم رو زمین!آهنگ قطع شد و همه دور ما جمع شدن!آرسین سعی میکرد خندشو بخوره!عمه با اخم وحشتــ ـناکی نگام میکرد!بقیه هم باتمسخر!چرا نفهمیدم موقع رقص ما همه کنار رفتن و دارن مارو نیگا میکنن؟؟!آرسین دستشو جلوم دراز کرد تا بلند شم اما من بدون توجه بهش خودم بلند شدم و با اعتماد به نفس رفتم روی صندلی نشستم!!دوباره آهنگ پخش شد و همه ریختن وسط!آرسین اومد نزدیکم.قبلا از اینکه چیزی بگه دهنمو بازکردم وگفتم:هیچی نگو آرسین!فقط گمشو از جلو چشمام!ضمانت نمیکنم که الان پاشنه های کفشمو توچشات فرو نکنم!عه…عه!پسره ی شاسکول!خوبه بهش گفتم بلد نیستم باز منو کشیده وسط!الــ ـاغ!

آرسین داشت میخندید!ماشاالله عین خیالشم نیس که دارم فحشش میدم!!

من:ببند دهن اون گاراژتو!!اه اه!می مونه بیس پنج گرم تخمه چینی!!

در حالی که از زورخنده قرمز شده بود شکسته شکسته گفت:وای…خیلی…باحالی…تا…. حالا…اینقدر…نخندیده بودم!!

من:کووووووفت!

چند دقیقه بعد زهره خانوم اعلام کرد که وقت شامه!!شام به صورت سلف سرویس بود!!اوهو!

وایییییــی…غذا!اصن غذا که میبینم اسم خودمم یادم میره!اومم…همه چیم که بود!!!!خب…خب!!طبق عادتم اول سالاد کشیدم!!ملت آخر غذاشون سالاد میخورن من اول غذا!!خلم دیگه!!مقداری سالاد میریزیم،سپس اندکی سس میریزیم رو سالاد خوشمزمون!

قربونتون برم من!کاهو های جیگرم!!یاد ببعی تو کلاه قرمزی افتادم!کـ ـاهو!

از ذوق زیادم به خاطر دیدن غذا کلا مهمونی و اشرافی رفتار کردن یادم رفت!!رفتم نشتم کنارپله!اونم چهار زانو!بشقاب سالادمم گذاشتم جلوم!!آی میخوردم،آی میخوردم!در حالی که یه تیکه کاهو از دهنم بیرون بود سرمو آوردم بالا و دیدم….

وااااای…همه داشتن با یه حالت بدی نگام میکردن.تازه نگام به خودم افتاد!یا خدا!من چرا باز سوتی دادم؟!

سوتی از این خفن تر؟از جام بلند شدم و بشقابمو بردم و رو میز گذاشتم.یکی از اون دختر حوریا آروم رو به دوستش گفت:دختر سهراب امیریانه دیگه!دختر همون پدره!بایدم این جوری باشه!

دستامو مشت کردم و دندونامو رو هم فشار دادم.حیف…حیف که به بابا قول دادم…

با قدمای محکم از پله ها بالا رفتم و خودمو تو اتاق انداختم.

دخــ ــتره ی نکبت!با اون هیکلش!عینهو ماژیک وایت برده!!لباسمو دراوردم و پریدم رو تخت!چه شب افتضاحی.میدونستم گند میزنم…آیییی…من گشنمه!!!!

فصل دهم

قــــ ـــار….قــــ ـــور…!

با صدای شکم مبارک از خواب پاشدم!گوشیمو از روی میز برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم.دو!

صدای مهمونا همچنان میومد!اه…پس کی میرن؟من گشنمه!یه ربع بعد صدای مهمونا خوابید! آروم آروم رفتم پایین!مثه این ا!!آخخخخ جوووون!!روی میز هنوزم پر از غذا بود!تا خواستم بشقاب بردارم صدای عصبی عمه خانوم که آغشته به داد هم بود پرده ی گوشمو پاره کرد!!

عمه خانوم:آتـــ ـــانــــ ـــاز!

سرمو برگردوندم.به به!عمه حمیرا اینا هم که این جان!البته فقط اینا بودن!بقیه رفته بودن!

با خونسردی گفتم:بله عمه جان؟

عمه غرید:برای من ادای خانومای اشرافی رو درنیار!امشب خوب شناختمت!پس برای همین بود که اصلا توی مهمونی های خانوادگی شرکت نمیکردی!

عمو متین:هانیه جان آروم باش!آتاناز مربی نداشته!

عمه خانوم:بله دیگه!اگه سهراب برای دخترش مربی میگرفت امشب آبرو ریزی نداشتیم!من فکر میکردم بعد از ده سال زندگی کردن توی این خونه یاد گرفته باشه چه طور رفتار کنه!

سکوت کرده بودم.حرفی برای گفتن نداشتم خب!!برای اولــ ــین بار هیچ جوابی نداشتم!

عمه خانوم ادامه داد:وای…خدای من!وقتی آقا بزرگ برگرده مهمونی بزرگی برای کل خاندان برگزار میشه!اون موقع چی کار کنم؟امشب همه خودمونی ها دعوت بودن.وای به حال اون شب!!

من:عمه جان…

عمه خانوم:آتا چیزی نگو!

با صدای آرسین همه ساکت شدن:عمه خانوم؟

عمه نگاهی به آرسین انداخت ینی بنال!!نه نه!ینی بگو!!

آرسین:عمه من میتونم دختر دایی رو برای شیش ماه آینده که آقا بزرگ برمیگرده آماده کنم!

من:هــ ـان؟؟

عمه چنـــ ــــ ـــان چشم غره ای رفت که حس کردم زبونم تیکه تیکه شد!!

عمه حمیرا:فکر خوبیه هانیه جان!آرسین میتونه در طی این شیش ماه آتاناز رو حسابی آماده کنه!

عمو متین:منم موافقم!توی اون مهمونی نباید همچین افتضاحی به بار بیاد!

آقا مجید:به نظر من هم فکر خوبیه!

اخم کردم.حـ ــالا انگار مهمونی سران کاخ سفید بوده!!بابا چار تا پیرپاتال و شیش تا جوون جلف ترشیده بودن دیگه!!"بی تربیت"

عمه خانوم:و اما شما آتا خانوم!به دلیل اینکه ده سال ما رو به بازی گرفتی و امشب آبروی ما رو در خطر انداختی تنبیه میشی!!

جوری میگه ما رو به بازی گرفتی انگار دوس پسرشم و با احساساتش بازی کردم!!

من:چه تنبیهی؟

عمه خانوم:ماشینت رو تحویل میدی.همینطور لب تابت!روز ها فقط دانشگاه میتونی بری و سر ساعت هشت باید خونه باشی!

چـــــ ـــــ ــی؟؟؟

چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.به شدت نیاز داشتم عصبانیتم رو خالی کنم!بدون حرف رفتم بالا.سوییچ و لب تاب رو آوردم تحویل دادم.

عمه خانوم باز نطق کرد:شماره ی آرسین روهم بگیر تا ساعت آموزش رو هماهنگ کنید!

چنان میگه ساعت آموزش انگار قراره شکافتن اورانیوم یادم بده!!! )( من:چشم! _ باز رفتم بالا و گوشیمو آوردم.شماره ی آرسینو سیو کردم!

دارم برات آقا آرسین!منو زایه میکنی؟!

عم حمیرا اینا هم رفتن.منم با شکم گرسنه رفتم تا بخوابم.

سرمو رو بالش گذاشته بودم که اس ام اس اومد.بازش کردم آرسین بود!

"خــب خانوم سیرینتی پیتی تو دو درس شاگرد منی!حواست باشه!این بار عمه خانوم مجازم کرد چغولی بکنم!". __با حرص براش نوشتم:"بمیـــ ــــــ ــــــ ـــر بابا!!من هر غلطی بخوام میکنم!حال تو رو هم مطمئن باش میگیرم با اون رقصت!!". _چند تا شکلت خنده فرستاد!الان بهتره بخوابم تا فردا مغزم خوب _ کار کنه!!آره….یه لبخند خبیــ ــث زدم و چشمامو روهم گذاشتم!   

♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪

    نویسنده اثر. ؛ شهروز براری صیقلانی ۹۸۹۳۸۲۸۲۷۲۶۸ شین براری کانون نویسندگی پاییز. ∆★

. فصل یازدهم

سپیده:چی میگی تو؟الان پاشم بیام اونجا؟خوبه خودت داری میگی عمه خانوم تنبیهت کرده ها!!

من:با تو کاری نداره!نا سلامتی بابات شریک عمو متینه ها!

سپیده:اوکی!پس من تا نیم ساعت دیگه اونجام!

من:قربون دستت سر راه یه کیسه خوراکی موراکی بخر حال کنیم!

اینو گفتم و سریع قطع کردم!!منو سپیده از بچگی با هم دوست بودیم.تا الانم دوستیمونو حفظ کردیم!

آخ…آخ!!من یه بلایی سر این آرسین بیارم،که مرغای آسمون که هیچ،کل جانوران کره ی زمین به حالش گریه کنن!!

نیم ساعت بعد سپیده با صورتی سرخ و یه کیسه پر از انواع خوراکی ها وارد اتاقم شد!

من:به به سپی خانوم!!علیک سلام!

سپی:آتاناز دلم میخواد تا نفس دارم کتکت بزنم!

من:وا!!خاک عالم!!دست بزنم داری؟!

سپی:ده بار بهت گفتم گوشیو رو من قطع نکن، بدم میاد!!ولی کو گوش شنوا!

من:ای بابا!سپی جون ما با هم این حرفا رونداریم که!!

سپی:بمیربابا!حالا زود بگو دیشب چی شد!

من:الان؟؟بابا بزار یه چیزی بریزم تو این شکمم!!

سپی:من موندم تو چرا این همه میخوری چاغ نمیشی!

من:مگه فیلم هندیه خواهر من؟؟مثه گاو بخورم و چاغ نشم؟!نخیــر!بنده ورزش میکنم!

سپی:آهـــ ـــا!اون وقت چه ورزشی؟

من:محض اطلاع جناب عالی سالن ورزش داریم!!

سپی:بعله دیگه!مایه داری و هزار جور امکانات!!

من:جوری میگه مایه داری انگار خودش سر چار راه آدامس میفروشه!!

سپیده جیغ بلندی وزد و شروع کرد به کتک زدن من!!اون کلی انرژی مصرف میکرد و منو میزد،ولی من با یه حرکت کوچیک مهارش کردم!!پشت ساق پاشو گرفتم!

سپی:آییییییی….!

من:حقه!منو کتک میزنی؟؟منم با یه حرکت نابودت کردم!!

سپی:خدا نکنه آدم نقطه ضعفشو به تو بگه!!

من:این دیگه از خریت خودت بود که گفتی!!

سپی:بیشعـــور!

من:هستی!

سپی:بسه خواهشا!دیشبو بگو!

من:اهم…اهم…خب بریم سراغ دیشب!

شروع کردم به تعریف!اونجایی که جلوی سلیمی سوتی دادم انقده خندید که اشک چشاش دراومد!!همین طور که تعریف میکردم وچیپس میخوردم رسیدم به قسمتی که آرسینو دیدم!!عاقا این چشاش هی گرد میشد هی گرد مشد!

خلاصه گفتمو گفتم تا تموم شد!!!

سپی:نــ ـــ ـــه!

من:آره!

سپی:پس چرا من تومهمونیایی که مشترک بودن آرسینو ندیدم؟؟

من:شاسکول جون اون که نمیاد جلوی تو راه بره!مهمونی، بزرگ و پرجمعیته!هیشکی حواسش به بقیه نیس!

سپیده چنان جیغی زد که جفت گوشام کــر شد!!

سپی:واییییی استاد جهانبخش خودمون پسرعمته!!تازه مسئول آموزشتم هست!تو ام باهاش کل کل داری!!پس در آخر عاشق هم میشین!!عینهو این رمانا!!واییی!!

من:نچ نچ!من هی میگم اینقدر رمان نخون واسه همینه دیگه!بچه جان کجای زندگی من شبیه رمان بوده که ازدواجم شبیهش باشه؟

سپی:ایـــ ــــش!بی ذوق!

من:ببند!

سپی:حالا ساعت های آموزشتو گفته بهت؟

در حالی داشتم با بیخیالی پاستیل میخوردم گفتم:مگه باید بگه؟

سپیده دوبــ ـــاره جیغ زد:وای خداچه قدر تو بیخیالی!!

گوشامو گرفته بودم و چشمامو رو هم فشار میدادم!!

من:سپـــ ــــــ ــــ ـــی!

یه هو ساکت شد!بعله!منم بلدم داد بزنم!

ادامه دادم:کم جیغ جیغ کن!اعصاب نذاشتی برام!تا من یه کلمه میگم مثه آژیر آتش نشانی صدای جیغش درمیاد!

سپیده مظلوم گفت:خب ببخشید!هیجانی شدم!

خخخ!مرســ ـــی جذبه!!

خندیدم وگفتم:حالا نمیخواد ذات پلیدت رو پشت قیافه ی مظلوم قایم کنی!

سپیده:نکبت!به قول خودت میمونه نیمرخ چنگال!!

من:من شبیه تو نیستم گلم!!

دندوناشو رو هم فشار داد و هیچی نگفت!!

من:سپی پاشو گوشیمو بیار یه زنگی بزنم به این آرسین خره!

گوشیمو آورد و من شماره ی آرسینو که به اسم "سیفون"سیوش کرده بودم رو گرفتم!! _ یه بوق…دو بوق…سه بوق…

آرسین:ها؟؟

من:بی شخصیت،بی نذاکت،بی اتیکت،بی شعور!!

آرسین خندید و گفت:فحشاتون تموم شد سوتی خانوم!

من:الــاغ به من میگی سوتی؟

سپیده اشاره کرد بزار رو اسپیکر!

گوشیمو گذاشتم رو اسپیکر صدای غرق در خنده ی آرسین تو اتاقم پیچید!

آرسین:خدایی دیشب با اون سوتی هایی که دادی این لقب حقته!!

من:خفه!زنگیدم برنامه ی آموزشو بریزیم!

آرسینم جدی شد.درست مثل وقتایی که باهاش کلاس داشتیم!

آرسین:یکشبنه و سه شنبه که با من کلاس داری!دیگه چه روزایی میری دانشگاه؟

من:ام…یکشنبه ودوشنبه و سه شنبه دانشگاه دارم.از صبح تا عصر!

آرسین:شنبه وچهارشنبه وپنجشنبه بیکاری دیگه؟

من:هعی…بیکار نبودم!بیکار شدم!قبل از تنبیهم با بچه ها می رفتیم صفا!!

خندید وگفت:اون وقت عمه جان فکر میکنه شما هر روز دانشگاهی!

من:خب پس روزایی که دانشگاه نمیرم میای!فقط چه ساعتی؟

آرسین:شیش تا هشت!

من:باشه!پس فعلا!

آرسین:خدافظ!

سپیده:چه خوش خنده بود!اون وقت تو دانشگاه یه پارچه زهرماره!

خندیدم و گفتم:خو باید زهرمار باشه تا ما دانشجو های شر ازش حساب ببریم!

سپی:چه قدرم که تو حساب میبری!

با لبخند سرمو ت دادم.

سپیده:آتایی…آرسین راست میگه!

من:چی؟

سپی:نسل ما دیگه علاقه ای به رفتار اشرافی نداره.همه هم فقط توی مهمونیا و تو جمع بزرگای خانواده اشرافی رفتار میکنن.تو باید یاد بگیری سوتی ندی وتو جمع تظاهر کنی.

با گیجی سرمو ت دادم و گفتم:آره آره راس میگی.

زمزمه کردم:ولی تا کی باید تظاهر کرد…

فصل دوازدهم

من:ولی عمه!

عمه خانوم:ولی نداره.این تنیبه!

من:عمه مگه من بچه ی سه سالم که تنبیهم میکنید؟؟

عمه:کاش بچه ی سه ساله بودی!اون طوری آموزشت راحت تر بود!

د بیا!کلا همه چیو به آموزش و اشرافیت ربط میدن!

من:عمه من نمیتونم کل روز رو تو خونه بشینم و در ودیوار اتاقمو دید بزنم!

اخم کردو گفت:این چه طرز صحبت کردنه؟بیا کنار من بشین تا یاد بگیری چه طور باید اشرافی بود!

پوووف…!

بدون هیچ حرف اضافه ای راه اتاقمو در پیش گرفتم.تازه ساعت دو بود.اهه…چهار ساعت دیگه باید صبر کنم تا این آرسین بیاد!!

ولی برنامه ها دارم براش!!بیچارش میکنم!!ها ها ها ها(خنده ی شیطانی مخصوص آتاناز)!!

به هر طریقی بود چهار ساعت گذشت.و ساعت شیش شد.همون لحظه صدای تق تق در اتاقم اومد.

من:کیه؟!!

صدای خنده میومد!عه اینکه صدای خنده ی آرسینه!!

من:بیا تو آرسین!

در اتاقم باز شد وآرسین اومد تو!

با خنده گفت:قدم اول برای آموزش!کیه نه!یا بگو بله یا بگو بفرمایید!

من:اولا سلام!دوما به توچـ ــه گاگـ ـول!

بازم خندید!

آرسین:خب خب!شروع کنیم؟!

با شیطنت گفتم:استاد شما نمیخوای چایی چیزی بخوری؟!

آرسین:آخ آخ آخ!گفتی چایی!!بدجور هوس کردم!

رفتم از اتاق بیرون ودوییدم به سمت آشپزخونه!واسه خودم یه چایی معمولی ریختم ولی واسه آرسین یه چایی پــر رنگ ریختم که اصن آبجوش نداشت!!قندونم گذاشتم و رفتم بالا!

      

امیدمظلومی کلیک نمایید رمانکده★    NOVEL  NOVEL1      


                   اشرافی تحمیلی    اپیزود ۱ .    امید مظلومی                


  

 

 

فصل اول

آخیــــــش!!یه خواب راحت بدون هیچ خر مگس مزاحمی!!!از روی تخت بلند شدمو به طرف دست به آب رفتم!

اووووووه…!قیافه رو!!شدم مثه این آمازونیا!!موهای ژولی و پولی،دماغ پف کرده و چشمای قرمز!!

آخــه یکی نیس به من بگه واسه چی تا کله ی سحر چت میکنی؟!نه آخه واسه چی؟!مرض داری آتاناز؟!

اهه…دارم با خودم حرف میزنم…چل که بودم…چل و پنج شدم!!

با غر غر لباسای سنگین اشرافی رو پوشیدم.

آدم گونی بپوشه بهتره از اینه که این لباسای بیست تنی رو بپوشه!!والــٌا!!!اونم چی؟!قهوه ای و طلایی!!

ای تو روح کسی که این لباسو دوخته!!اول صبحی تگری زده تو اعصاب ما!!

خواستم از نرده ها لیـــز بخورم که یادم افتاد اینجا خونس و من باید یه دختر اشرافی و سنگین باشم!!!بعـــله!

با غرور از پله ها پایین اومدم.زهره خانوم،پیر ترین خدمتکار خونه اومد سمتم.

زهره خانوم:سلام خانوم کوچیک.صبحتون بخیر!

دلم میخواست این غرور الکی رو کنار بزارم و بپرم لپای نرمشو بوس کنم!ولی حیف…نباید اینکارو بکنم!

سرمو ت دادم و گفتم:صبح شما هم بخیر!

زهره خانوم:خانوم و آقا تو سالن منتظرتونن.

من:باشه.

به طرف سالن رفتم.عمو متین و عمه جان خعــلی شیک و مجلسی پشت میز نشسته بودن!!اینکه میگم شیک و مجلسی واقعا شیک و مجلسیا!!مثه عصا قورت داده ها خیلی شق و رق و بدون هیچ قوزی نشسته بودن!!

با صدای پر غرور و رسایی گفتم:صبحـــتون بخـیر!

عمه نگاه پر تحسینشو بهم دوخت و گفت:صبح بخیر آتا جان!

عمو با خنده گفت:بدو بیا که صبحونه از دهن افتــ….

ولی با چشم غره ی عمه ساکت شد!

پشت میز نشستم…اوووق!!خـاویـار؟؟؟!نه!!!

ای خـــدا من به کی بگم از خاویار متنفرم؟؟هان؟؟حتی اسمشم که میاد حالت تهوع میگیرم!!

یه لیوان آب پرتغال خوردم و منتظر شدم تا عمو متین از پشت میز بلند شه.تا عمو بلند شد منم خیلی شیک بلند شدم و تشکر کردم.

من:ممنون بابت صبحانه!

جــََلــدی از پله ها پریدم بالا و رفتم تو اتاقم!!اه….گند بزنن به این خونه…!آدم خفقان میگیره!!

عشـــق است بیرون!!

شلوار جین مشکیمو با مانتوی اسپرت خاکی رنگن پوشیدم.یه مقنعه ی گشاد مشکی هم انداختم سرم!

پیـــــش به سوی بیـــــرون!!آها…داشت یادم میرفت…!یه یاداشت نوشتم و چسبوندم به در اتاقم!

"دانشگاه هستم…"

همیــــــن!!عمه خانوم میگن یه خانوم اشرافی باید کم حرف بزنه!!منم که حرف گــوش کن!!

یاداشتمو خیلی کوتاه نوشتم!

از پله های بالکن اتاقم رفتم تو پارکینگ.قبل اینکه کسی منو با این ریخت و قیافه ببینه پریدم تو لکسوز قرمزم!!

آخه به اعتقاد عمه جان یه دختر اشراف زاده نباید مثه من لباس بپوشه که!

شیشه های دودی ماشینو بالا دادم!از پارکینگ اومدم بیرون.راه شنی تو باغ رو در پیش گرفتم تا رسیدم به در ورودی حیاط!!الان قشنگ فهمیدین خونمون چه قدر بزرگه؟؟!!

بیخی…!در حیاط رو با ریموت باز کردم و رفتم بیرون!

حـــالا شیشه ها پایین…آهنگ با صــدای بلــــند….و…ویــــژ!!!!!

جــوری گـــاز دادم که مطمئنم همسایه ها که هیچ!گربه ها و پرنده ها هم فحشم دادن!!

خــــب…حالا میگازانیـم به سوی دانشگاه و رفـقا!!!

فصل دوم.

سپیده:ســـــ ـــــ ــــلام عشــقم!!!

من:مـــــــرض!درد بی درمان!!نفهم، خر،الاغ!!چند بار بهت بگم هی جلوی من عشقم عشقم نکن؟؟!!

سپیده:دوس دارم!!کیف میده!

من:کیف میده؟؟!!یه کیفی نشونت بدم که صد تا کیف از کنارش بزنه بیرون!نکبت!می مونه نیمرخ چنگال!!خخخخخ!!

دلسا:سلام آتایی!

من:علیک دلی!!

امیر:سلام و صبح بخیـــر بر آبجی خودم!!

من:سلام و صبح بخیر بر داداش خل و مشنگ خودم!!حال و احوال؟؟!!

امیر:خــ….

قبل اینکه امیر جملشو کامل کنه مهناز حبیبی پرید وسط و گفت:بچه ها بدویین بیاین!!استاد صداقت تا دو ماه نمیاد!!

به جاش یه استاد جدید اومده!از این خوشگلاست!!

دلسا یه چشم غره ی باحال بهش رفت و گفت:ممنون از اطلاع رسانیت!میتونی بری!

مهناز:اوکی!خواستم مطلعتون کنم!!

اینو گفت و رفت!

شروع کردم به مسخره بازی!

من:وااااایییییی!!فک کنین الان من میرم تو کلاس با یارو لج میوفتم!!بعدش مثه این رمانا با هم کل کل میکنیم و آخرش عاشق هم میشیم!بعدش وقتی کلی ماجرا های سوک عشقولانه داشتیم میریم سر خونه زندگیمون!!

سپیده:تو فکر بچتم کردی لابد؟؟!!

من:بعــــله که فکر بچمم کردم!!!بچه اولم که به دیار ابدی میره !بچه ی دومم پسره که اسمشو میزارم شمس الدین!! ایشالا ده بیستا بچه ی دیگه هم میارم و کلا مهد کودک راه میندازم!!

دلسا و سپی و امیر داشتن قهقهه میزدن!!!آخه مگه من دلقکم که اینا این قدر به من میخندن؟؟؟!!!

امیر:خیلی باحالی دختر!!

من:خفه دیگه!!بریم که زمان درس است و کار!!!

سپیده:نیس تو خیلی درس میخونی!!

من:اصلا من تنبل!تو که خرخونی،تو که نخبه ای،تو که عقل کلی کجای دنیارو گرفتی به جز اون توالت فرنگی قدیمیه مامان بزرگت؟؟!!!

سپیده جیـــغ بلندی زد و شروع کرد به فحش دادن!!

دلسا:بسه دیگه!کلاس شروع شد و ما هنوز اینجاییم!

من:راس میگه!بریم !

امیر:نمیگفتی هم میرفتیم!

من:نه گفتم جهت اطلاع رسانی!

امیر:پس تو چــ….

با داد سپیده منو امیرلال شدیم!!

سپی:وااااااااایییییی!نیم ساعت از کلاس گذشته!بریــــم!!

من:بریــــم!!!

در کلاس بسته بود!امیر با نگرانی الکی گفت:آتاناز تو شجاع مایی…برو در بزن…!!

من:بسم الله….الهم عجل الولیک و الفرج….!!!

دلسا:چی میگی تو؟در بزن!

من:عــــه…!!داشتم ذکر میگفتم!خیر سرم دارم میرم تو دهن شیــر!

سپیده:آتاناز غلط کردیم اصن!دیگه لال میشیم!!توفقط در بزن!!!

من:آها این شد حرف حساب!

گرومب گرومب در زدم!در زدنمم عین آدم نیس آخه!

یه صدای مغرور گفت:بفرمایید!

با اعتماد به نفس درو باز کردم و رفتم تو کلاس!بچه ها پشت سر من بودن!

با غرور نگاهی به استاد جدیدمون انداختم!اوووه….!!جوووونم قیافه!!!

سریع خودمو جمع کردم و با غرور آتاناز اشرافی گفتم:میتونیم وارد کلاس بشیم؟!

همه به غیر از سپیده از تعجـــب دهناشون باز مونده بود!!آخــه من این آتای اشرافی رو نشون کسی نداده بودم خب!!

استاد جیگره:خانوم نیم ساعت از کلاس گذشته اون وقت شما الان اومدی؟!!

من:بله!الان اومدم!میشه بیام تو یا نه؟؟!

از این همه رک بودنم تعجب کرد و گفت:این جلسه چون جلسه ی معارفه بود تاخیرتون رو نادیده میگیرم!اما از جلسات بعد حتی یک دقیقه تاخیر هم جایز نیست!

بابا لفظ قلم،کتابی،مولانا!!نکبتــــ فک کرده کیه؟!به آتاناز امیریان دستور میده؟!!شیطونه میگه یه جفت پا برم تو صورت قشنگشا!!!

من:بله!بچه ها بیاین!

استاد:مثل اینکه گروهی تاخیر داشتین؟!گروه بی انظباط ها!!

چـــــــی؟؟؟؟دست گذاشت رو نقطه ضعفم….

من:اگه شما بی انظباطی رو تو تاخیر کردن میبینین ،بله من و دوستام بی انظباتیم!!

استاد:اون وقت میدونین مجازات آدم بی انظبات چیه؟؟!!

من:شما که بدونی واسه هفتاد و پنج میلیون جمعیت ایران کافیه!!

یه لحظه از عصبانیت به خودش لرزید!بعــله!از مادر زاییده نشده کسی بخواد به دوستای من توهینی بکنه!!

استاد:خانوم محترم بهتره درست صحبت کنی!

من:صحبت کردن من ایرادی نداره!شما باید به عنوان یه استاد یاد بگیرین با دانشجوهاتون چه طوری رفتار کنین!

استاد:اگه دانشجــ….

امیر حرفشو قطع کرد و گفت:ببخشید استاد دیگه تکرار نمیشه!آتا بیا بریم!

خواستم چیزی بگم که دلسا آروم گفت:آتاناز ترو خدا بس کن!آخر ترمه،میندازتت ها!!

من:غلط کرده ی مرتیکه ی ایکبیری!!

سپیده:کجاش ایکبیریه؟؟لامصب مثه شخصیت این رمانا میمونه!!

من:خفه دیگه!استاده داره نگاه میکنه!

استاد:خب بهتره برای دانشجو های تازه از راه رسیدمون همه چیز رو توضیح بدم!!

من:بفرمایید استاد!

یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:بله حتما!

ادامه داد:من استاد جهانبخش هستم و به جای استاد قبلیتون اومدم!سر کلاس من همون طور که گفتم تاخیر و غیبت باید دلیل موجه داشته باشه!در غیر این صورت نمره ی پایان ترمتون از پونزده حساب میشه!من خبر نمیدم که کی میان ترم دارین و شما باید همیشه سر کلاس من آماده باشین!بچه هاهمه معرفی شدن فقط مونده شما چهار نفر!!

سپیده با ذوق و شوقی که از دیدن این استادچندشه به دست آورده بود گفت:بله بله!من سپیده حاجیان هستم!

دلسا:منم دلسا طهماسبی!

امیر:امیر صادقی!

استاد و بقیه داشتن به من نگاه میکردن!یه هو کرم شیطنتم شروع به فعالیت کرد…!!

من:سیرینتی پیتی!!

چند لحظه کلاس ساکت شد…!انگار نفهمیدن!یه هــــویی کلاس ترکیـد!!

بعد از اینکه بچه ها کاملا خودشونو خالی کردن استاد با اخم گفت:خانوم محترم مزه پرونی ممنوعه!!

من:اووووه!پس یه دفعه ای بگین این جا زندانه دیگه!!

با خشم و عصبانیت و صدایی که داشت سعی میکرد کنترلش کنه گفت:بـــله!!زندانـه!

با شیطنت گفتم:زندان بانش شمایین؟؟؟

یه هو چشماش گرد شد…آروم آروم اخم کرد و گفت:خیر!من رئیس زندانم!

من:وا!رئیس زندان که قاطی زندونیا نمیشه!میشه؟!

اینا رو با لحن خنده داری بیان میکردم!جوری که امیر داشت منفجر میشد اما خودشو کنترل میکرد!!

استاد:لطفا خودتون رو معرفی کنید!بدون مسخره بازی!

کاملا جدی گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم….!اینجانب آتاناز امیریان…ملقب به آتا…فرزند سهراب امیریان…. متولد هفت دو هزار و سیصدو هفتاد و یک… صادره از تهران…

این بار خود استاد ترکیــد از خنده!!!با خنده ی استاد کل کلاس رو زمین پهن شدن!!

اصن من دلقکیم واسه خودم…!!

استاد با خنده گفت:خانوم امیریان شما خیلی شیطونی!

با اعتماد به نفس گفتم:میـــدونم!یه چیزجدید بگین!!

بقیه ی کلاس هم به مسخره بازیای من و اخم ها خنده های ناگهانی استاد گذشت!!!اوپـس ! چه ادبی شدم!!!

تا عصر یه کی دو تا کلاس دیگه هم داشتم…!اونا رو هم با خنده و شوخی گذروندیم!!

داشتیم با بچه ها به طرف پارکینگ دانشگاه میرفتیم که امیر گفت:عـــه…بچه ها اون استاد جهانبخش نیست؟؟

همه نگاهمون به سمتی که امیر اشاره میکرد منحرف شد…

من:آره خودشه!خب که چی؟

سپیده:چرا داره پیاده میره؟ماشینش که اینجاس!

من:سننه!

دلسا:بیتربیت!

من:ای بابا!!مگه شما ها مفتشین؟؟بیخیال دیگه!

امیر:خب منو دلسا که باید با هم بریم!

من:چرا اون وقت؟

امیر:چون امشب خونه ی ما دعوته!!

امیر و دلسا دختر عمه و پسر دایی بودن!!و البته….دلسا بد جووور عاشق امیر بود…!!بین خودمون بمونه ها…!!

دلسا با خوشحالی آشکاری گفت:خب بچه ها…فعلا بای!!

با نگاه شیطون و مرموزی که مخصوص خودم بود رو بهش گفتم:خــوش بگــذره دلسایی!!!

یه چشم غره ی توپ با اون چشمای خوشگل عسلیش بهم رفت!

دلسا:ممنون آتا جونم!

با یه خنده ی بلند گفتم:خــدافظ!

امیر:خدافظ زله!

با سپیده به طرف لکسوز خوشگل و قرمزم به راه افتادیم.!

سپی:آتــــا اینقدر جلوی امیر سوتی نده!

من:سوتیه چی؟؟

سپی:همین نگاه ها و حرفات به دلی دیگه!

من:آهـا….!آخــه سپی تو که میدونه کرم من می لوله!!باید یه جا خالیش کنم!!

زد زیر خنده:آخخخخخ از دست تو!!

من:بیا بریم که امشب خونه ی مایی…!

سپی:همین جوری واسه خودت دعوت کنا!!

من:خفه بابا!تو که از خداته!

سپیده:لال شو!گوسفند!

من:سپیــده؟؟؟باز اصالتت رو فراموش کردی؟؟

سپی:ینی چی؟؟

من:گوسفند دیگه!!نژاد توعه!!

چند ثانیه با گیجی نگام کرد و یه دفعه داد زد:آتـــا………!!

هر هر داشتم میخندیدم!!!

من:بیا بریم سپی گوسفنده!!

سپیده :خــفه!

با غرور نگاهی به استاد جدیدمون انداختم!اوووه….!!جووووونم قیافـــه!!!

سریع خودمو جمع کردم و با غرور آتاناز اشرافی گفتم:میتونیم وارد کلاس بشیم؟!

همه به غیر از سپیده از تعجـــب دهناشون باز مونده بود!!آخــه من این آتای اشرافی رو نشون کسی نداده بودم خب!!

استاد جیگره:خانوم نیم ساعت از کلاس گذشته اون وقت شما الان اومدی؟!!

من:بله!الان اومدم!میشه بیام تو یا نه؟؟!

از این همه رک بودنم تعجب کرد و گفت:این جلسه چون جلسه ی معارفه بود تاخیرتون رو نادیده میگیرم!اما از جلسات بعد حتی یک دقیقه تاخیر هم جایز نیست!

بابا لفظ قلم،کتابی،مولانا!!نکبتــــ فک کرده کیه؟!به آتاناز امیریان دستور میده؟!!شیطونه میگه یه جفت پا برم تو صورت قشنگشا!!!

من:بله!بچه ها بیاین!

استاد:مثل اینکه گروهی تاخیر داشتین؟!گروه بی انظباط ها!!

چـــــــی؟؟؟؟دست گذاشت رو نقطه ضعفم….

من:اگه شما بی انظباطی رو تو تاخیر کردن میبینین ،بله من و دوستام بی انظباتیم!!

استاد:اون وقت میدونین مجازات آدم بی انظبات چیه؟؟!!

من:شما که بدونی واسه هفتاد و پنج میلیون جمعیت ایران کافیه!!

یه لحظه از عصبانیت به خودش لرزید!بعــــله!از مادر زاییده نشده کسی بخواد به دوستای من توهینی بکنه!!

استاد:خانوم محترم بهتره درست صحبت کنی!

من:صحبت کردن من ایرادی نداره!شما باید به عنوان یه استاد یاد بگیرین با دانشجوهاتون چه طوری رفتار کنین!

استاد:اگه دانشجــ….

امیر حرفشو قطع کرد و گفت:ببخشید استاد دیگه تکرار نمیشه!آتا بیا بریم!

خواستم چیزی بگم که دلسا آروم گفت:آتاناز ترو خدا بس کن!آخر ترمه،میندازتت ها!!

من:غلط کرده ی مرتیکه ی ایکبیری!!

سپیده:کجاش ایکبیریه؟؟لامصب مثه شخصیت این رمانا میمونه!!

من:خفه دیگه!استاده داره نگاه میکنه!

استاد:خب بهتره برای دانشجو های تازه از راه رسیدمون همه چیز رو توضیح بدم!!

من:بفرمایید استاد!

یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:بله حتما!

ادامه داد:من استاد جهانبخش هستم و به جای استاد قبلیتون اومدم!سر کلاس من همون طور که گفتم تاخیر و غیبت باید دلیل موجه داشته باشه!در غیر این صورت نمره ی پایان ترمتون از پونزده حساب میشه!من خبر نمیدم که کی میان ترم دارین و شما باید همیشه سر کلاس من آماده باشین!بچه هاهمه معرفی شدن فقط مونده شما چهار نفر!!

سپیده با ذوق و شوقی که از دیدن این استادچندشه به دست آورده بود گفت:بله بله!من سپیده حاجیان هستم!

دلسا:منم دلسا طهماسبی!

امیر:امیر صادقی!

استاد و بقیه داشتن به من نگاه میکردن!یه هو کرم شیطنتم شروع به فعالیت کرد…!!

من:سیرینتی پیتی!!

چند لحظه کلاس ساکت شد…!انگار نفهمیدن!یه هــــویی کلاس ترکیــــد!!

بعد از اینکه بچه ها کاملا خودشونو خالی کردن استاد با اخم گفت:خانوم محترم مزه پرونی ممنوعه!!

من:اووووووه!پس یه دفعه ای بگین این جا زندانه دیگه!!

با خشم و عصبانیت و صدایی که داشت سعی میکرد کنترلش کنه گفت:بــــله!!زندانـه!

با شیطنت گفتم:زندان بانش شمایین؟؟؟

یه هو چشماش گرد شد…آروم آروم اخم کرد و گفت:خیر!من رئیس زندانم!

من:وا!رئیس زندان که قاطی زندونیا نمیشه!میشه؟!

اینا رو با لحن خنده داری بیان میکردم!جوری که امیر داشت منفجر میشد اما خودشو کنترل میکرد!!

استاد:لطفا خودتون رو معرفی کنید!بدون مسخره بازی!

کاملا جدی گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم….!اینجانب آتاناز امیریان…ملقب به آتا…فرزند سهراب امیریان…. متولد هفت دو هزار و سیصدو هفتاد و یک… صادره از تهران…

این بار خود استاد ترکیــــــد از خنده!!!با خنده ی استاد کل کلاس رو زمین پهن شدن!!

اصن من دلقکیم واسه خودم…!!

استاد با خنده گفت:خانوم امیریان شما خیلی شیطونی!

با اعتماد به نفس گفتم:میـــدونم!یه چیزجدید بگین!!

بقیه ی کلاس هم به مسخره بازیای من و اخم ها خنده های ناگهانی استاد گذشت!!!اوپـس ! چه ادبی شدم!!!

تا عصر یه کی دو تا کلاس دیگه هم داشتم…!اونا رو هم با خنده و شوخی گذروندیم!!

داشتیم با بچه ها به طرف پارکینگ دانشگاه میرفتیم که امیر گفت:عـــه…بچه ها اون استاد جهانبخش نیست؟؟

همه نگاهمون به سمتی که امیر اشاره میکرد منحرف شد…

من:آره خودشه!خب که چی؟

سپیده:چرا داره پیاده میره؟ماشینش که اینجاس!

من:سننه!

دلسا:بیتربیت!

من:ای بابا!!مگه شما ها مفتشین؟؟بیخیال دیگه!

امیر:خب منو دلسا که باید با هم بریم!

من:چرا اون وقت؟

امیر:چون امشب خونه ی ما دعوته!!

امیر و دلسا دختر عمه و پسر دایی بودن!!و البته….دلسا بد جووور عاشق امیر بود…!!بین خودمون بمونه ها…!!

دلسا با خوشحالی آشکاری گفت:خب بچه ها…فعلا بای!!

با نگاه شیطون و مرموزی که مخصوص خودم بود رو بهش گفتم:خــــوش بگــذره دلسـایی!!!

یه چشم غره ی توپ با اون چشمای خوشگل عسلیش بهم رفت!

دلسا:ممنون آتا جونم!

با یه خنده ی بلند گفتم:خـــــــــدافظ!

امیر:خدافظ زله!

با سپیده به طرف لکسوز خوشگل و قرمزم به راه افتادیم.!

سپی:آتــــا اینقدر جلوی امیر سوتی نده!

من:سوتیه چی؟؟

سپی:همین نگاه ها و حرفات به دلی دیگه!

من:آهـــــــــا….!آخــه سپی تو که میدونه کرم من می لوله!!باید یه جا خالیش کنم!!

زد زیر خنده:آخخخخخ از دست تو!!

من:بیا بریم که امشب خونه ی مایی…!

سپی:همین جوری واسه خودت دعوت کنا!!

من:خفه بابا!تو که از خداته!

سپیده:لال شو!گوسفند!

من:سپیــــده؟؟؟باز اصالتت رو فراموش کردی؟؟

سپی:ینی چی؟؟

من:گوسفند دیگه!!نژاد توعه!!

چند ثانیه با گیجی نگام کرد و یه دفعه داد زد:آتـــا………!!

هر هر داشتم میخندیدم!!!

من:بیا بریم سپی گوسفنده!!

سپیده :خـــــفه!

فصل سوم.

من:هیـــــس…!!یواش یواش برو بالا!

سپیده:اه….خدا مرگت بده آتا!!

من:لال باو!!

با سپیده داشتیم از راه پله ی بالکن اتاقم میرفتیم بالا!!!

لباسامو درآوردم و خودمو پرت کردم رو تخت!!

سپیده:تو چه طوری میتونی تو خونه اشرافی باشی و بیرون خونه شیطون؟؟!!

من:دیــــگه!!ولی خدایی خعـــلی سخته!فقط غرورم مثه اشرافیاس!وگرنه خیلی سوتی میدم تو خونه!

سپیده:ههه!لباسای مجلسیت رو بپوش تا بریم پایین!

من:نـــــــچ!!میخوام برم حموم!

سپی:اه….گمشو برو دیگه!

من:بای بای!!

بعد از اینکه حسابی تو حموم آب بازی کردم و خوشگل شدم(!)اومدم بیرون!!

سپیده با یه صورت قرمز بلند گفت:دیـــرتر میومدی!

من:باشه…!پس من برم دوباره تو حموم!

سپی:خــــــفه آتاناز!!

من:خخخخخ!!!خیلی حال میده اذیتت میکنم!!

سپی:بله میدونم!!شما کلا کرم داری ملتو اذیت کنی!!

من:مخـلصیم!!

سپی:درد!لباسای مخصوصت رو بپوش تا بریم شام!

من:اوکی!

بعد از اینکه دوتاییمون آماده شدیم و دوباره اون لباسای صد تنی رو پوشیدیم از پله ها به سمت پایین راه افتادیم.

من:اهه…گندت بزنن!!

سپی:چته باز؟

من:تو چه جوری میتونی با این لباسا راحت راه بری؟؟!!

سپی:واسه این که من عادت دارم!بیست و دو ساله دارم این جوری لباس میپوشم!!

من:آهــا…!!خب من ده ساله دارم این جوری لباس میپوشم!!اونم فقط تو خونه!!!

سپی:آخ که چه قدر دلم واسه عمه خانوم تنگ شده!!

من:خـــــاعــک!!همون عمه خانوم به درد تو میخوره!!

بالاخره به سالن رسیدیم.عمه و عمو متین بازم مثه صبح خیلی مجلسی پشت میز نشسته بودن.

من:سلام!

عمه:سلام آتا جان!خسته نباشی!

سپیده:سـلام عمه خانوم!

عمه:سلام سپیده جان!خوبی؟

سپیده:بله ممنون!

رفتیم و نشستیم پشت میز.

عمو متین:خب بهتره دیگه شروع کنیم!

من:بله،چشـم!

شامو توی سکوت حال به هم زنی خوردیم!!بعد از تموم کردن شام طبق قانون رفتیم و توی پذیرایی نشستیم!

من:اه…استفراغ به قوانین این خونه!!

سپیده خیلی جلوی خودشو گرفت تا بلند نخنده!

سپی:الهی بترکی آتاناز!!این حرفارو از کجات درمیاری؟!!

من:هییی….!ینی بگم از کجام درمیارم؟؟!!زشته!!ولش کن!!

یه هو سپیده ترکید!!!!چنان قهقهه میزد که گفتم الان عمه خانوم میاد جفتمونو کارتون خواب میکنه!!

من:یـــ ــواش!!

سپیده همچنان با خنده گفت:آخخخخ دلــ ـــم!!!

من:ای درد!!ای مرض!!بسه دیگه!

سپی:آتا خیلی دلقکی!!

من:بمیــر باو!!

تو همین لحظه عمه خانوم و عمو متین اومدن پیشمون!عمه خانوم با لحن مشکوکی پرسید صدای خنده ی بلند کسی اومد؟؟

من:خیـر عمه جان!!صدای کلیپ گوشی سپیده بود!!

عمه جان:بله…متوجه شدم!

زیر لب با خودم گفتم:متوجه نمیشدی جای تعجب داشت!!

عمو متین:خـب سپیده جان پدر خوبه؟مادر چه طوره؟

سپیده با متانت گفت:خوبن!سلام دارن خدمتتون!!

عمه:آتا جان برای پنجشنبه شب برنامه ی خاصی نداری؟؟!!

با بی فکـری تمــام گفتم:خیر عمه!

عمه:عالی شد!مهمونی داریم!این بار باید حتما باشی!برنامه ای هم که نداری!

با کلافگی گفتم:چشــم!اگه کاری پیش نیومد حتما!

عمه با یه کوچولو عصبانیت گفت:هیچ کاری مهم تر این مهمونی نیست!باید باشی!دیگه نمیتونی نیای!!باید به همه معرفی بشی.

من:بــله چشم!

وقتی خود عمه خانوم بیاد بگه ینی کار بیخ پیدا کرده!!!توی خانواده های اشرافی به ویــــژه خانواده ی نکبــت ما رسمه که هر ماه یکی از بزرگا مهمونی بده!!

من همیشه به بهانه های مختلف در میرفتم!!!اما اینبار نمیــشه!!بابا آخه من نمیتونم مثه دخترای اشرافی تو مجلس خانومانه رفتار کنم!! بالاخره یه جا سوتی میدم!!از بچگی جیم میزدم!ینی این خانواده ها تا حالا مشرف به دیدن بنده نشدن!!به جز زمان طفولیت!!

سپیده:آتـــ ـا؟؟؟کجایی؟؟عمه و عمو رفتن!بیا بریم بخوابیم!فردا با محمودی کلاس داریم!دیر برسیم راه نمیده ها!

من:بــاشه!بریم!

وارد اتاق که شدیم سپیده گفت:آتاناز میخوای چی کار کنی؟این بار رو نمیتونی بپیچونی!!

من:هعـــی…نمیدونم والا!!فک کنم باید این قوم نکـــ ــبتو ببینم!!

سپی:خوشحال باش بابا!!فک کــن!!یه هو دختر سهراب امیریان از پله ها پایین میاد و چشم همه روش خیره میمونه!!

من:لــال!!!از وقت خوابت گذشته داری هذیون میگی!!

سپی:بیــــشعور من هر شب ساعت یک به بعد میخوابم!!

من:آره…آره میدونم!!!دو سه بار اس دادم بهت،خبرشودارم!!!

سپی:آتـ ـــ ــا!!

من:جووون؟؟!!

سپی:درد!بگیر بکپ!

من:چشـــم!!شب بخیر خانوم گوسفنــــده!!

سپیده با جیــ ـــغ بلندی گفت:خـــ ـــفه!!

من:شـــــــو!!!

با حالت گریه گفت:غلط کردم!ترو خدا بخواب!!بزار منم بخوابم!

فصل چهارم.

دلسا:که این طور…

امیر:بابا آتاناز برو!یه حالیم میکنی!مهمونیه دیگه!

من:ای بابا…من هی میگم نره شما ها میگین بدوش!!گاگولــا!!

امیر:خو تو الان دقیقا مشکلت چیه؟چرا نمیری؟

من:پوووووف….تو این مهمونی ها باید اشرافی وخانومانه رفتار کرد… بنده مشکلم اینه…من فقط غرورم مث اوناس…ولی رفتارم…حرف زدنم…اینا رو چی کنم؟؟اگه سوتی بدم عمه قیمه قیمه میکنه میده باهام نذری بپزن!

سپیده:نچ نچ!هی من میگم بیا برات کلاس اشرافی رفتار کردن بزارم تو میگی نه!!

من:خفه لدفا!یه فکری کنین بچه ها…

امیردرحالی عمیقا تو فکر بود(!)گفت:خب چرا نمیپیچونی؟؟

من:تـــِِِــر!!ادیسون جان ده ساله دارم می پیچونم!ااینبار نمیشه!شخص عمه خانوم گفتن!

امیر:اوه اوه…تو با این لحن حرف زدنت اصن نرو مهمونیا!!

من:ببند بابا!واسه من دبیر ادب شده حالا!!

دلسا:سپی تو چرا بهش یاد نمیدی چه جوری رفتار کنه؟

نزاشتم سپی دهنشوباز کنه و خودم گفتم:چون اولا تو سه روز نمیشه چیزی یاد گرفت.ثانیا من علاقه ای به این طور رفتار کردن ندارم و وقتی علاقه نباشه نمیشه چیزی رو یاد گرفت.ثالسا تو خانواده های اشرافی بچه ها از بچگی واسه اشرافی رفتار کردن معلم دارن و آموزش می بینن. چون تو چگی بهتر و سریعتر میشه یاد گرفت.

دلسا:پس چرا تو بلد نیستی؟بچه بودی معلم نداشتی؟

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:بابا و مامانم نمیخواستن منو تو منگنه بزارن.وقتی خودم علاقه ای نشون نمیدادم اونام بیخیال شدن.آروم ادامه دادم:که همینم باعث طرد شدنشون شد….

سپیده که دید دارم توگذشته ها میرم سریع گفت:بـــچــه ها پاشیـــن!الان با گوشکوب کلاس داریم!بریم یه ذره هرو کر کنیم!!

بلند زدم زیــــر خـــنده!!هر هر هر میخندیدم!

من:ایـــول!!بریم که خنده ی خونم افت کرده!!

دلی:تو اگه یه مین نخندی خنده ی خونت افت میکنه؟؟

من:بعله پس چی؟خنده غذای روح منه!

دلی:مسخره بازیم لابد دسر روحته!!

من:آزار و اذیت دیگرانم پیش غذامه!

امیر:بسه بابا!هی حرف از غذا و دسر میزنین نمیگین من گشنم میشه؟!

من:خخخخخ!!جون به جونت کنن شکم پرستی!!

امیر صداشو زنونه کرد و با ناز و عشوه گفت:وا…خاک عالم!ینی هیکل رو فرمم رو نمی بینی؟!بلا به دور…!

بلند تراز قبل خندیدم و گفتم:باشه خوش هیکل جون تو که راس میگی!فعلا بیا بریم سر کلاس!

با خنده و شوخی به سمت کلاس راه افتادیم!مثه همیشه اول از همه من وارد شدم وپشت سرم بقیه!یه سلام بـلند به کل کلاس دادم.همه جوابمو دادن به جز اکیپ تینا اینا!

دختره با خودش درگیره!!من نمیدونم چه هیزم تری به این فروختم که این جوری واسه من پشت چشم نازک میکنه!

مجید یکی از پسرای باحال کلاس رو به امیر گفت:داش امیر خوب نیس پسری به آقایی شما با سه تادختر بپلکه!مردم حرف درمیارن!

همه ی اینا رو با یه لحن خنده دار میگفت!میدونستیم داره شوخی میکنه!

ولی مهناز که تو اکیپ تینا اینا بود با تمسخر گفت:به نکته ی خیلی خوبی اشاره کردی مجید جون!

یه نگاه به امیر انداخت و گفت:کل دانشگاه دیگه آقای صادقی رو میشناسن به خاطر اینکه با سه تادختر میپره!والا ابرو هرچی پسره بردن ایشون!

داشتم جوش میاوردم.کسی حق نداشت به دوستای من توهین کنه.

با خشم رفم جلوش وایسادم و با تمسخری بدتر از خودش گفتم:مهنازجون چراخودتو نمیگی که تو دانشگاه به آویزون معروف شدی!بس که دنبال پسرا راه میوفتی وموس موس میکنی!اول یه نگاه به خودت بنداز بعد برو بالای منبر واسه ما حجت الاسلام شو!!امیر با هر کی بخواد میپره و به کسی ربطی نداره!در ضمن یه لطفی بکن اول صب یه مسواکی به اون دندونای اسبیت بزن که وقتی حرف میزنی گاز اشک آور نپیچه تو کلاس!والا ما جونمون رو دوست داریم!!

چشماش از عصبانیت قرمزشده بود!عینهو گراز هی نفس های عمیق میکشید!!تــــازززه پره های دماغشم بازو بسته میشدن!!دیگه واقعا گراز شده بود!!

روبه بچه ها گفتم:بریم!

مثه گله ی گوسفندا پشت سرم راه افتادن و اومدن!خخخ!

کلاس ساکت شده بود!ینی جونم جذبه!!

امیرسمت راستم نشسته بود و دلی سمت چپم.سپی هم کنار دلسا نشسته بود

امیر سرشو آورد کنار گوشمو گفت:دمت گرم آبجی!باید حالش گرفته میشد!ولی کاش میزاشتی خودم دهنشو آسفالت مکردم!

ریز خندیدم و گفتم:داداش تو که میدونی تحمل هیچ توهینی به دوستامو ندارم!یه هو آمپرم رفت بالاو بدون توجه به اطرافم دهنمو باز کردم!!

دلسا پرید وسط حرف زدنمون وگفت:عاشق همین دفاع کردناتم!

استاد اومد و حرفامون نصفه موند.

خـــب…بریم تو کار استاد!استاد نجفی معروف به: گوشکوب!دلیل لقب:دماغ گوشکوب شکل!اوضاع اخلاق:افــتضـ ــاح! همین جوری که مشغول مسخره کردن گوشکوب توذهنم بودم آرنج دلسا فـــــرو رفت تو پهلوم!

بدون توجه به اینکه الان تو کلاسیم با داد گفتم:هووووی نکبــــت چته؟!پهلوم سواخ شد!میمونه دریل!!!!

دلسا با یه قیافه ی سرخ به سمت تخته اشاره کرد.برگشتم و دیـــ….

استاد:خـــــ ـــانـــــوم امیــریــ ــان!!

اوه اوه چه صدایی داره!مژه هام از ترس ریختن!!

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:بله استاد؟!

استاد:حواستون کجاس؟نیم ساعته دارم صداتون میکنم!

من:عـــه؟شرمنده ی اخلاق استادیتون!

استاد:بار آخرتون باشه!

با یه لحن شیطون ونیشی باز گفتم:چـ ــشــ ــم!شما جون بخواه،کیه که بده!!

کلاس رفت رو هوا!!گوشکوب سعی داشت خندشو مخفی کنه که موفقم بود! با جدیدت گفت:شوخی بسه دیگه!خانوم امیریان شما بیاید این مسئله رو حل کنین.

با گیجی به مسئله ی ناشناخته ی روبه روم نیگا کردم!رشتمو دوس دارم ولی درس نمیخونم!

استاد:چی شد؟نمیتونین حل کنین؟

حواسم نبود و با بیخیالی روبه استاد نجفی گفتم:به جون خود گوشکوبت نمیـدونــ….

یه هو دستمو کوبیدم رودهنم!!کلاس ترکیــــــ ـــد!! استاد با اخمای فوق العاده در هم و چشمایی که از سرخی به جیگری میزد(!!) نگاهم میکرد!آب دهنمو قورت دادم و با ترس و لرز گفتم:چیــز…ام…استاد…از دهنم…چیز شد…ینی…در رفت…منظوری…نداشتم…

استاد اما همچنان با خشم و غضب منو نگا میکرد!

کل کلاس به خصوص برو بچ اکیپ خودمون داشتن با نگرانی به این صحنه نگاه میکردن!

کلاس مثه قبرستون شده بود!!ســـاکت و آروم….!!فقط صدای نفسای خشمگین گوشکوب وضربان قلب من میومد!!

یـــه هــو…

اســتاد مـنـــفـــجــر شــد!!!! جوری قهقهه میزد که گفتم الان کل دانشگاه با جاش میاد پایین!!

همه با چشمای گرد شده واز حدقه دراومده به استاد نجفی که دستاش رو شکمش بود و داشت قهقهه میزد نگاه میکردیم!!

گوشکوب در حالی که میخندید گفت:امیریان خیلی بامزه ای!تا حالا کسی اینطوری به من گفته بود گوشکوب!شادم کردی دختر!

ینی جووووری چشمام گرد شده بود که گفتم الان مژه هام میره تو موهام!

من:ب…بلـــه!ایشاالله همیشه به شادی!!

خندش شدت گرفت!حالا دیگه همه میخندیدیم!چه فکرایی راجب به اخلاق نجفی کرده بودما!!خدایا تـــوبه!!

فصل پنجم

قــوقـــولـــی قــــوقـــو….!!پـــاشـ ــو پــاشـ ــو!!صبــح شـده!!

با صدای آلاارم گوشیم(!)که خیلیم قشنگ و ناناز بود،از خواب پاشدم!

همون جوری که چشمام بسته بود به طرف سرویس تو اتاقم رفتم!بعد از شستن صورتم آماده شدم واسه دانشگاه.حوصله نداشتم اون لباسای ده تنی رو بپوشم و برم پایین مثه اشرافیا صبحونه بخورم.یه جین قهوه ای پوشیدم با مانتوی مشکی کوتاه واسپرتی که عاشقش بودم.مقعه ی قهوه ایمم سرم کردمو آماده رفتم شدم!وای خدا…مهمونی فردا شبه…

چه غلطی بکنم؟!سوار لکسوز جیگرم شدم و راه افتادم به سمت دانشگاه.دستمو به طرف ضبط ماشین بردم.صدای مرتضی پاشایی تو ماشین پیچید.

باز دوباره با نگاهت

این دل من زیر و رو شد

باز سرکلاس قلبم

درس عاشقی شروع شد

دل دوباره زیر و روشد

با تموم سادگیتو

حرفتو داری میگی تو

میگی عاشقت میمونم

میگم عشق آخری تو

حرفتو داری میگی تو

میدونی حالم این روزا بدتر از همس

اخه هر کی رسید دل ساده ی من رو شکست

قول بده که تو از پیشم نری

واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفس

میمیرم بری

آخرین دفعس

ناز نفست مرتـضی!!

رسیدم به دانشگاه.ماشینو پارک کردم و سمت پاتوقمون!!

زکـی!چرا هیشکی نی؟

کجا رفتن اینا؟

شونمو بالا انداختم و راه افتادم به سمت کلاس.امروز با جهانبخش جیگر کلاس داریم!!والـــا!!خو خیلی جیگره کصافط!!

همین طور که داشتم از پله های دانشکده بالا میرفتم به فردا هم فک میکردم.امروز باید با سپیده برم یه لباس مناسب بخرم.

به در کلاس که رسیدم دیدم سر وصدای زیادی میاد!درو باز کردم رفتم تو!

من:ســــ ـــلـام!!

کسی جوابمو نداد!!ایـــش!!همه جزوه دستشون بود و داشتن درس میخوندن!

رفتم سمت بچه ها.

من:سلام کردما!!تو رو خدا جواب ندین خسته میشین!چراپا میشین!!بشینین ترو خدا!

دلسا:سلام سلام.آتا بیا بشین درس بخون.

من:بــاع!!درس چیه؟!

امیر:استاد جهانبخش جلسه ی قبل گفت نمیگه کی امتحان و میان ترم داریم!بیا بشین بخون که بیچاره نشی!

من:بیـخی بابا!خرخونا!!

سپیده:خــــاک تو سرت کامیون کامیون!!وقتی عین خر موندی تو سوالاش حالیت میشه!

من:اووو…!ترمز بگیــر آبجی!!از کجا معلوم امروز بخواد میان ترم بگیره؟؟تازه جلسه ی دومه که با ما داره!

سپی:اه…حالا بخونی چی میشه؟ضرر میکنی؟

خندیدم و گفتم:برو بابا حال داری!

یه فکری به ذهنم رسید!!از اون چراغ زرد پر مصرف ها بالای سرم روشن شد!!!

من:بچه ها میاین شرط ببندیم؟؟!

دلی:چه شرطی؟

امیر:باز از اون چراغا روشن شد؟؟!!

خندیدم:آره!!

سپی:خب بگو دیگه!

من:شما ها میگین که جیگر امروز کوییز میگیره،من میگم نمیگیره!بازنده امشب باید شام بده!!

سپیده:مـــوافقــم!

دلسا:یه شام مجانی افتادیم!!

امیر:ایول!

یه کوچولو،فقط یه کوچولو ترسیدم شرطو ببازم و پیش بچه ها خیط شم!

ولی بیخیال!!!

جیگر وارد کلاس شد!!با نگاه مغرورش کل کلاسو نگاه کرد!من که زود تر از بقیه متوجه استاد شده بودم،از جام بلند شدم وبلند گفتم:سـ ـــلام اســتاد!

بقیه ی بچه ها هم کم کم متوجه شدن و شروع کردن به سلام دادن!

جیگر لبخندی و زد و گفت:سلام صبح همگی بخیر!حالا چرا اینقدر شلوغ پلوغه کلاس که متوجه ورود من نشدید؟!

تینا با عشوه و نازگفت:داشتیم درس میخوندیم استاد!!آخه خودتون گفتید نمیگین که کی

کوییز داریم!!

استاد باز لبخند زد و گفت:به به!چه دانشجوهای حرف گوش کن و درس خونی!!

یه نگاه به من که بیخیال نشسته بودم و به حرفای بقیه گوش میدادم کرد و گفت:خانوم امیریان شما انگار خیلی بیخیال تشریف دارین!

یه هو دلسا خره گفت:آخه استاد این میگه شما کوییز نمــ….

آخ!

یه دونه با آرنجم کوبوندم به پهلوی دلی!هم به تلافی دیروزش هم به خاطر اینکه داشت میگفت شرط بستم .اون وقت استاد از لج منم که شده کوییز رو میگیره!

لبخندی زدم و گفتم:استاد من حالتم همین جوریه!(آره ارواح شیکمت!)

جیگر(استاد)رو به بچه ها گفت:آفرین به شما ها که به حرفای من گوش میدید و مثل یه دانشجوی موفق هر جلسه آماده اید!ولی امروز کوییز نمیگیرم!

اینو که گف صدای ناله ی بچه ها دراومد!ولی من….

من:یـــ ـــوهـــــ ــــــو!!!!روتون کم شد؟؟

هههه!!!!!!!شام امشب منو شماها باید بدینا!ایـــ ــــول!!

امیرو سپی و دلسا با اخم بهم نگاه میکردن!!!بقیه ی کلاسم داشتن با تعجب به ما نگاه میکردن!!

استاد به خودش اومد و گفت:اینجا چه خبره؟؟؟

دلسا با بیحالی گفت:استاد ما با آتاناز شرط بستیم که اگه شما امروز کوییز بگیرید اون به ما شام بده و اگه کوییز نگیرید ما به آتا شام بدیم!!

امیر ادامه داد:انگار بهش وحی شده بود که امروز کوییز نمیگیرید!!

با نیــ ـش بــ ــاز به حرفاشون گوش میدادم!!

استاد تک خنده ای کرد و گفت:جالبه!!پس امشب خانوم امیریان یه شام مجانی افتادن!!

یه هوجدی شد و شروع کرد به درس دادن!!!

وا…!!استادم موجیه ها!!یه هو میخنده یه هو جدی میشه!!عجــبا!!

فصل شیشم

سپی:آتـــــا!!

من:چیـــه؟!

سپی:مسخرشو درآوردی!!خب یه لباسی انتخاب کن دیگه!

من:آخــه شاسکول،منگول،گاگول،من اگه میتونستم یه لباس خوب انتخاب کنم که به تو نمیگفتم بیای!تو تجربه ی این جور مهمونیا رو داری میدونی باید چی پوشید!اگه به من بود که همون لباس خواب خرسی آبیـَـمو میپوشیدم!

سپی:پس وقتی میگم اینو بخر باید بگی چشم!!

من:اهه…عجب گیری کردیما!باشه!

امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره میکرد.

_بله؟

باسر اشاره کرد برم پیشش.نگاهی به اطراف کردم همینم مونده برم پیش اون.دوباره گفتم:کارتون؟

اخم با نمکی کرد و گفت:بیا اینجا.

سرمو چرخوندم به سمت پریسا .نشسته بود روی صندلی کنار پارسا و بهش خیره بود.چه زوج عشقولانه ای میشدند.پس این وسط منو چرا میخواستن به بیخ این پسر ببندن.

پریسا میوه ای از روی میز برداشت و به سمت پارسا گرفت به سختی تونستم لبخنونی کنم.

_میخوری عزیزم(شایدم عشقم)

پارسا لبخندی ساختگی میزنه و میگه: نه ممنون.

پریسا به پونه اشاره میکنه و میگه:چرا ناراحته.؟؟؟؟

پارسا نگاهی به پونه میکنه و میگه:نمیدونم.

پریسا:وای که چه قدر هوا سرد شده تو سردت نیست.

پارسا بلند میشه و میگه:نه و به سمت اشپزخونه میره.همین که اون میره پریسا خیره به من میمونه.

سفره شام انداخته شد و همه خوردیم البته زحمت سفره چیدن به گردن منو و مروارید بود که وسطاش یگانه هم به کمکمون اومد.

خدایا این دختر چرا اینقدر خوشگل بود مخصوصا چشاش.

چشمهای سبز تیرش مثل تیله بود و مهم تر اخلاقش بود.باخودم گفتم اگه این که چشاش سبزه با پارسا که چشاش عسلیه ازدواج کنن بچون خوشگل میشه مخصوصا چشاش.

شب هم مامان خواست اونجا بمونیم .رختخواب ها رو انداختیم و همه دختر ها به یک اتاق رفتیم.

منو و مروارید و پریسا و پونه و یگانه .اتاق کوچیک بود و همه چفت چفت بودیم.پریسا که از اول با موبایلش کار میکرد منم با مروارید و پونه با یگانه حرف میزد.

مروارید:چه خبر از درس ها؟

_مثل همیشه.

_یعنی عالی.!

_نمیشه گفت عالی چه خبر از دانشگاه.امید به پزشک شدن خوبه؟

_تیام تو نمیتونی درک کمی چون اصلا از زیست خوشت نمیومده.سال دیگه که پیش دانشگاهی هستی و سال بعدش میری دانشگاه و میخوای مهندسی بخونیتو عاشق ریاضی هستی همونقدر که من هستم.

_درسته.

_حالا تو میخوای چی بخونی؟

_عمران.

_فردوسی دیگه نه؟

_اگه قبول بشم .

_که میشی.

پونه برگشت/

_کی میخواد بره دانشگاه فردوسی؟

مروارید:>تیام اگه قبول بشه عمرانشو.

_پارسا هم میخواد برای برق برای فوق لیسانسش بره فردوسی.

****

صبح با صدای هستی از خواب بلند شدیم.

_پاشین دخترا ظهر شد.

اولین نفر من بودم چشامو باز کردم.

بلوز مشکی پوشیده بود و موهای فرشو باز گذاشته بود اولین بار بود سر میدیمش.

بلند گفتم:سلام .صبح به بخیر.

_علیک سلام خانمی.صبح خیز ترین ادم.

و لگد ارامی به پای پونه زد و گفت:پاشو دختر دیر شد.

پونه چششو باز کرد و گفت:مامان ول کن اول صبحی.

هستی به من نگاه کرد و گفت:یکم از ادب پارسا وپژمان به این نرفته.

پژمان بچشوهمراه هستی فرستاده بود تا به حرم ببردش و 2شنبه برمیگشت.

بلند شدم .نگاهی در اینه کردم موهام دورم ریخته بود و هنوز حالت شو گرفته بود.

هستی:چه موهایی به به.

با کلیپس بستم و گفتم:ممنون.

شالو و مانتومو سرم و تنم کردم و به سمت دستشویی رفتم صورتم رو شستم وقتی از خواب بلند میشدم به طرز عجیبی سفید میشدم که خودم دلیلشو نمیدونستم .بقیه کم کم بیدار شدند و همگی صبحونه مفصلی خوردیم.

فرهاد دیشب دیر وقت اومده بودکه سر سفره گفت:اقا پارسا اقا امیر نمیخوایند سری به بیرون بزنید؟

امیر:بدم نمیاد.

پس بعد صبحونه همگی حاضر شین.

پارسا:کجا؟

_گشت و گذار.

مروارید:مارو نمیبرید؟

فرهاد:شما که اصلیه اید.

همگی از عمه سمیرا و فرزاد و مروارید و مهدی و منو و فرهاد و پارسا و پونه و پریسا و امیر و یگانه اماده شدیم.

کلا 2تا ماشین بود چون تهرانیا ماشیناشونو نیاورده بودند.

 

 

 

منو و فرهاد و یگانه با ماشین مهدی و مروارید رفتیم.

عمه سمیرا و فرزاد با ماشین خودشون و

بقیه با ماشین امیر که از تهران اورده بود.

صبح تا حالا طرقبه شاندیز نرفته بودم.

خیلی با صفا بود و هوا خنک.ناهارم رفتیم یک رستوران معروف تو شاندیز و شیشلیک خوردیم.عصر هم به شهربازی رفتیم.خیلی خوش گذشت ولی پریسا بیش از حد ترسو بود و هر وسیله ای رو سوار نمیشد.

شب هم پیتزا خوردیم و برگشتیم خونه عزیز.

وقتی رسیدیم .عمه گفت:همه زود خوشگل کنن بیان اتاق بغلی.مامان یک دامن کوتاه با جوراب شلواری و بلوز قهوه ای سوخته چسب اورده بود.

رفتیم به اتاق عمه اهنگ گذاشت و برخلاف فکرم اولین نفری که رفت پونه بود خودشو با هر چیزی وفق میده.شاید شخصیتش با اون چیزی که من فکر میکردم فرق داشت.شاید اون دختره مهربون نبود.باید کمی باهاش صمیمی میشدم.

نمیدونم چرا عمه اهنگ گذاشت و مقصودش از اینکار بود در هرصورت هر چه قدر اصرار کردن من نرفتم.

شب هم اونجا خوابیدیم.

مروارید اینا شب رفتن خونشون و من کنار پونه خوابیدم.

پونه:چه قدر از اینکه چند نفری کنارهم بخوابیم خوشم میاد اونم روی زمین.

_چه جالب.

_خیلی باحاله به ادم یک حس باحال دست میده.

_نمیدونم.

_تیاممیدونستی که میخوای با پارسا ازدواج کنی یعنی باید

چرخیدم سمتش. دلم بی خودی تیر کش کشید.

_چی؟

_میدونم همه میدونن غیر تو و پارساهمه غیر عروس و دوماد تو چند اینده احتمالا کوروش خان رسمی بهتون اعلام میکنه.

خیره تو چشاش بودم.

_هی دختر چرا مثل میت شدی؟

_دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:چی؟

_خودم شنیدم.مامان بابای منو ومامان بابای تو و عزیز و کوروش خان داشتن حرف میزدن.

نفس سختی کشیدم.

_داری دروغ میگی.

_متاسفانه راسته و اجباری.

_چرا اجباری.

_چون فکر میکنن به درد هم میخورین.

_نه نمیخوریممن.من مدرسه دارم من هنوز سومم.نمیشه یعنی نمیتونم ازدواج کنممن اونو نمیشناسم .اخلاقشو.وای خدایا.میدونم باید متقاعد شون کنم.

_نمیتونی

_اخه برای چی؟

_کوروش خان کلمه ای از دهنش در بیاد تو برو نیست عوض بشو هم نیست.

بازومو گرفت.

_خدابزرگه.

سرمو ت دادم و گفتم:وقتی فرهاد گفت فکر کردم الکیه وقتی مروارید گفت فکر کردم الکیه.حرفهای مامان وبابا الکیه .ولی حالا تو

ناخوداگاه اشکم دراومد.دستم به سمت چشمم رفت پاکش کردم.

پونه:شاید قسمتته.

_نه کاری که انسانها بانیش باشن قسمت نیست.

_تیام تو که اینجوری نبودی.

صدای یگانه با ختده اومد:بخوابین خوابم میاد.

چشامو بستم وقتی گریه میکنم زود خوابم میبره.

صبح سریع رفتیم خونه خودمون لباسای مدرسمو پوشیدم و رفتم مدرسه.

بازم دیر رسیدم.راهرو رو با دو رفتم و تقه ای به در زدم.

_بفرمایید.

_سلام اقا.

نگاهی به ساعتش کرد و گفت:دیره.

_ببخشید.

_1 منفی انضباطی میگیری.

تا اومدم بشینم.

_خانم شکیبا بفرمایید پای تخته.

_چشم.

با هول رفتم تو این 2 روز هیچی نخونده بودم.

3 تا سوال داد و فقط تونستم 2 تاشو حل کنم.

باز هم منفی گرفتم.وقتی نشستم سوگل از پشت اتودشو فرو کرد تو پام.

کمی چرخیدم سمتش.

_چرا دیر اومدی.

_زنگ تفریح برات میگم.

زنگ خورد و همه ریختن سرم منم قضیه رو براشون گفتم و ناخواد اگاه قضیه ازدواج از دهنم افتاد بیرون.دیوونه ها به جای دلداری دادن میخندیدن.

 

 

قسمت 12.

 

 

زنگ اخر عربی داشتیم و طبق معمول چند دقیقه زود میومد همه سرجاها نشستیم .همین که وارد شد سلام بلند گفت و چند نفر از بچه ها جوابشو دادند.برگه ها رو در اورد و مشغول دادن اونها به بچه شد.تا نمرمو دیدم میخواستم جیغ بزنم 15 از یک امتحان به اون اسونی چرا بد دادمگند زدم.چرخیدم سمت سوگل چشاش قرمز شده بود فهمیدم میخواد گریه کنه.

_سوگل!

سرشو چرخوند به سمتم:بله؟

_چند شدی؟

_13.

ناخود اگاه اشکام سرازیر شد.

سوگل گفت:تو که خوب شدی چرا گریه میکنی.

صبا با طعنه گفت:شب امتحان درس بخونید تا اینجوری نشه.

گفتم:ما میخونیم.

درس داده شد احساس میکردم از صبا متنفرم و اگه روزی کشتن کسی اشکال نداشته باشه و من هم قلب نداشته باشم اولین نفر صباست که کشته میشه.

وسط های زنگ باران رو صدا کردند به دفتر.تا اخر زنگ نیومد وقتی رفتیم تو حیاط دیدم نشسته داره گریه میکنه رفتم کنارش.شیدا و سوگل عجله داشتن و زود رفتن.

_چیزی شده؟

باران بغلم کرد با تمام وجودش فشارم میداد حس کردم عضلاتم داره تیر میشه.مهره های کمرم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم.

_باران بگو چی شده؟

_ح.حـــــــــــــــسام.

_حسام چی؟

_بیمارستان.

دوباره شروع کرد به گریه کردن.

_اروم باش عزیزم چیزی نشده زود خوب میشه

_بهم نمیگن چش شده؟!

_خب شاید.

_تصادف کرده.حتی اسم بیمارستان هم نگفتن.

باران بلند شد و گفت:طلسم شده مطمئنم.

_باران چرا چرت و پرت میگی.

از در مدرسه اومدم بیرون طبق معمول راهمو گرفتم که برم که ماشینی برام بوق زد.

چرخیدم راننده رو ندیدم فکر کنم چشام ضعیف شده و به عینک نیاز باشه.

راننده وقتی دید نشناختمش از ماشینش بیرون اومدعینکشو از روی چشاش برداشت.مهدی بود ولی اون اینجا چیکار میکرد.به سمتش رفتم.

_سلام.

_سلام بشین بریم.

_بریم تو یک خونه تنگ و تاریک.کجا میخوای بری.خونه عزیز دیگه.

_برای چی؟

چپ چپ نگاهم کرد و سوار ماشینش شد به پنجره کوبیدم.

پایین نداد از همون پشت پنجره گفتم:بدون شوخی.

نگام نکرد رفتم سوار شدم.

_افرین دختر خوب.

راه افتاد سمت خونه عزیز در بین راه گفت:تیام میخوام جدی باهات حرف بزنم.

_مگه قبلا به حالت شوخی باهم حرف میزدیم.

_دوست دارم.

_چی؟

چشام 4 تا خوبه 100 تا شد.

مهدی چی میگفت اون یک دبیر فیزیک بد اخلاق یا 30 سال سن بوداون از من متنفر بود.حالا

_وقتی شنیدم تو میخوای با اون پسره ازدواج کنی.

_کدوم پسره؟

داد زد:وسط حرفم نپر تیام.تو بخوای یا نخوای باید با اون ازدواج کنی.ولی عشق من چی میشه .منمن تورو از صمیم قلب دوست دارم حتی از عشق فرهادبه مروارید بیشترفرهاد قدرتشو داشت به همه گفت عاشقه ولی من.تیام به خدا دوست دارم هرچی بخوای بهت میدمپول،خونه،جون،همه چی عشقم

سعی کردم خندمو نگه دارم ولی نمیشد تو این مواقع بد جور خندم میگرفت.لبمو گاز گرفتم.

مهدی:راستش .مامانت گفت برای فردا درس داری و قطعا نمیای ولی من گفتم راضیت میکنم و اومدم.رو حرفام فکر کن دیگه خسته شدم هروقت تو بگی میام جلو.که .که ببرمت.

رفتیم خونه عزیز هیچ کس غیر خودشون و خونواده ما و عمواینا نبودهمه یا حرم بودن یا بیرون بعد از غذا از مروارید خواستم برسونم.

وقتی رسیدم خونه تلفن در حال زنگ زدن بود سریع برش داشتم.

_بله!

_منزل اقای شکیبا.

_بله بفرمایید.

_سلام دخترم .محبی هستم.

_به جا نمیارم.

_مادرتون نیستن.

_نه ببخشید.

_برای امر خیر تماس گرفتم.

_بعدا تماس بگیری ببخشید.

_خب میتونم ازتون چند تا سوال بپرسم.

_بفرمایید.

_قدتون؟

_قد مگه مربوط به زندگیه؟؟؟1.70

_وزنتون؟

_خانم محترم من قصد ازدواج ندارم.

_حالا بگو دخترم تو این چیزا رو نمیفهمی.

_60.

_افرین دوباره زنگ میزنم خدانگهدار.

به حق چیزای نشندیده و تازه دیده.

 

فصل 2_قسمت 11

امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره میکرد.

_بله؟

باسر اشاره کرد برم پیشش.نگاهی به اطراف کردم همینم مونده برم پیش اون.دوباره گفتم:کارتون؟

اخم با نمکی کرد و گفت:بیا اینجا.

سرمو چرخوندم به سمت پریسا .نشسته بود روی صندلی کنار پارسا و بهش خیره بود.چه زوج عشقولانه ای میشدند.پس این وسط منو چرا میخواستن به بیخ این پسر ببندن.

پریسا میوه ای از روی میز برداشت و به سمت پارسا گرفت به سختی تونستم لبخنونی کنم.

_میخوری عزیزم(شایدم عشقم)

پارسا لبخندی ساختگی میزنه و میگه: نه ممنون.

پریسا به پونه اشاره میکنه و میگه:چرا ناراحته.؟؟؟؟

پارسا نگاهی به پونه میکنه و میگه:نمیدونم.

پریسا:وای که چه قدر هوا سرد شده تو سردت نیست.

پارسا بلند میشه و میگه:نه و به سمت اشپزخونه میره.همین که اون میره پریسا خیره به من میمونه.

سفره شام انداخته شد و همه خوردیم البته زحمت سفره چیدن به گردن منو و مروارید بود که وسطاش یگانه هم به کمکمون اومد.

خدایا این دختر چرا اینقدر خوشگل بود مخصوصا چشاش.

چشمهای سبز تیرش مثل تیله بود و مهم تر اخلاقش بود.باخودم گفتم اگه این که چشاش سبزه با پارسا که چشاش عسلیه ازدواج کنن بچون خوشگل میشه مخصوصا چشاش.

شب هم مامان خواست اونجا بمونیم .رختخواب ها رو انداختیم و همه دختر ها به یک اتاق رفتیم.

منو و مروارید و پریسا و پونه و یگانه .اتاق کوچیک بود و همه چفت چفت بودیم.پریسا که از اول با موبایلش کار میکرد منم با مروارید و پونه با یگانه حرف میزد.

مروارید:چه خبر از درس ها؟

_مثل همیشه.

_یعنی عالی.!

_نمیشه گفت عالی چه خبر از دانشگاه.امید به پزشک شدن خوبه؟

_تیام تو نمیتونی درک کمی چون اصلا از زیست خوشت نمیومده.سال دیگه که پیش دانشگاهی هستی و سال بعدش میری دانشگاه و میخوای مهندسی بخونیتو عاشق ریاضی هستی همونقدر که من هستم.

_درسته.

_حالا تو میخوای چی بخونی؟

_عمران.

_فردوسی دیگه نه؟

_اگه قبول بشم .

_که میشی.

پونه برگشت/

_کی میخواد بره دانشگاه فردوسی؟

مروارید:>تیام اگه قبول بشه عمرانشو.

_پارسا هم میخواد برای برق برای فوق لیسانسش بره فردوسی.

****

صبح با صدای هستی از خواب بلند شدیم.

_پاشین دخترا ظهر شد.

اولین نفر من بودم چشامو باز کردم.

بلوز مشکی پوشیده بود و موهای فرشو باز گذاشته بود اولین بار بود سر میدیمش.

بلند گفتم:سلام .صبح به بخیر.

_علیک سلام خانمی.صبح خیز ترین ادم.

و لگد ارامی به پای پونه زد و گفت:پاشو دختر دیر شد.

پونه چششو باز کرد و گفت:مامان ول کن اول صبحی.

هستی به من نگاه کرد و گفت:یکم از ادب پارسا وپژمان به این نرفته.

پژمان بچشوهمراه هستی فرستاده بود تا به حرم ببردش و 2شنبه برمیگشت.

بلند شدم .نگاهی در اینه کردم موهام دورم ریخته بود و هنوز حالت شو گرفته بود.

هستی:چه موهایی به به.

با کلیپس بستم و گفتم:ممنون.

شالو و مانتومو سرم و تنم کردم و به سمت دستشویی رفتم صورتم رو شستم وقتی از خواب بلند میشدم به طرز عجیبی سفید میشدم که خودم دلیلشو نمیدونستم .بقیه کم کم بیدار شدند و همگی صبحونه مفصلی خوردیم.

فرهاد دیشب دیر وقت اومده بودکه سر سفره گفت:اقا پارسا اقا امیر نمیخوایند سری به بیرون بزنید؟

امیر:بدم نمیاد.

پس بعد صبحونه همگی حاضر شین.

پارسا:کجا؟

_گشت و گذار.

مروارید:مارو نمیبرید؟

فرهاد:شما که اصلیه اید.

همگی از عمه سمیرا و فرزاد و مروارید و مهدی و منو و فرهاد و پارسا و پونه و پریسا و امیر و یگانه اماده شدیم.

کلا 2تا ماشین بود چون تهرانیا ماشیناشونو نیاورده بودند.

 

 

 

منو و فرهاد و یگانه با ماشین مهدی و مروارید رفتیم.

عمه سمیرا و فرزاد با ماشین خودشون و

بقیه با ماشین امیر که از تهران اورده بود.

صبح تا حالا طرقبه شاندیز نرفته بودم.

خیلی با صفا بود و هوا خنک.ناهارم رفتیم یک رستوران معروف تو شاندیز و شیشلیک خوردیم.عصر هم به شهربازی رفتیم.خیلی خوش گذشت ولی پریسا بیش از حد ترسو بود و هر وسیله ای رو سوار نمیشد.

شب هم پیتزا خوردیم و برگشتیم خونه عزیز.

وقتی رسیدیم .عمه گفت:همه زود خوشگل کنن بیان اتاق بغلی.مامان یک دامن کوتاه با جوراب شلواری و بلوز قهوه ای سوخته چسب اورده بود.

رفتیم به اتاق عمه اهنگ گذاشت و برخلاف فکرم اولین نفری که رفت پونه بود خودشو با هر چیزی وفق میده.شاید شخصیتش با اون چیزی که من فکر میکردم فرق داشت.شاید اون دختره مهربون نبود.باید کمی باهاش صمیمی میشدم.

نمیدونم چرا عمه اهنگ گذاشت و مقصودش از اینکار بود در هرصورت هر چه قدر اصرار کردن من نرفتم.

شب هم اونجا خوابیدیم.

مروارید اینا شب رفتن خونشون و من کنار پونه خوابیدم.

پونه:چه قدر از اینکه چند نفری کنارهم بخوابیم خوشم میاد اونم روی زمین.

_چه جالب.

_خیلی باحاله به ادم یک حس باحال دست میده.

_نمیدونم.

_تیاممیدونستی که میخوای با پارسا ازدواج کنی یعنی باید

چرخیدم سمتش. دلم بی خودی تیر کش کشید.

_چی؟

_میدونم همه میدونن غیر تو و پارساهمه غیر عروس و دوماد تو چند اینده احتمالا کوروش خان رسمی بهتون اعلام میکنه.

خیره تو چشاش بودم.

_هی دختر چرا مثل میت شدی؟

_دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:چی؟

_خودم شنیدم.مامان بابای منو ومامان بابای تو و عزیز و کوروش خان داشتن حرف میزدن.

نفس سختی کشیدم.

_داری دروغ میگی.

_متاسفانه راسته و اجباری.

_چرا اجباری.

_چون فکر میکنن به درد هم میخورین.

_نه نمیخوریممن.من مدرسه دارم من هنوز سومم.نمیشه یعنی نمیتونم ازدواج کنممن اونو نمیشناسم .اخلاقشو.وای خدایا.میدونم باید متقاعد شون کنم.

_نمیتونی

_اخه برای چی؟

_کوروش خان کلمه ای از دهنش در بیاد تو برو نیست عوض بشو هم نیست.

بازومو گرفت.

_خدابزرگه.

سرمو ت دادم و گفتم:وقتی فرهاد گفت فکر کردم الکیه وقتی مروارید گفت فکر کردم الکیه.حرفهای مامان وبابا الکیه .ولی حالا تو

ناخوداگاه اشکم دراومد.دستم به سمت چشمم رفت پاکش کردم.

پونه:شاید قسمتته.

_نه کاری که انسانها بانیش باشن قسمت نیست.

_تیام تو که اینجوری نبودی.

صدای یگانه با ختده اومد:بخوابین خوابم میاد.

چشامو بستم وقتی گریه میکنم زود خوابم میبره.

صبح سریع رفتیم خونه خودمون لباسای مدرسمو پوشیدم و رفتم مدرسه.

بازم دیر رسیدم.راهرو رو با دو رفتم و تقه ای به در زدم.

_بفرمایید.

_سلام اقا.

نگاهی به ساعتش کرد و گفت:دیره.

_ببخشید.

_1 منفی انضباطی میگیری.

تا اومدم بشینم.

_خانم شکیبا بفرمایید پای تخته.

_چشم.

با هول رفتم تو این 2 روز هیچی نخونده بودم.

3 تا سوال داد و فقط تونستم 2 تاشو حل کنم.

باز هم منفی گرفتم.وقتی نشستم سوگل از پشت اتودشو فرو کرد تو پام.

کمی چرخیدم سمتش.

_چرا دیر اومدی.

_زنگ تفریح برات میگم.

زنگ خورد و همه ریختن سرم منم قضیه رو براشون گفتم و ناخواد اگاه قضیه ازدواج از دهنم افتاد بیرون.دیوونه ها به جای دلداری دادن میخندیدن.

 

 

قسمت 12.

 

 

زنگ اخر عربی داشتیم و طبق معمول چند دقیقه زود میومد همه سرجاها نشستیم .همین که وارد شد سلام بلند گفت و چند نفر از بچه ها جوابشو دادند.برگه ها رو در اورد و مشغول دادن اونها به بچه شد.تا نمرمو دیدم میخواستم جیغ بزنم 15 از یک امتحان به اون اسونی چرا بد دادمگند زدم.چرخیدم سمت سوگل چشاش قرمز شده بود فهمیدم میخواد گریه کنه.

_سوگل!

سرشو چرخوند به سمتم:بله؟

_چند شدی؟

_13.

ناخود اگاه اشکام سرازیر شد.

سوگل گفت:تو که خوب شدی چرا گریه میکنی.

صبا با طعنه گفت:شب امتحان درس بخونید تا اینجوری نشه.

گفتم:ما میخونیم.

درس داده شد احساس میکردم از صبا متنفرم و اگه روزی کشتن کسی اشکال نداشته باشه و من هم قلب نداشته باشم اولین نفر صباست که کشته میشه.

وسط های زنگ باران رو صدا کردند به دفتر.تا اخر زنگ نیومد وقتی رفتیم تو حیاط دیدم نشسته داره گریه میکنه رفتم کنارش.شیدا و سوگل عجله داشتن و زود رفتن.

_چیزی شده؟

باران بغلم کرد با تمام وجودش فشارم میداد حس کردم عضلاتم داره تیر میشه.مهره های کمرم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم.

_باران بگو چی شده؟

_ح.حـــــــــــــــسام.

_حسام چی؟

_بیمارستان.

دوباره شروع کرد به گریه کردن.

_اروم باش عزیزم چیزی نشده زود خوب میشه

_بهم نمیگن چش شده؟!

_خب شاید.

_تصادف کرده.حتی اسم بیمارستان هم نگفتن.

باران بلند شد و گفت:طلسم شده مطمئنم.

_باران چرا چرت و پرت میگی.

از در مدرسه اومدم بیرون طبق معمول راهمو گرفتم که برم که ماشینی برام بوق زد.

چرخیدم راننده رو ندیدم فکر کنم چشام ضعیف شده و به عینک نیاز باشه.

راننده وقتی دید نشناختمش از ماشینش بیرون اومدعینکشو از روی چشاش برداشت.مهدی بود ولی اون اینجا چیکار میکرد.به سمتش رفتم.

_سلام.

_سلام بشین بریم.

_بریم تو یک خونه تنگ و تاریک.کجا میخوای بری.خونه عزیز دیگه.

_برای چی؟

چپ چپ نگاهم کرد و سوار ماشینش شد به پنجره کوبیدم.

پایین نداد از همون پشت پنجره گفتم:بدون شوخی.

نگام نکرد رفتم سوار شدم.

_افرین دختر خوب.

راه افتاد سمت خونه عزیز در بین راه گفت:تیام میخوام جدی باهات حرف بزنم.

_مگه قبلا به حالت شوخی باهم حرف میزدیم.

_دوست دارم.

_چی؟

چشام 4 تا خوبه 100 تا شد.

مهدی چی میگفت اون یک دبیر فیزیک بد اخلاق یا 30 سال سن بوداون از من متنفر بود.حالا

_وقتی شنیدم تو میخوای با اون پسره ازدواج کنی.

_کدوم پسره؟

داد زد:وسط حرفم نپر تیام.تو بخوای یا نخوای باید با اون ازدواج کنی.ولی عشق من چی میشه .منمن تورو از صمیم قلب دوست دارم حتی از عشق فرهادبه مروارید بیشترفرهاد قدرتشو داشت به همه گفت عاشقه ولی من.تیام به خدا دوست دارم هرچی بخوای بهت میدمپول،خونه،جون،همه چی عشقم

سعی کردم خندمو نگه دارم ولی نمیشد تو این مواقع بد جور خندم میگرفت.لبمو گاز گرفتم.

مهدی:راستش .مامانت گفت برای فردا درس داری و قطعا نمیای ولی من گفتم راضیت میکنم و اومدم.رو حرفام فکر کن دیگه خسته شدم هروقت تو بگی میام جلو.که .که ببرمت.

رفتیم خونه عزیز هیچ کس غیر خودشون و خونواده ما و عمواینا نبودهمه یا حرم بودن یا بیرون بعد از غذا از مروارید خواستم برسونم.

وقتی رسیدم خونه تلفن در حال زنگ زدن بود سریع برش داشتم.

_بله!

_منزل اقای شکیبا.

_بله بفرمایید.

_سلام دخترم .محبی هستم.

_به جا نمیارم.

_مادرتون نیستن.

_نه ببخشید.

_برای امر خیر تماس گرفتم.

_بعدا تماس بگیری ببخشید.

_خب میتونم ازتون چند تا سوال بپرسم.

_بفرمایید.

_قدتون؟

_قد مگه مربوط به زندگیه؟؟؟1.70

_وزنتون؟

_خانم محترم من قصد ازدواج ندارم.

_حالا بگو دخترم تو این چیزا رو نمیفهمی.

_60.

_افرین دوباره زنگ میزنم خدانگهدار.

به حق چیزای نشندیده و تازه دیده.

رفتم داخل اتاقم که درس بخونم دوباره صدای تلفن اومد

 

به سمت تلفن رفتم.

_بله!

_الو تیام مادر کجا رفتی یکباره حسابی ناراحتم کردی؟چرا اینقدر بی خبر؟از دست عزیز خسته شدی.

_الهی من فداتون بشم.

_خدا نکنه مادر.

_عزیز فردا درس دارم.نمیدونید تو این مدت که برای شما مهمون اومده من چه قدر از درسام عقب افتادم.

_عقب افتادی؟توکه هرروز میری مدرسه طفلک مروارید بعضی روزها به خاطر من نمیره.

_منظورم اینه نمره هام داره کم میشهبعدشم مروارید دانشجو.

_اوا خاک به سرم برو پس درس بخون خانم مهندس شی .

_کاری ندارین؟

_نه دخترم خداحافظ.

_خداحافظ.

تلفونو گذاشتم لباسامو دراوردم و مشغول درس خوندن شدماونقدر از درسام عقب افتاده بودم که خودمم فکرشو نمیکردم.با صدای در به خودم اومدم یک نگاه به ساعت کردم 9 شب بود.بلند شدم کش و قوسی(غوسی) به بدنم دادم و رفتم سمت درمامان اومد تو مثل همیشه سلام یادش رفت.

_چه پسرخوبی بودبا ادب.مهربونیا دین.خوشگل.خوش اندامخوش تیپ.چه خونواده ای پولداراوه

_سلام.

بابا جواب داد:سلام تیام بابا نمیای کمک؟

بسته ای رو که دست بابا بود گرفتم و گذاشتم روی مبل.

مامان:دیدی میگه 4 تا خونه تو تهران دارن.

با فرهاد هم سلام کردم و اونم نشست روی مبل ولی بلافاصله بلند شد و رفت به اشپزخونه.پارچ رو سر کشید.

مامان ادامه داد:یکیش که ماله خودشونه.یکیش ماله پسر بزرگه یکیش ماله پسر کوچیکهاون یکی هم که اجاره.

نشستم کنار مامان و گفتم:درباره ی چی حرف میزنید؟

_واه مادر؟تو تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟

لبخند زدم مامان انچنان با غیض میگفت که ادم خندش میگرفت.

_شایان اقا و همسرش هستی خانم و بچه هاشو میگم.پسرکوچیکش یک تیکه جواهر.میگن همین کوچیکه یک خونه تو بالا شهر تهرون با یک لامبورگینیمینی نمیدونم از اونا داره.

فرهاد گفت:لامبورگینی مامان

مامان پشت چشم نازک کرد و گفت:همون.نمیدونی چه پسری بود تیاماقا.یعنی خوشبخنی با اون 200 درصد تضمین شده است.به فرهاد نگاه کردم.توی نگاهش چیزه عجیبی بود

 

 

قسمت13

بی توجه به حرفهای مامان به اتاق رفتم و خوابیدم.

صبح در مدرسه.باران غایب بود و من رفتم کنار شیدا نشستم.سوگل کیفشو بغل کرده بود و گفت:چرا بارانی نیومده؟

شیدا:زنگ تفریح اول بریم بهش زنگ بزنیم.ببینیم چرا نیومده.

صبا که سرشو باکتابش گرم کرده بود ولی به حرفهای ماگوش میداد گفت:اینم سواله خب بدبخت شکست عشقی خورده.

صبا اینو گفت و زد زیر خنده.نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که سوگل گفت:صبا خانم هر وقت ازت نظر خواستن نظر بده.

صبا با تمسخر به سوگل نگاه کردو روشو کرد اونطرف.

زنگ که خورد شیدا کارت تلفونشو برداشت و به سمت تلفن عمومی داخل مدرسمون رفتیم.صبا وقتی داشت از کنارمون رد میشد گفت:اخی چه دوست های نگرانی.بهش بگین اشکال نداره .همه شکست میخورن.برگشتم بد بهش نگاه کردم

 

 

گفت:ویـــــــــــــــــــی ترسیدم

 

 

ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام چیزیش شده بعد.

شیدا:اره ممکنه.

_بچه ها خدانکنه.

شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود و مدام سرفه میکرد به خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون زنگ فیزیک داشتیم.وارد شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و سریع گفت:شکیبا.

بلند شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.

بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو نفهمیدم.

صبا ازپشت به شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.

گفتم:توهم بدجور حسودیت میشه.

_کی من؟

جوابشو ندادم.

درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم ادبیات داشتیم و بعدش من رفتم خونه.

وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو خونمونه.رفتم داخل.

_سلام پری خانم.

_علیک سلام دخترم خوبی؟

_مرسی

همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم.

مامان که فهمید من تعجب کردم گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم میخواد خودشیرینی کنه.

زن عمو این حرف رو به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که 2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟

_به نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.

پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب بخریم.

مامان گفت:نه هرکس یک چیز کوچیک بخره خوبه.

پری خانم حرفی نزد و رفت از خونه بیرون البته بعد از خداحافظی.

لباسامو عوض کردم که مامانم صدام کرد.فرهاد دانشگاه و باباهم سرکار بود.رفتم داخل اشپزخونه مامان روی زمین نشسته بود و داشت سالاد درست میکرد.

زمین اشپزخونمون موکت بود .منم نشستم.

مامان همونطور که خیار رو ریز میکرد گفت:همین هستی خانم اینا.وای تیام نمیدونی چه قدر پولدارن.مهربون.وای یعنی یک بار اتفاقی چشمم خورد به کیفش پر طلا و تراول.خلاصه نمیدونی دختر.گفتم بهت چندتا خونه دارت تو تهران.وای ماشیناشون.»

طفلک مامان چون اولا مادیات رو میدید.دومافکر میکرد من نمیدونم اینا رو تعریف میکنه تا دل منو ببره ولی ای کاش مامان میفهمید که من مثل خودش ظاهر بین نیستم.کاش میفهمید که من غیر درس دوست ندارم به چیز دیگه ای فکر کنم.

مامان دستشو جلوی صورتم ت داد و گفت:میشنوی چی میگم؟

_اره اره.

_الان چی گفتم؟

_این اخریه رو نفهمیدم.

_میگم عروس اولشون اینقدر خوشبخته یعنی یک خانم به تمام معناداره ریز خروار ها پول زندگی میکنه.

_خوشبحالش.

_راستی همین هستی خودش که خیلی جوون بوده ازدواج کرده.پس حتما عروس جوون میخواد.

یک حالتی شبیه بغض تو گلوم بود یعنی مامان اینقدر زود ازم خسته شده بودحتی نتونستم حرفی بزنم سریع بلندشدم و رفتم به اتاقم.نشستم گوشه اتاق.من میخواستم تو یک دانشگاه خوب قبول شم.

 

 

من برای خودم ارزوهایی داشتم نمیخواستم زود عروس بشم ولی مامان.

صدای زنگ اومد.چند دقیقه بعدشم صدای مامان.

_تیام.بارانه دوستت.

سریع بلند شدم و رفتم سمت حیاط.

باران به دیوار تکیه داد صورتش مثل گچ شده بودمانتو سورمه ای به تن داشت که خاکی بود.

با خنده محزونی گفت:نمیای استقبال مهمونت؟

کفشامو که جلوی در بود پام کردم و رفتم طرفش.اولش تو چشام نگاه کرد و گفت:خوبی؟

انگار اونم توی گلوش بغض داشت چون اروم و با فاصله میگفت.

منم اروم گفت:باران!

توچشاش خیره شدم و تو یک حرکت کشیدمش تو بغلم.انگار نیاز داشت چون زد زیر گریه.

_تیام بمیره الهی چرا گریه میکنی؟

_خدا نکنه.

_چی شده؟

_حسام.حسام رفته تو کما.

_چی؟

باران محکم تر فشارم داد و گفت:احتما خوب شدنش 1 به 100.تیام حالا من چیکار کنم؟من بدون اون نمیتونم.

_چرا میتونی.تو باید عشقتو محکم نگهداری تا تا اونم زنده بمونه.پ

_تیام مامان باباش اخلاقشون با من بد شده.همش منو تقصیر کار میدونن مگه من چیکار کردمم.

_بارانعزیزم اوناهم حالشون الان مثل تو خرابه اعصابشون داغونه نمیدوونن چی میگن ولی وقتی حال حسام خوب بشه میبینی حال اوناهم خوب میشه.

باران ازم فاصله گرفت چشاش قرمز شده بود.

_بیا تو

_نه ببخشید بد موقع سر ظهرمزاحم شدم مامان اینا رفتن تهران منم بعد بیمارستان اومدم پیشتسنگین شده بودم.

_الان لاغر شدی؟

_اره والا.

بوسم کرد و گفت:اوه اوه ساعت 3 من برم.

_واستا باهم تاهار بخوریم.

_ناهار تخوردین هنوز الهی بمیرم ببخشید .بای.

_خداحافظ.

باران رفت.ناهارمو که خوردم خوابیدم و با صدای فرهاد که مشغول خندیدن و دست زدن بود بلند شدم.

سریع از اتاق رفتم بیرون تا ببینم چی شده .

فرهاد جلوی تلویزیون لم داده بود و داشت فوتبال میدید.

_چه خبرته؟

_سلام خانوم کوچولو

_سلام.

_بیا بشین پبش برادر.

نشستم کنار فرهاد که منو کشید تو بغلش.

_حالت خوبه؟

_از همیشه خوب تر.

صاف نشستم سرجام و گفتم:مروارید رو دیدی؟

_از کجا فهمیدی؟

_ضایع است برادر من.

_مامان چیزی بهت گفته؟

_درباره چی؟

_ازدواج و پارسا و

_اره از پولداریشون گفت.

_تیاممیخوام یک چیزه جدی بهت بگم.

سرمو ت دادم

_من همیشه پشتتمحتی اگه این ازدواج زورکی صورت گرفت بدون من اینجامتیام.نترس باشه.

_یعنی اینقدر جدیه؟

_از این جدی تر.

اب دهنمو قورت دادم باورم نمیشد.

_حالا برو درس بخون.

به اطاعت حرفش رفتم توی اتاق.با اینکه از روی کتاب میخوندم ولی هیچی حالیم نمیشد

 

 

2 زنگ حسابان داشتیم که خدارو شکر .زنگ اول درس داد و زنگ دوم هم سوال حل کردیم .2 زنگ به خوبی گذشت ولی شیدا خیلی ناراحت بود نمیدونم داشت مسخره بازی درمیاورد یا نه.اخه 2 بار همسر اقای یوسفی زنگ زد.شیداهم که مثلا یک زمانی عاشق این معلم بوده حرص میخورد.

بعد از اینکه زنگ دوم خورد .شیدا کتابشو بست و نفسشو با صدا بیرون داد به طوری که اقای یوسفس شنید و گفت:خانم نیک خواه به نظر خیلی خسته شدین»

شیدا با پررویی گفت:همیشه سر زنگهای شما خسته میشم.»

یوسفی وسایلشو توی کیفش جا داد و گفت:زورتون که نکردن میتونین کلاستون رو عوض کنید.

شیدا که حرصی شده بود گفت:الان هم فقط به خاطر دوستام تو این کلاسم.

یوسفی سرشو با خنده ت داد و از کلاس رفت بیرون.شیدا که لجش دراومده بود گفت:مرتیکه بیشعور.

سوگل که از خنده لبشو گاز میگرفت گفت:شیدا خجالت بکش.

شیدا:مرتیکه یک پاش لب گوره اومده گرفته.هرو هر هم پای تلفن میخنده.

سوگل با شیطنت گفت:1 پاش لبه گوره شاید زنش با 1 پا هم بتونه کار کنه.

نگاهم به سمت باران کشیده شد به یک جا خیره بود و هرچند گاهی لبخند های تلخی میزد.سوگل و شیدا هم انگار متوجه او شدند.شیدا بر شانه اش زد و گفت:باران خوبی؟

باران سرش را به سمت شیدا چوخوند و گفت:اره.

سوگل:حال حسام چطوره؟

باران که به سختی حرف میزد و انگار سختش بود کلمه کلمه گفت:اون.اونم خوبه.مثل من.مثل الان منحِحسام.

شیدا دست در کیفش کرد و یک شکلات به سمت باران گرفت و گفت:بیا بخور حالت خوب میشه.

باران با عصبانیت به سمت شیدا چرخید و گفت:میگم خوبم.انگار نمیفهمی.

زنگ تفریح خورد.خدارو شکر هر 3تامون حال باران رو میفهمیدیم و درک میکردیم.

زنگ بعد ادبیات داشتیم.معلم که وارد شد.سریع نشست پشت میز به قول شیدا انگار الان میز رو ازش میگیرن.

دبیر گفت:کسی شعری چیزی داره که بخونه.

باران دستشو بالا کرد.

دبیر که تعجب کرده بود گفت:خانم بهادری بفرمایید.

شیدا ایستاد ابتدا نفس عمیقی کشید کلاس رو نگاه گذرایی کرد و گفت:

بغض چه بی رحمانه گلویم را می فشارد

انگار هیچ احساسی درونش نیست

ولی این اشتباه است

قانون عاشقی ،اشک امیخته به بغض است نه بغض خشک

چند صباحی است که بغض های من خشک میشوند

اشکهایم نمیریزد

چه بی رحمانه عشقم را ربودند

اشک های خوش خیال

اشک هایم را بازگردانید به من.

قول میدهم ترکش نکنم

دستش را ول نکنم

نامش را حفظ کنم

رنگ چشمهایش را به خاطر بسپارم و

گرمی اغوشش را از یاد نبرم

خدابا میخواهمش

چیز زیادی از شعرش نفهیمدیم چون توی چشاش خیره بودم فقط فهمیدم که باران یک عاشق واقعی.تاحالا عشق رو درک نکرده بودم ولی الان.

دبیر با کنایه گفت:انگار عاشقی دختر.

هیچکس چیزی نگفت نگاه ها روی باران ثابت ماند.

باران از سکو پایین امد و بر جایش نشست سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند گریه میکرد و دستش را بر میز میکوبید.

قسمت 14

شیدا دست هاشو دور شونه های باران گره داد و زیر گوشش چیزی گفت

رفیعی دبیر ادبیات گقت:برید بیرون خانم بهادری.

شیدا اجازه گرفت و هردو از کلاس خارج شدند.

کلاس ساکت شد و رفیعی درس داد.

اونروز هم تموم شد و من پیاده رفتم خونه.امروزم دنبال یک اتفاق غیر منتظره بودم یک روز عمه خونمون بود یک روز پری خانم یک روز مهدی اومد دنبالم.راستی مهدی اون با من شوخی کرد یا راست گفت.

در خونه رو که بستم یک لحظه یاد باران افتادم طفلک کسی که خیلی دوست داری تا مرز از دست دادنش بری.

 

کفش های عزیز رو دیدم.تعجب کردم عزیز که مهمون داره چرا اومده اینجا

 

 

رفتم داخل.عزیز با دیدنم بلند شد و مثل همیشه بغلم کرد.

_سلام عزیزجون

_سلام دختر خوشگلم خوبی مادر؟

_ممنون شما خوبید؟

_ادم نوه ی گلشو ببینه و خوب نباشه.

مامان عزیز را دعوت به نشستن کرد عزیزنشست و من کنار پاش روی زمین نشستم .

عزیزلبخند بزرگی روی لباش بود

گفتم:مگه مهمون نداشتین .

_چرا مادر میخوام درباره ی یک مسئله مهم باهات صحبت کنم.

توی دلم صلوات میفرستادم که مسئله اردواج نباشه.اگه عزیز هم این رو بگه دیگه همه چی تمومه

عزیز یک نگاه به مامان کرد .

مامان جلو تر اومد انگار عزیز میخواست تنها نباشه.

عزیز گفت:تیام جان.هستی خانم و کوروش خان تورو برای پارسا خواستگاری کردن؟

احساس کردم قلبم افتاد نفسم بالا نمیومد.

عزیز ادامه داد:هستی خانم که پیش نهاد داد گفتم تیام میخواد درس بخونه و موفق شه و اینده بسازه.ولی وقتی کوروش خان گفت دیگه نتونستم بگم نه.

_یعنی ایندم تباه شد.

مامان گفت:اِ.پی میگی تیامایندت درست شد.به معنای واقعی خوشبخت میشی.

گفتم:چرا همه میخوان این پسررو به من قالب کنن مگه من چیکار کردم.

مامان:چون تو دختر خوبی هستی اخلاق داری

_مگه فقط من خوبم.چرا اخه.

عزیز:چه دختر بهتر از تو توی فامیل هست.

بدون فکر گفتم:مرواید.

_پس برادرت چی.ها؟

بدو رفتم به سمت اتاقم.

مامان با صدای بلند گفت:امشب قرار گذاشتیم برین اونجا باهم حرف بزنید.

عزیز به اتاقم اومد نشست کنارم مقنعه امو دراورد و دست کرد لای موهای مشکی بلند و م و گفت:عزیز قربونت بره اگه این 1 درصد برای تو بد بود من اجازه نمیدادم.من میشناسمشون.پسره.خونوادش والا به خدا خوبن

 

 

گفتم:عزیز من که نمیگم بدن من میگم میخوام درس بخونم.

_خوده پسره تحصیل کرده است با هم دیگه اصلا درس بخونید مطمئن باش میزاره درس بخونی.

_عزیز مگه زوره من نمیخوام.

_حالا منم نمیگم بیاید عقد کنید یک مدت کوچیک نامزدیت اگه از هم خوشتون نیومد که هیچی اگه هم اومد که مبارک باشه.

_عزیز به درسام لطمه میخوره.

عزیز به شوخی دلمو بیشگون گرفت و گفت:نمیخوره ناز نکن تیامی که من ناز بلد نیستم بکشم حالا لباساتو عوض کن تا عزیز غذاتو بیاره.

عزیز رفت بیرون ایستادم جلوی اینه کوچیک و شکسته ام.رنگم سفید شده بود .اخه من اگه نخوام شوهر کنم باید کیو ببینم.خودمو دلداری دادم و گفتم:تیام نترس اولا که فرهاد همیشه پشتته دوما ازدواج یک راه بازگشتیم داره به نام طلاق اگه بابا اینجا بود میگفت:نگاه ادم های مطلقه چی یاد بچه ها میدن.

یک نفس عمیق کشیدم.تیام تو باید مقاوم باشی درسته این واقعیته یک فیلم نیستدر باز شد عزیز اومد تو مامانم پشت سرش اومد عزیز سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:توکه لباساتو عوض نکردی دختر.

مانتومو از تنم دراوردم و نشستم کنار عزیز مامان رفت سراغ کمدم گفتم:مامان چیکار میکنید؟

_دارم لباسای امشبتو اماده میکنم.

_مامان!

_جانم؟؟

_من امشب اونجا نمیام.

عزیز اخمی بهم کرد و گفت:تیام عزیز رو ناراحت نکن.

غذامو خوردم و عزیز و مامان هم رفتن توی هال خوابیدن بابا هم اون چند روز اضافه کاری بود .فرهاد هم یا فوتبال بود یا دانشگاه.

کتابامو باز کردم ولی هیچی توی مغزم نمی رفت خوابمم نمیومد میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار که اونم نمیشد.

ساعت 6 بعداز ظهر بود که حاضر شدیم.یک مانتو سرمه ای رنگ با شلوار لی و یک شال ابی نفتی تو اینه به خودم نگاه کردم صورتم مثل ماست شده بود حالم اصلا خوب نبود.

وقتی رسیدیم اولین نفری که به سمتم اومد هستی خانم بود منو در اغوش گرفت و گفت:چطوری دخترم؟

نمیتونستم جوابشو بدم حتی یک لبخند ساختگی نفر دوم هم کوروش خان بود .هرچی سعی کردم نمیشد احساس کردم دارم بالا میارم.با همه سر سری سلام کردم وقتی به مروارید رسیدم خودمو توی بغلش انداختم تعادلمو از دست داده بودم.مروارید بردم به اشپزخونه مهدی اونحا بود برخلاف همیشه که بهم تیکه مینداخت گفت:چی شده تیام؟خوبی؟

سرمو با دستم گرفتم و گفتم:اره خوبم فقط یک لیوان اب میدی.

مهدی از جا پرید در یخچال رو باز کرد و اب ریخت برام و به دستم داد اب رو یکسره خوردم

 

 

قسمت 15

همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف بیارید.

نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه کردن به مهدی به هال رفتم.کنار پونه جا بود رفتم نشستم و سرمو انداختم پایین .

هستی خانم گفت:با اجازه کوروش خان و محترم خانم(عزیز) ما تیام خانم رو برای پارسا جان خواستگاری کردیم و جواب +بوده خدا رو شکر حالا در این شب میخوایم این دوتا جوون باز هم باهم صحبت کنند من که مطمئنم و یقین دارم که این دو خوش بخت میشن. در ضمن طبق حرف شایان اقا فعلا یک نامزدی یا محرمیت ساده .بعدا مجلس.

همه دست زدن نگام روی پریسا افتاد که با خشم به من نگاه میکرد یک چیزی گفت ولی من چون خیلی لبخونیم بد بود نفهمیدم

به امیر نگاه کردم ساکت به زمین خیره بود انگار این مجلس براش مهم نبود

برای چی مهم باشه.

کوروش گفت:تیام خانم نمیخواید بریدحرف بزنید پارسا جان منتظره.پارسا!قیافش خوب یادم نمونده بود بلند شده بود و ایستاده بود خنده عصبی منم بلند شدم و به سمت اتاق عزیز راه افتادم اونم دنبالم اومد وارد اتاق شد و درو بست نشستم روی صندلی پشت میز خیاطی اونم نشست روی گوشه تخت.

به دیوار خیره بود بهش نگاه کردم ببینم چه شکلی واقعا خوشگله یا نه

چشاش عسلی درشت بود.عسلی هم شد رنگ چشن باید ابی باشهولی واقعا به صورت گندمیش میومد.بینی صافی داشت لبای نه کوچیک نه بزرگ ولی در کل جذاب بود .

نگاهشو ازدیوار گرفت و گفت:نمیدونم این فکر رو کی(چی کسی )توی کله کی؟و برای چی انداخته من داشتم زندگیمو میکردم منو چه به ازدواج مامانم پیله شد که برو زن بگیر اونم کی تو؟که از همه لحاظ با من فرق میکنیدر ضمن من نمیخوام ازادی هامو از دست بدماصلا باورم

اومد ادامه بده که پریدم وسط حرفش:هی اقا پارساپارسا دیگه نه؟

اخماش بیشتر رفت توهم .

گفتم:منم نمیخوام و نمیخواستم تو این سن ازدواج کنم منم ارزوهای بزرگ تو زندگیم دارم اگه هم بخوام ازدواج کنم با کسی میکنم که در شانم باشه.

بهم خیره شد

_خب؟

_خب ندارهفکر نکن من از خدا خواسته اینجا اومدممن درسمو ایندمو خراب نمیکنم و ازدواج نمیکنمولی انگار مادرت و مادرم حوصلشون از ما سررفته

 

 

از جا بلند شد و گفت:خب ما حرفامونو زدیم .

با منگی نگاهش میکردم که نگاهشو ازم گرفت و گفت:میگیم نه دیگه.

چه خوش خیال بود این پسر .چیزی نگفتم و بلند شدم اول اون رفت بیرون منم بعدش اومدم بیرون.همه با خوشحالی نگام میکردن ولی نگاه پریسا خیلی عذاب اور بود جلوتر از همه ایستاده بود وقتی پارسا به وسط جمعیت رفت و سر و صداها اوج گرفت پریسا دستمو گرفت و کشید به سمت همون اتاقی که توش حرف میزدیم.

بردم توی اتاق و درو بست.اب دهنشو قورت داد معلوم بود عصبیه

اروم گفتم:چیزی شده پریسا جون؟

_چی میخواستی بشه داری عشقمو ازم میگری.

_عشقت؟

سرشو با یکی از دستاش گرفت و گفت:تیام خانم 2 روزه اومدی تپل رو میبری؟

_پریسا من واقعا نمیفهمم تو چی میگی

_نمیفهمی؟حالیت میکنم .

شونه هامو گرفت و منو انداخت روی تخت با چشم های بهت زده نگاهش میکردم.

دماغشو بالا کشید انگار میخواست گریه کنه اونقدر گریه کرده بودم و دیده بودم که تشخیص گریه دیگران سخت نبود.

پریسا:من عاشق پارسامعاشق که نه دیوونه تو تهران به مامانش گفتم ولی اون قبول نمیکرد میگفت.میگفت تو معقول پارسا ی من نیستی.

دماغشو دوباره کشید بالا.

گفتم:ولی به نظرم تو از منم بهتری

_دروغ میگی.؟

_برای چی باید دروغ بگم شاید دلیل دیگه ای داشته که تورو نپذیرفتن.

صدای مردانه ای از بیرون اومد

_تیام جان عزیزم بیا بریم.

درو باز کردم دنبال صاحب صدا گشتم فرهاد بود که کنار اشپزخونه ایستاده بود و با مروارید حرف میزدم رفتم جلوتر و گفتم:چه میکنید 2 کبوتر عاشق.

مروارید سرخ و سفید شد و گفت:مگه ادم با پسر عموش حرف میزنه اشکال داره؟

فرهاد اخماشو به حالت مسخره ای توهم کرد و گفت:مری من یک پسر عمو سادم.

خندم گرفت و گفتم:قربون خلاصه کردنتن فری.

مروارید گفت:به پسرعموی من نگو فری ادم یاد یک چیز دیگه میوفته.

گفتم:فرنگیس؟؟؟

مروارید:نه خیر

مامان از اونورداد زد:فرهاد تورو گفتم صداش کنی حالا خودت داری حرف میزنی.

یک خداحافظی سرسرکی کردیم و رفتیم به خونه.

فردا 5 شنبه بود و چون شنبه یک امتحان مهم داشتیم مدرسه نرفتم و کل 5 شنبه رو درس خوندم.

 

 

ساعت 6 از خواب بلند شدم اولین کار یک نگاه تو اینه بود چشام پف کرده بود و موهام وز وزی بود2تا انگشتمو کردم لابه لای موهام و سرمو به این ور و اونور کج میکردم.با صدای بابا که صدام میکرد از جلوی اینه کنار اومدم.بابا روی مبل نشسته بود و داشت اون موقع صبح تلویزیون میدید.

_سلام بابا صبح به خیر.

_صبح شماهم به خیر.بدو لباساتو بپوش دیر شد.

_شما منو میرسونید؟

_نه دختر بدو

_پس چرا این موقع بیدارین؟

_مگه هرکی سر ص


رمان  رکسانا ۱           شهروز براری صیقلانی  



با پسر عموم , تو ماشین من نشسته بودیم و داشتیم تو یه بزرگراه خیلی شلوغ حرکت میکردیم. من رانندگی میکردم و مانی کنارم نشسته بود و تکیه ش رو داده بود به شیشه بغل و همونجور که اروم اروم میرفتیم جلو , با همدیگه حرف میزدیم.

پدر من و مانی, دو تابرادر بودن که همیشه با همدیگه زندگی کردن.همیشه م با همدیگه شریک بودن. الانم یه کار خونه بزرگ دارن. خونه هامون بغل همدیگه س. دو تا خونه ی دو بلکس بغل هم با حیاط های بزرگ و پرگل و گیاه و درخت که وسط شون دیوار نداره.

من و مانی چند سالی هس که دانشگاه مونو تموم کردیم و تو همون کارخونه کار میکنیم. مادر مانی موقع تولدش فوت کرد و چون باهمدیگه یک سال اختلاف سنی داریم, مادرم اونم شیر داد. عموم بعد از مادر مانی دیگه ازدواج نکرد. زنش رو خیلی دوست داشت.

در حقیقت مادر من مانی رو بزرگ کرد و ما دو تا مثل دوتا برادر بودیم. هرجا که می رفتیم و هر کاری که میکردیم, با همدیگه میرفتیم و با همدیگه میکردیم. یعنی مانی میرفت و من هم دنبالش! یه خورده شیطون بود اما اقاو مهربون و فداکار!

پدرم و عموم برامون دوتا ماشین خیلی گرون قیمت خریده بودن و انداخته بودن زیر پای ما! حقوق مونم با اینکه هفته ای دو سه روز بیشتر کار نمیکردیم خیلی عالی بود. تو شمال م دوتا ویلای خیلی خیلی بزرگ داشتیم که تا تقی به توقی می خورد, مانی کار رو تعطیل می کرد و به هوای تمدد اعصاب, دوتایی یه جوری در میرفتیم و سه چهار روزی اونجا می موندیم!

خلاصه توماشین نشسته بودیم و من داشتم حرف میزدم و مانی م لم داده بود به شیشه و هم اهنگ گوش میکرد و هم با من حرف میزد.

-میگم دیگه نمیشه تو تهران زندگی کرد! از بس شلوغ شده,دیگه نمیشه نفس توش کشید!

مانی-پس بزن بریم شمال!

-دو روز نیس که از شمال بر گشتیم!عمو اینا پدرمونو در می آرن!نیگاه کن تروخدا! یه متر یه متر میریم جلو! حلا هی شهر داری مجوز ساختمون بده و هی خونه بسازن و هی شهر شلوغ تر بشه!

تو همین موقع دوتا دختر که کنار خیابان ایستاده بودن برامون دست بلندکردن!

یه نگاه بشون کردم و گاز دادم و رفتم جلوتر و به مانی گفتم:

-میبینن که قیمت این ماشین اندازه چند تا اپارتمانه ها! باز هم فکر میکنن که تاکسی یه! از بس که بعضی از این ادما, با هر ماشینی مسافر کشی میکنن,مردم عادت کردن برایه بقیه ی ماشینا دست بلند کنن! یارو پانزده شانزده میلون قیمت ماشین شه ها! بازم توراه مسافرمیزنه که مثلا پول بنزین ماشین رو در بیاره! واقعا بد روزگاری شده!

مانی-خیلی تف!تف!تف به این روزگار!

-بی تربیت!

مانی- از وضع اقتصادی چرا نمی گی؟!

-افتضاح! یارو سه جا کار میکنه که فقط بتونه خرج زندگیش رو در بیاره!بیچاره شب خسته و مرده میرسه خونه. دیگه حال جواب سلام زنش رو هم نداره چه برسه به مسائل شویی!

مانی-بمیرم واسه دل اون زنه که ماتمکدس!

-زهرمار!

مانی-خوب میفرمودین؟

-وقتی رسیدخونه دیگه بیچاره تو تن ش جون نیست که حرف بزنه چه برسه به پسرش برسه,به دخترش برسه!به

مانی-اینجاس که نقش ما جوونا شروع میشه!یعنی در واقع ماباید به دخترش برسیم!یعنی کمکش کنیم!مشکلاتش رو حل کنیم!راهنمائش کنیم!یعنی بمیریم واسه اون زن که کلبه غم و غصه س!

-چی؟!

مانی-هنوز تو فکر اون زن بدبختم!

-گم شو!

توهمین موقع رسیدیم به سه تا دختر و تا کنارشون واستادم,باخنده اشاره که می خوان سوارشن!روم رو کردم اون طرف که جلو کمی واشد و حرکت کردم و حدود پانزده متر رفتم جلو. یه دقیقه بعد سه تایی رسیدن به ما و یکی شون خواست درعقب رو وا کنه که زود از طرف خودم قفلش کردم و شیشه طرف مانی رو یه خرده دادم پائین و بهش گفتم:

-ببخشید خانم محترم اما انگار این ماشین رو با تاکسی اشتباه گرفتید!

زود شیشه رو دادم بالا و رام کمی واشد و گاز دادم و رفتم

-عجب داستانیه ها!به زور می خوان سوار ماشین بشن!

مانی-بهشون توجه نکن!داشتین می فرمودین!

-اره دیگه وقتی پدر خونه نباشه,تمام فشارزندگی می افته رو دوش مادر!اونم چه جوری از پس چند تا بچه بر بیاد!

مانی-واقعا سخته!حالا اگر شوهره که شب بر می گشت خونه بهش می رسید, یعنی اگر میتو نست کمکش کنه, بازم یه حرفی!

ترافیک کمی سبک شدو راه افتادیم و تا از جلوی دوتا دختر دیگه رد شدیم که هر دو باخنده برامون دست بلند کردن!بهشون توجه نکردم و رد شدم و به مانی گفتم:

-این مسائل شوخی نیست!فاجعه س!

مانی-فرمایش شما کاملا متینه!

-می خوام بدونم ماها به دنیااومدیم که مثل تراکتور کار کنیم؟!

مانی-من و تو؟!

-من و تو که اصلا کار نمیکنیم!مردم بد بخت رو میگم!

مانی-دقیقا درست میفرمائید.

-توچطور امروز اینقدر ساکت و مؤدب شدی؟

 

بچه ها تا هفته یه دیگه روز هایه تعطیل بقیش رو میذارم

مانی- از بس کلام شما شیرین و فصیحه! " همون جور تکیه اش را به در داده بود و داشت منو نگاه

میکرد! تو همین موقع بازم از جلو دو تا دختر دیگه رد شدیم که بازم برامون دست بلند کردن!

همون جور که آروم از جلو شون رد شدم به مانی گفتم" چطور اینا فقط برای ما دست بلند می کنن!

نکنه باز داری اشاره ای چیزی می کنی؟! مانی- منکه نیم ساعته مثل بچه آدم همین جور نشستم

و پشتم به خیابونه! مگه اینکه با دمبم اشاره کنم! " دیدم داره راست می گه یک نگاه بهش کردم و گفتم"

آخه تو هر وقت ساکت می شی معلومه داری یک کاری می کنی!

مانی- حالا چون من پروندم سیاهه هر چی بشه تقصیره منه؟ پس چرا اینا فقط برای ما دست بلند

می کنن؟! مانی- مردم تو این چند ساله همه یک پا روان شناس شدن! چهره ی تو هم که ازش نجابت

و پر هیز کاری می باره! اینه که بهت اعتماد می کنن و می خوان سوار ماشینت بشن! یعنی حسه اعتماد رو در مردم بر می انگیزی! " تا اومدم حرف بزنم که همون دخترا اومدن جلو و یکی شون چند تا زد به شیشه طرف مانی.

زود گذاشتم رو دنده و یک خورده رفتم جلو که مانی گفت حالا عیبی داره که مثلا این بیچاره ها رو هم سوار کنیم؟ ما که داریم این مسیرو میریم! ماشینم که خالیه! ثواب داره والا! تکیه ات را ور دار ببینم

مانی- برای چی؟ تو وردار- این پشتم درد می کنه تکیه ام رو دادم به در که یک خورده آروم بشه

دستشو گرفتم و کشیدم این طرف که یک مرتبه یک کاغذ از پشتش افتاد!

این چی بود؟

مانی- چی چی بود؟!

این کاغذه!

مانی- کدوم کاغذه؟

همین که به شیشه بود!

مانی- آهان! از همین کاغذاست که به شیشه ی ماشینای نو می چسبونن.

اونو که به شیشه ی جلو می چسبونن.

مانی- حالا این یو به شیشه بقل چسبوندن! ول کن این مسا ئل بی اهمیت رو!

داشتی در مورده اون شوهره که به زنش نمی رسه حرف میزدی! اتفاقا چه بحث جالب و شیرینی بود!

ترمز کردم و دولا شدمو از بقلش کاغذ رو برداشتم! تا یک نگاه بهش کردم خشکم زد! روش نوشته بود:

ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن سوار شو.

نوشابه ی خنک موجود می باشد.

ویژه ی بانوان.

کاغذ رو گرفتم جلوش و گفتم: این چیه؟

مانی- ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن یعنی چی؟

یعنی زمین اونجا متری ۱۰ تومنه؟ آهان از این معامله املاکه! عجب آدم هایی هستن دیگه کاغذای تبلیغ شونو به زور میندازن تو ماشینه مردم! واقعا بی شر میه حق داری ناراحت بشی! منم یک لحظه ناراحت شدم ! حالا تبلیغو به زور انداختن تو ماشین بماند و از این ناراحت شدم که دارن تبلیغه دروغ می کنن

یعنی زمین ولنجک متری ۱۰ تومن؟ یه والا! یکی هم نیست جلو کاراشونو بگیره. واقعا که آدم وقتی با این صحنه ها بر خورد می کنه.

خجالت نمیکشی مانی؟

یک نگاه به من کرد یک نگاه به بیرون و گفت:

چرا به خدا این دفعرو خجالت میکشم.

خوبه حداقل برای یک دفعه هم که شده توخجالت کشیدی!

ماشینای پشتی برام بوغ زدن و من کاغذ رو انداختم رو پای مانی و حرکت کردم.

که گفت:

- از این خجالت می‌کشم که این همه اینجا کنار خیابون گل رز و مریم و نسترن و مینا و یاسمن و لاله هس و یه شاخه شم دست من نیست! آخه ضد بشر! آفات گل‌های اپارتمانی! تو چه موجودی هستی‌ که به طبیعت توجه نمیکنی؟! بالاخره تو هم آدمی! حد آقل باید از یه گلی‌ خوشت بیاد یا نه؟

- آره اما اون گلی که من ازش خوشم میاد بین اینا نیست!

مانی‌- خوب اینو زود تر بگو تا بگردم برات از میونه همینا پیداش کنم! اسم اون گل خوشکل و زیبا و خوش بو چیه؟ خصوصیتش کدومه؟ چند تا گلبرگ داره؟ تعداد پرچم هاش چیه؟ بگو دیگه دیر شد!

-میخک من عاشقه میخکم!

یه نگاه به من کرد‌و گفت:

-واقعا مردشور اون سلیقه تو ببرن! آخه میخکم شد گل؟!

-تاحالا یه سبد میخک خریدی؟

مانی‌- مگه من نجارم که یه سبد میخ و میخک بخرم؟ بعدشم یه مرتبه پخش زمین بشن و هرچی‌ میخ برن اونجای آدم!

-من که ازش خوشم میاد!

مانی‌- حالا بازم شانس آوردیم که از همین میخک خوشت میاد! اگه مثلا از کاکتوس خوشت می‌‌او‌ مد که دیگه واویلا! تا یه سبدش رو بغل میکردیم که تیکه تیکه میشدیم! حالا چرا اینقدر تند میری؟!

-خوب راه و شده دیگه!

مانی‌- حداقل آروم تر برو حالا که از این گلا نمی‌‌ خری نگاشون کنم!

-چقدر حرف میزنی‌ مانی‌!سرم رفت!

مانی‌- میخک!!! میخکم گل آخه؟؟ آخه این تبعه که تو داری؟ تبعت عین گونی‌ خشن! سرشتت عین سمبا دس!

بعد برگشت و بیرونو نگاه کرد

-کاشکی‌ الان ماشین خودم اینجا بود تا تو ماشینو دا شپورت و صندوق عقب رو پر می‌کردم از این همه گل! اصلا من نمیدونم چرا رفتم دانشگاه رشتهٔ مهندسی‌؟! من باید یه دکهٔ گل فروشی باز می‌کردم! مهندسی عمران به درد امثال تو می‌خوره که تبعه زمخته! همش باید با آجر و سیمان و آهن و لوله و عمله و بنا سرو کله بزنین! قربون خدا برم با این آدماش! خدا جون این هم آدم بود که تو خلق کردی؟!

خلاصه تا دم داره خونه غرزد!

خونه همون توی زعفرانیه بود و حدود نیم ساعت بعد رسیدیم و تا من پیچیدم جلو داره خونه واستادم که از طرف مانی‌ یه دختر حدود بیست یکی‌ دو ساله جلو اومد! مانی‌ هنوز داشت به من غر میزد و حواسش به اون طرف نبود!من داشتم از اون طرف نگاه می‌کردم! نشناختمش! فکر کردم میخواد از پیاده رو رد بشه و من جلوش رو گرفتم! داشتم همین جوری نگاش می‌کردم که مانی‌ گفت:

-حواست کجاست دارم با تو حرف میزنم!

-یه دختر پشت سرت واستاده!

یه نگاه به من کرد‌و یک لبخند زد

-دروغ میگی‌ مثل سگ!

-به جون تو

-به جون تو چی‌؟

-یه دختر خانم پشت سرت واستاده!

کم کم لبخندش تبدیل به خنده شد و گفت:

-بیشتر ازش بگو!

-خوب برگرد خودت ببین!

-خوب میدونم داری دروغ میگی‌ ولی‌ همین رویای دروغ هم برام قشنگه! مخصوصا از زبون تو آدم برفی شنیده بشه!

-عجب خری هستی‌؟!

مانی‌- خوب حالا بقیش رو بگو!

-بقیه ی چیرو؟ یه دختر خانم درست پشت شیشهٔ ماشین واستاده!

بازم خندید و گفت:

-موهاش چه رنگیه؟ چی‌ پوشیده؟ خوش کل یا نه؟ بگو دیگه!

یه مرتبه دختر چند بار زد به شیشه که مانی‌ از ترس پرید بغلمو گفت:

- وای خدای مهربون داره چه اتفاقی‌ میفته؟!

هم خندم گرفته بود هم جلو دختره زشت بود!

-خجالت بکش مانی‌!

همون جور که تو بغل من بود آروم سرشو برگردوند طرف شیشه تا دختررو دید زود گفت وای لولو پسر عمو جان نزاری این منو بخور ها! هولش دادم اون طرف شیشه رو دادم پائین. یک دختر بلندو قشنگ بود با یک روسری آبی که مثل شال انداخته بود رو سرش یک روپوش آبی خیلی‌ کم رنگ تنش بود. تا شیشه اومد پائئن سلام کرد. اومدم جوابشو بدم که مانی زود گفت: خواهش می‌کنم مزاحم نشید! یک مرتبه من خندم گرفت سرمو انداختم پائئن که دختر بی‌چاره با تعجب گفت: به خدا من قصد مزاحمت ندارم!

مانی- دارین اذیتمون می‌کنین!

دختر که سرخ شده بود گفت: معذرت می‌خوام اما من فقط یک پیغام براتون دارم تازه اگه مانی- می‌خواین شماره ای چیزی بهمون بدین؟ من که نمی‌‌گیرم!

دختر- نه به خدا!! یعنی‌ من اصلا. مانی- حالا هل نشو! شماررو نوشتی‌ رو کاغذ یا باید حفظش کنیم؟ وای که اصلا الان مغزم آمادگی نداره

دختر- شماره نمی‌خوام بدم به خدا! دیدم طفلک الانه که گری ش در بیاد زود گفتم: چه فرمایشی دارین خانم؟

آب دهنشو قورت دادو آروم گفت: ببخشین من دنبال آقای هامون مانی شباهنگ می‌گردم که با مشخصاتی که بهم دادن فکر کردم شما هستین!

مانی- اگه راست میگی‌ شماره شناسناممون چنده؟

دختر خندش گرفت زدم تو پهلوی مانی تا خواستم از ماشین پیاده شم مانی داد زد گفت: نرو پائین میخوردت!! این دفعه دختره غش کرد از خند

پیاده شدم رفتم طرفش گفتم: من هامون هستم ایشون پسر عموم مانی. دستشو دراز کرد همون جور که باهم دست میداد گفت:

حالتون چطوره؟ من رکسانا هستم.

ممنون حال شما چطوره؟

رکسانا- مرسی‌ خوبم هر چند اولش ترسیدم هل شدم!

باید ببخشید مانی یک خورده شوخه!

رکسانا- یک خورده؟

امرتونو بفرماید گفتید پیغامی برای ما دارین!

برگشت طرف مانی که هنوز تو ماشین نشست بود نگاه کرد من هم به مانی اشاره کردم گفتم:

چرا پیاده نمیشی‌؟

مانی- میترسم نمیام

رکسانا زد زیر خنده یک چشم غره به مانی رفتم که آروم در رو باز کرد پیاده شد گفت: من پیاده شدم اما اگه پیغامت از این پیغام‌های سر خشک بی‌ روح باشه در میرم میرم تو ماشین دوباره!

رکسانا همون جور که میخندید گفت: نه! اتفاقا یک پیغام خوبه! فقط اگه می‌شه بریم یک جای که کسی‌ نباشه.

کجا مثلا؟

مانی- بریم تو صندوق عقب! هیچ کس توش نیست

من زدم زیر خند رکسانا که‌ اشک از چشماش میومد! یک چپ چپ به مانی نگاه کردم که رکسانا گفت: منظورم بریم جای که راحت بتونیم صحبت کنیم.

خوب تشریف بیارین منزل!

رکسانا- خونه نه!

-نگران نباشید!مادرم خونه هستن!

رکسانا- به همین دلیل مایل نیستم برم منزلتون!

تا اینو گفت مانی‌ یه لبخند زد و گفت:

-حالا اینقدر محکم حرف نزن! شاید ننه ت رفته باشه خرید!

-زهرمار!

مانی‌- یعنی‌ میگم شاید خونه نباشه!

رکسانا هنوز داشت میخندید که گفتم:

-خوب شما بفرمائین کجا بریم!

رکسانا- راستش من اینجا هارو نمیش ناسم!فکر کردم شما جایی‌ رو بلدین!میدونین موضوع مهمی یه!بریم یه جای خلوت که بتونیم حرف بزنیم!

مانی‌- میخواین بریم کوه؟!الان هم وسعت هفته است، پرنده تو کوه پر نمی‌‌زنه!

دوباره رکسانا زد زیره خنده و گفت:

-منظورم یه جایی‌ یه که بتونیم بشینیم و حرف بزنیم!

مانی‌- خوب سه تا چارپایه م باخدمون می‌بریم اون بالا!چطوره؟

این دفعه من هم زدم زیر خنده!خودش که اصلا نمی‌‌خندید!رکسانا که دیگه حالا اصلا جلوی خودش رو نمی‌‌گرفت و همش داشت میخندید و با خنده حرف میزد!

رکسانا- همینجا‌ها جایی‌ نیس؟

مانی‌- بیست سوالی؟!خوب!اینجا که منظور نظر شو ماست، می‌شه بفرمائید که داخل شهره یا خارج از شهر؟ یعنی‌ آب و آبادی داره یا خیر؟! درضمن وقتش که شد یه راهنمائی م بفرمائید!

رکسانا- منظورم یه کافی‌ شاپی، چیزیه!

مانی‌- من که کافی‌ شاپی که تو اون خیابون و سه تا چهار راه بالاتر و هفت هشت تا کوچه پایین تره رو نمیشناسم! تا حالا پامو اونجا نذاشتم و از این به بعد نمیذارم! مگه اینکه به زور منو ببرن وگر نه خودم تنهایی نامیرم!این از من!

-حالا موضوع اینقدر مهمه رکسانا خانم؟

رکسانا که سعی‌ میکرد جلوی خندش رو بگیر گفت:

-خیلی‌ مهم هامون خان!

-پس بفرمائید سوار شین.

داره عقب رو براش وکردم و نشست و خودمم رفتم سوار شدم و مانی‌ نشست.

-کجا بریم مانی‌؟

مانی‌- من که گفتم اینجا هارو بلد نیستم!دنده عقب بگیر برو تو اصلی‌.

از رو پول اومدم تو خیابون و رفتم طرف خیابون اصلی‌ و پیچیدم بالا

-خوب!

مانی‌- خوب چی‌؟

-کجاس دیگه؟!

مانی‌- من که نرفتم تاحالا!دومین چهار راه دست چپ!

پیچیدم همون خیابون که مانی‌ گفت و رفتم جلو و پرسیدم:

-کجاس؟

مانی‌- چرا همش از من می‌پرسی‌؟!جلو اون خونه نگاه دار!

یجا پارک کردم و سه تایی‌ پیاده شدیم و به مانی‌ گفتم:

-اینجا که کافی‌ شاپ نیس!

مانی‌- آره ولی‌ قراره چند ساله دیگه یکی‌ اینجا بسازن!

-الان وقت شوخی‌ یه؟

مانی‌- برو جلو همون خونه هه زنگ بزن دیگه!

-اون خونه؟

مانی‌- آره بابا!

رفتیم جلو یه خونه و وایسادیم و یه نگاه به مانی‌ کردم و زنگش رو زدم.یه مردی آیفون رو جواب داد. از این آیفون تصویری ا بود. گوشی ش رو ورداشت و گفت:

-سلام آقا مانی‌! بفرمائین!

بعد دارو وا کرد یه نگاه به مانی‌ کردمو گفتم:

-هیچ کس تورو هیچ جا نمیشناسه!

مانی_ بده حالا کارت رو راه انداختم؟

رکسانا خندید و ماهام کنار وایستادیم تا اول اون رفت تو و بعدشم من و مانی. یه خونه بزرگ بود با یه حیاط پرگل و با صفا. تو خونه رو خیلی قشنگ و شیک درست کرده بودن و میزو صندلی چیده بودن. توشم پر بود از دختر و پسرا یه موزیک قشنگ م پخش میشد. تا وارد شدیم یه دختر خانم که گویا اونجا گارسن بود اومد جلو و با مانی سلام و علیک و احوالپرسی کرد و ماها رو برد سر یه میز و سه تایی نشستیم و سه تا نسکافه سفارش دادیم که رکسانا دور و ورش رو نگاه کرد و گفت:

_فکر نمی کردم یه همچین جاهایی م وجود داشته باشه!

مانی_ منم فکر نمی کردم ! همینجوری الکی این خونه رو نشون دادم اما از اونجا که بخت این هامون مثل تیر چراغ برق بلنده و دلشم پاکه، زد کافی شاپ از کار دراومد!

رکسانا خندید و گفت:

_ دقیقا همونجور که در مورد شما بهم گفته بودن هستین!

مانی_ببخشین در مورد من چیا به شما گفتن؟

رکسانا_ اینکه شوخ و سرزنده این و کمی ام

مانی_ دیگه بقیه ش رو کاری نداشته باشین ! یعنی بقیه ش بی اهمیته!

رکسانا زد زیر خنده و بقیه حرفش رو نگفت

مانی_ ببخشین در مورد این هامون چی گفتن؟

رکسانا_ جدی و یه خرده م .

بازم بقیه حرفش رو نگفت که مانی شروع کرد

_ یه خرده نه و خیلی اخلاق بد! دارای یه طیعت بیجان! در واقع تشکیل شده از چهار تا استخون و سی چهل کیلو ماهیچه که یه روح بیجان مثل آجر قزاقی احاطه اش کرده!

رکسانا که می خندید گفت :

نه به خدا ! اونطوری بهم در مورد ایشون نگفتن!

مانی_ خانم باوربفرمائین این بشر یه خصوصیات اخلاقی داره که تو تیر آهن پیدا نمی شه ! انقدر این پسر خشک و بی روحه که اگه صد سال تو جنگلای شمال بکاریمش ، یه برگ ازش سبز نمی شه ! هیزم خشک پیش این ، گل همیشه بهاره! از اخلاق چی براتون بگم که باور کنین؟! هنر پیشه مرد مورد علاقه اش آرنولده ! هنر پیشه زن مورد علاقه اش اون پیرزن س که همیشه تو نقشای جادوگر بازی میکنه! رنگ مورد علاقه اش سورما هی مایل به سیاهه! ماشین اسپرت ش بنز خاوره ! فقط فیلمای جنگی و بکش بکش ! غذای مورد علاقه ش که همیشه تو رستورانا سفارش می ده کباب قفقازیه ! الانم جلو شما ملاحظه کرد و نسکافه سفارش داد ! اگه شما نبودین الان اینجا نون چایی سفارش می داد ! شما نمی دونین من چی از دست این می کشم!

اون می گفت و رکسانا می خندید!

مانی _به خدا انگار صد ساله که شما رو می شناسم رکسانا خانم !

رکسانا_ خیلی ممنون !

مانی_ ببخشین ، شما غیر از خودتون خواهر دیگه م دارین؟

رکسانا_ نه ندارم!

مانی _ خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه.

رکسانا _ مرسی

مانی_ داشتم می گفتم ، گل مورد علاقه ش میخکه ! باور میکنین؟!

رکسانا _ جدی ؟! اتفاقا منم از میخک خوشم می آد!

مانی_ یعنی در واقع همیشه بهش می گم یعنی یه ساعت پیش بهش می گفتم که پسر ، تنها چیزی که حیات ترو به این دنیا متصل کرده همین علاقه گل میخکه! چقدر این گل میخک زیبا و قشنگه ! من همیشه صبح به صبح می رم دم این گلفروشی آ و از پشت شیشه به این گلای میخک نیگاه می کنم ! واقعا شاهکاره طبیعته ! می شه گفت از گل خر زهره م خوشبوتره!

یه چپ چپ بهش نگاه کردم و به رکسانا گفتم :

_ خب بهتره صحبت مون رو شروع کنیم . حتما موضوع خیلی مهمی یه که خواستین اینجا در موردش حرف بزنیم!

مانی_ حالا زیادم مهم نبود ،مهم نیست! مهم اینه که ما سه تایی خوش و خرم اینجائیم!

تو همین موقع دختر خانم برامون نسکافه ها رو آورد و گذاشت جلومون و بعدش یه مرد که انگار صاحب اونجا بود اومد و با مانی یه سلام و احوالپرسی گرم کرد و یه کاغذ که چند تا شماره روش بود داد بهش و گفت :

_ آقا مانی اینا رو چند تا از بچه ه دادن که بدم به شما.

مانی زود ازش گرفت و گذاشت جیبش و وقتی یارو رفت به رکسانا گفت:

_ چقدر این رفقا لطف دارن! شماره می دن که بهشون زنگ بزنم که از حال همدیگه با خبر باشیم ! خدا حفظ شون کنه! داشتم می گفتم ، خواننده مورد علاقه ش ام کلثومه! این نوارش رو میذاره و همچین ازش لذت می بره که نگو!

با پا زدم به پاش و رو به رکسانا گفتم :

_ ما سراپا گوش هستیم رکسانا خانم !

یه خرده نسکافه خورد و گفت:

_ من از طرف عمه تون براتون پیغام آوردم.

_ عمه مون؟!

سرش رو ت داد که گفتم :

_حدش می زدم شما ماها رو اشتباه گرفتین ! ما اصلا عمع نداریم1

رکسانا _ چرا دارین!

_رکسانا خانم پدرای ما اصلا خواهر نداشتن!

 

مانی_ حالا عجله نکن هامون جون ! ادم وقت یه عمه مفت پیدا می کنه که نمیندازدش دور! یه عمع یه گوشه باشه ! چه اشکالی داره؟ جای کسی رو که تنگ نکرده ! ببخشی رکسانا خانم ، شما که اطلاعات وسیع و جامعی از شجره نامه ما دراین می شه بفرمائین آیا ما دختر عمع داریم یا خیر؟

رکسانا _ تقریبا

مانی_ یعنی چی ؟ مگه ادم می شه تقریبا دختر عمع داشته باشه؟!

رکسانا _ آخه چه جوری براتون بگم ؟!

مانی_ خودم فهمیدم ! وقتی آدم بعد بیست و هفت هشت سال یه عمه پیدا می کنه ، این عمه می شه یه عمع تقریبی ! خب دخترشم می شه یه دختر عمه تقریبی دیگه ! حالا بفرمائین ما چند عمع و دختر عمع داریم؟ در ضمن بفرمائین ما باید در کنار اینا ، رو چند تا شوهر عمه حساب کنیم؟ و ایا ما باید وجود پسر عمه رو هم تحمل کنیم یا خیر ؟چنانچه پسر عمه ای هم وجود داره آیا غیرتی یا بی غیرت ؟! رو خواهرش تعصب خاصی داره یا خیر؟( هر پاسخ صحیح 1 نمره)

رکسانا فقط داشت میخندید

-رکسانا خانم شوخی‌ تون گرفته؟!

رکسانا- نه بخدا هامون خان!آقا مانی‌ چیزای با نمک میگن و من هم خندم می‌‌گیره!ولی‌ حقیقت رو بهتون گفتم! شما یه عمه دارید

-آخه این عمه چطوری یه مرتبه به وجود اومده؟

مانی‌- به نظر من این سوال یه سوال بی‌ تربیتی‌ یه!اولا عمه یا هر انسان دیگه یه مرتبه به وجود نمیاد!حالا می‌ خوات عمه باشه یا هر کس دیگه! در ثانی‌ تو مرده گنده هنوز نمی‌‌دونی عمه چه جوری به وجود میاد؟!

-تو میدونی‌ چه جوری یه مرتبه پیداش شده؟!

مانی‌- من نمیدونم چه جوری یه مرتبه پیداش شده ولی‌ میدونم که چه جوری به وجود اومده!

-اه.!بذار ببینم موضوع چیه!رکسانا خانم می‌شه بیشتر توضیح بدین؟!

رکسانا- من فقط باید یه پیغامی رو به شما برسونم!

-خوب پیغام چیه؟

رکسانا- عمه تون گفتن، یعنی‌ ببخشید من فقط اون پیغام رو تکرار می‌کنم!عمه تون اگر شما دوتا برادر زاده غیرت دارین به داده عمه تون برسین!

برگشتم طرف مانی‌ که ساکت شده بود و داشت به رکسانا نگاه میکرد و گفتم:

-تو چی‌ میگی‌؟

همون جور که داشت به رکسانا نگاه میکرد گفت:

-میدونم که رکسانا خانوم دروغ نمی‌‌گه! ولی‌ داستان خیلی‌ عجیبه!

-رکسانا خانم شما چه نسبتی با عمه ی من یا ما دارین؟

مانی‌- نکنه یمرتب بگی‌ که تقری منی که اصلا حوصلشو ندارم!

رکسانا که میخندید گفت:

-نه من خواهر هیچ کدوم از شما‌ها نیستم!من دانشجو هستم.عمه خانوم لطف کردن یه اتاق تو خونشون به من دادن.

مانی‌- ببخشید رکسانا خانم عمه خانم ما چند تا از این لطفا کردن؟ یعنی‌ چند تا مثل شما‌ها اونجا اتاق دارن؟

رکسانا- ما سه نفریم.

مانی‌- پس عمه م پانسیون وا کردن!

رکسانا- ایشون پولی‌ از ما نمی‌‌گیران!

مانی‌- اون وقت می‌‌گان من به کی‌ رفتم!خوب به عمه م رفتم دیگه!من هم هیچ وقت از دختر خانوما پول نمیگیرم!

یه نگاه به رکسانا کردم و گفتم:

-حالا ما یعنی‌ باید چیکار کنیم؟

رکسانا- ببخشید اما من فقط پیغام ایشون رو به شما دادم.دیگه خودتون میدونین!

بر گشتم به مانی‌ نگاه کردم که گفت:

-رکسانا خانوم به عمه مون پیغام بدین که از این هندونه‌ها زیر بغل ما جا نمیگیرد ولی‌ حتما بهش سر می‌زنیم!

رکسانا- چرا الان نمی‌‌ایین؟من دارم میرم اونجا!خوب شما م با من بیاین!اون پیرزن رو خوشحال می‌کنین!خیلی‌ افسردس!زن واقعا خوب و مهربونیه!خواهش می‌کنم بیایید!

تو چشماش نگاه کردم.هم چین صادقانه حرف میزد که به دلم می‌‌شست!

-مانی‌ یه زنگ بزن بابا انا! یه بهونه‌ای براشون بیار!

مانی‌- خونه عمه مون کجاست؟

رکسانا- گیشا.

از جام بلند شدم و گفتم:

-بریم رکسانا خانوم.

رکسانا- میایین؟

-عمه پیغام رسانه خوبی‌ رو انتخاب کرده!آره همین الان با هم دیگه میریم هر چند که هنوز فکر می‌کنم یا اشتباه شده یه اینکه مسالهٔ دیگه‌ای تو کاره!در هر صورت ما عمه نداریم اما چون موضوع برای خودمون هم جالب شده با‌هاتون میاییم.

سه تایی بلند شدیم و از کافی شاپ اومدیم بیرون. مانی یه تلفن به خونه زد و برنامه رو جور کرد و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف گیشا.

تقریبا نیم ساعت بعد تو گیشا بودیم و رکسانا یه کوچه رو بهمون نشون داد که رفتیم توش و جلو یه خونه دو طبقه واستادیم. خونه نسبتا قدیمی بود. سه تایی پیاده شدیم و رفتیم طرف حونه و رکسانا زنگ زد و در وا شد و رفتیم تو.خونه شمالی بود. از حیاطش که کوچیک اما با صفا بود رد شدیم و از چند تا پله رفتیم بالا که در راهرو وا شد و دو تا دختر دیگه اومدن بیرون و سلام کردن. تا مانی چشمش بهشون افتاد با یه حالت غمگین گفت:

- سلام عمه های خوبم! الهی پیش مرگتون بشم! خدا رو صد هزار مرتبه شکر که ماها رو بهم رسوند! دلم براتون یه ذره شده بود! تو رو خدا بذارین بعد از این همه سال دوری بغلتون کنم! شماها بوی بابامو می دین!

اینو و گفت و رفت طرف شون که دو تایی زدن زیر خنده و رکسانا گفت: »

- مانی خان اینا دوستای من هستن! عمه خانوم ایشون هستن!

از همونجا پشت شیشه ی یکی از اتاقا رو نشون داد. من و مان دو تایی برگشتیم طرف اون ور!

یه خانم پیر پشت شیشه ی قدی یه اتاق واستاده بود و به یه عصا تکیه داده بود و داشت به ما نگاه می کرد!

هر دو ساکت شدیم و به اون خانم نگاه کردیم! موضوع انگار جدی جدی بود! صورت اون خانم شباهت زیادی به عموم، پدر مانی داشت! هر دومون جا خورده بودیم! شاید حدود سی ثانیه تو همون حالت بودیم که یه مرتبه مانی برگشت طره همون دو تا دختر و گفت:

- شما اشتباه نمی کنین؟! من فکر کنم شما دو تا عمه مائین! به سن و سال اون خانم نمی خوره که عمه ما باشه! حالا دیگه خودتونو لوس نکنین و بیاین جلو و برادر زاده تونو بغل کنین!

دخترا دوباره زدن زیر خنده و رکسانا اومد جلو و گفت: »

- معرفی می کنم، مریم و سارا، دوستای من!

مانی با دلخوری با دو تایی شون دست داد و گفت:»

- ولی من هنوز احساس می کنم که یه اشتباهی رخ داده! می گم آ رکسانا خانم! من وقتی بچه بودم از مامانم یه مرتبه شنیدم که یه خاله ای داشتم که وقتی بیست و یکی دو سالش بوده گم شده! ممکنه مثلا یکی از این دو تا دختر خانم خاله ی گم شده ی من باشن؟

رکسانا که می خندید گفت:»

- فکر نکنم مانی خان! احتمالا خاله گم شده شما الان باید حدودا پنجاه سالشون باشه!

مانی - نه اصلا اینطور نیس! خاله من بیست و یه سالش بوده که گم شده! الانم برای من همون بیست و یه سال درسته!

همونجور که به حرفهای مانی گوش می دادم، چشمم به اون خانم پیر بود. اونم داشت منو نگاه می کرد! صورتش خیلی برام آشنا بود! اما نمی دونستم کجا دیدمش! تو همین موقع رکسانا ا.مد جلو من و گفت:»

- هامون خان نمی فرمائین تو؟

یه نگاه بهش کردم و رفتم طرف راهرو، دو تا دخترا رفتن کنار و من رفتم تو ساختمون و از راهرو گذشتم و رسیدم جلو یه در که یه مرتبه همون خانم پیر در رو وا کرد و یه لبخند زد و گفت:»

- تو هامونی؟

سرم رو ت دادم که گفت:»

- شکل پدرتی!

فقط نگاهش کردم که مانی رسید پشت سرم و تا اون خانم رو دید یواش در گوشم گفت:»

- عمه مونبازیکن بیس باله! چه چوبی دستشه!

اون خانم شنید و خندیدو گفت:»

- تو هم مانی هستی! درست مثل پدرت!

مانی - سلام عمه جون! یه دونه از این دختر عمه هارو بده که کار داریم و باید بریم! بعدا سر فرصت می آئیم واسه دیدار و ماچ و بوسه !

با آرنج زدم تو پهلوش! اون خانم شروع کرد به خندیدن و از جلو در رفت کنار و گفت:»

- بیائین تو، هر چند خیلی دیره اما بازم خوبه!

مانی - عمه خانم اگه دیره می خواین ما الان بریم فردا بیائیم؟ اصلا شما خسته این، تشریف ببرین تو اتاقتون استراحت کنین، منم با این دختر خانما، ته و توی قضیه رو در می آرم و نتیجه رو فردا به اطلاع شما می رسونم! چطوره؟

عمه خانم - بیا برو تو پدر سوخته ی بی حیا!

مانی - اِ ! عمه خانم نرسیده شوخی؟

آروم رفتم تو و مانی م دنبالم اومد و رکسانا و مریم و سارا م اومدن و رکسانا رفت جلو و در مهمونخونه رو وا کرد و همه رفتیم تو و نشستیم و خودش رفت بیرون و یه دقیقه بعد با یه سینی چایی برگشت. تو این یه دقیقه، من یه لحظه به مریم و سارا و یه لحظه به اون خانم نگاه می کردم. رکسانا با سینی چایی اومد جلومون و تعارف کرد و به مریم یه اشاره کرد که اونم بلند شد و رفت بیرون و کمی بعد با سبد میوه و زیر دستی برگشت و سبد میوه رو گرفت جلو من و گفت:»

- بفرمائین هامون خان.

- ممنون میل ندارم.

مریم - اگه سخت تونه خودم براتون پوست بکنم!؟

یه نگاه بهش کردم که خنده از رو لبش رفت و کمی خودشو جمع و جور کرد که مانی آروم بهش گفت:»

- هاپو عصبانی!

یه مرتبه اون خانم و دخترا زدن زیر خنده! یه چپ چپ بهش نگاه کردم که آروم گفت:»

- چته عین برج زهر مار! خدا یه عمه بهمون داده با سه تا تقریبا دختر عمه! دیگه چی می خوای؟!

پاکت سیگار رو درآوردم و به اون خانم گفتم:»

- اجازه هست اینجا سیگار بکشم؟

عمه خانم - سیگار چیز خوبی نیس آ!

- پس می رم بیرون می کشم.

تا اومدم بلند بشم که گفت:»

- نگفتم اینجا سیگار نکش! گفتم چیز خوبی نیس! حالا یه دونه م به من بده!

چه بهشم زود بر می خوره!

بلند شدم و بهش تعارف کردم. یکی برداشت و براش روشن کردم و دو تام برای خودم و مانی روشن کردم. اومدم بدم بهش که دیدم با چشم داره یه جا رو نشون می ده! برگشتم طرف اونجایی رو که نشون می داد نگاه کردم که دیدم سر بخاری اتاق، چند تا قاب عکس کوچیکه! دوباره برگشتم طرف مانی که یه مرتبه انگار تصویر عکس آ تو ذهنم جا افتاد! رفتم جلوتر که دیدم انگار هیچ اشتباهی پیش نیومده!

چهار تا عکس تو قاب روی بخاری اتاق بود. همه قدیمی و زرد شده! تو دو تا شون عکس دو تا پسر بچه و یه دختر بزرگتر بود! عکس اون دو تا پسر بچه رو کاملا می شناختم! پدرم و عموم!

دو تا عکس دیگه که سه تایی بود. عکس پدر بزرگم و یه زن و همون دختر بچه بود!

برگشتم طرف اون خانم که با یه لبخند گفت:

- شناختی؟

- عکس پدرمو عمومه!

عمه خانم - اون دخترم که منم!

یه نگاه دیگه به عکسا کردم و سیگار مانی رو بهش دادم و گفتم:»

- زیاد معلوم نیس!

عمه خانم - اون یکی آ چی؟! عکس پدر بزرگت رو که می شناسی؟!

دیگه این یکی قابل انکار نبود!»

- یعنی شما عمه ی ما هستین؟

عمه خانم - آره پسر جون! هیچ دروغی در کار نیس!

- پس تا حالا کجا بودین؟ چرا تا حالا پدرامون در مورد شما چیزی به ما نگفتن؟!

عمه خانم نگاهی به رکسانا کرد که اونم یه اشاره به مریم و سارا کرد و سه تایی از جاشون بلند شدند و از اتاق رفتن بیرون.»

عمه خانم - حالا چایی تون رو بخورین تا کم کم حالی تون کنم!

چایی آمون رو ورداشتیم و کمی ازش خوردیم که گفت:»

-آخرین بار که دیدمتون دو سه ماه پیش بود!

-کجا؟

عمّه خانم- درست دم خونه تون! تاحالا دو سه بار اومدم دم خونه تون و برادرامو دیدم!

-چطور پی دامون کردین؟

عمّه خانم- بابا‌هاتون عدم‌های کوچیکی نیستن که نشه پیداشون کرد! اونم با اون کارخانهٔ بزرگ و معروف!

-حالا چرا خواستین پیدامون کنین؟

عمّه خانوم- داستانش خیلی‌ طولانیه! باید سر فرصت براتون تعریف کنم!

-ولی‌ باید ما بدونیم!

عمّه خانوم- آره ولی‌ شما رو برای یه چیز دیگه خواستم! یعنی‌ برای یه کمک! راستش اولش برای کمک اما تا پاتون رو گذاشتین تو این خونه، یه مرتبه یه احساس دلگرمی‌ و پشت گرمی‌ بهم دست داد! احساس کردم که دیگه تنها و بیکس نیستم! یعنی‌ هرکسی دوتا جوون مثل شماها برادرزادش باشن دیگه بیکس نیست!

-ممنون چه کمکی‌ از دست ما بر میاد؟ مشکله مالی دارین؟

عمّه خانوم- دخترم! دخترم رو برام بیارین!

منو مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت:

-از خونه فرار کرده؟

عمّه خانوم- تقریبا

مانی- تقریبا فرار کرده؟ یعنی‌ نصف روز خونه ست نصف روز فرار می‌کنه؟

عمّه خندید و گفت:

-ا زم قهر کرده.دوسالی می‌شه!

مانی- دوساله که قهر کرده حالا به فکرش افتادین؟

عمّه خانوم- ازش خبر داشتم! یه اتاق توی خونه یه خوب و مطمئن اجاره کرده بود و زندگیش رو می‌‌کرد! گفتم کمی‌ که بگذره و آروم تر بشه میرم سراغش و برش میگردونم اما اشتباه می‌کردم!

مانی- ازدواج نکرده؟

عمّه خانم- نه!

مانی‌- چند سالیش هست حالا؟

عمّه خانم- حدود بیست دو و سه سالشه.

من و مانی‌ یه نگاه به همدیگه کردیم و مانی‌ گفت:

ببخشید عمّه خانم، شما چند سالته؟

عمّه خانم- دورور هشتاد، هشتاد خرده آی.

مانی‌- ماشالا! روغن کرمونشاهی اینه ها!هزار الله اکبر! یعنی‌ حدودا شصت سالتون که بود این گیس گلابتون رو به دنیا آوردین؟! دستتون درد نکنه! زن ایرانی‌ رو رسفید کردین!

عمّه خندید و گفت:

-دختر خودم نیست!آوردمش و بزرگش کردم!همین و که فهمید گذاشت رفت!

-بهش نگفته بودین؟

عمّه خانم- نه!

-چرا؟

عمّه خانم- خرییت!

مانی‌- دور از جون شما اما خودش چه جوری فهمید؟

عمّه خانم- یه پدر سوخته بش گفت! یه آدم شار لاتن!

-باهاتون دشمنی داشت؟

عمّه خانم- کم کم همه رو براتون میگم.

مانی‌- عکسی‌ چیزی ازش ندارین؟

عمّه خانم- شما حتما میشناسینش!

مانی‌- ما؟ بجون عمّه خانم من یکی‌ که تو این دوساله توبه کردم و همش تو خونه وره دل بابام بودم! هرکسی هم هرچیزی بهتون گفت از سر دشمنی بوده!میگین نه این هامون شاهد!

عمّه خانم-‌ای پدر سوخته!

مانی‌- یعنی‌ شما میفرمایین ما به عمّه مون خیانت می‌کنیم؟! یعنی‌ ما ا دم‌هایی‌ هستیم که بریم و دختر عمّه مون رو فریم بدیم؟! اصلا به قیافهٔ ما می‌خوره که یه هم چین ا دم‌هایی‌ باشیم؟!

عمه نگاهش کرد و بهش خندید که مانی گفت:

-فرمودین دو سال؟

عمه سرش رو ت داد

مانی- ببخشید اسم دختر عمه جون فریباست؟

عمه خانوم- نه.

مانی خندید و آروم گفت:

-بیتا؟

عمه بازم خندید و گفت:

-نه.

مانی بازم با خنده گفت:

-صحرا؟شهره؟آزیتا؟لیدا؟پانته ا؟ویولت؟

عمه خانم- هیچ کدوم نیست!

مانی- خوب، الحمدلله ی سالش که هیچی! بخیر گذشت!

عمه م خندید و آروم از جاش بلند شد و رفت از اتاق بیرون و ی لحضه بعد با ی مجله برگشت و مجله رو گذاشت جلو ما!من مانی یه نگاه به مجله کردیم.یه مجله جدول بود! مانی ورش داشت همین جوری ورق زد و بعد رویه صفحه نگه داشت و یه نگاه بهش کرد.

-خوب! احتمالا راحت میشه پیداش کرد!

یه نگاه به لای مجله کردم!فکر کردم عکس ی چیز دیگه ی از دختر عمه موون لای مجلس که مانی گفت:

-شروع میکنیم ! از از نوشت های زند یاد جلال احمد؟هفت حرف!

-چی؟

مانی- از مشتقات نفت؟ سه حرف!ببخشین عمه جون! اسم دختر عمه موون رمز جدول؟

عمه م خوانید و گفت:

-رو جلدش رو نگاه کنین!

ی نگاه با تعجب به عمه م کردم و مجله رو از دست مانی که اونم به عمه م مت شده بود گرفتم و عکسه رو جلد رو نگاه کردم!باورم نمیشود!

دوبار به عمه م نگاه کردم! یه لحضه بعد گفتم:

-ایشون دختر عمه ما هستن؟

مانی مجله رو از دستم گرفت و یه نگاه بهش کرد گفت:

-ا ا ا ا.! پس ما تاحالا بیخودی پول بلیط سینما رو میدادیم!

مجله رو دوبار از دستش گرفتم و نگاه کردم! رویه جلد عکسه . خانوم بود که همین چند وقت پیش توی یه فیلم بازی کرده بود! دختر قشنگی بود! چشم و مو مشکی و خیلی خوش تیپ! اتفاقا به خاطره قشنگیش، با همون یه فیلم گل کرده بود !

مجله رو گذاشتم رویه میز و به عمه خانم گفتم:

-اسمش همین که باهاش معروف شد؟

عمه خانوم- نه! اسمش ترمه اس! وقتی فهمید که دختر من نیست رفت وبرای خودش یه شناسنامه دیگه گرفت!یعنی به نام پدرش شناس نام گرفت! اسمش رو هم عوض کرد اینو رو خودش گذاشت!

مانی- اسم خودش که قشنگ تر بود!

عمه خانم- دیگه؟!

مانی- هلاکه هنر پیشگی به دهانش مزه کرده و معروف شد؟!مگه میآد؟!

عمه خانوم- نمیخوام دیگه بازی کنه!

-چرا؟!

عمه خانوم- بعدا بهتون میگم!

-اگه نخواست بیاد چی؟

عمه خانم- میخواد!حتما میآد!فقط باید کمکش کرد!

-ماها رو میشناسه؟

عمه خانوم- براش از برادرم گفتم. میدونه که برادر هام هرکدوم یه پسر دارن. همین.

مانی-آدرسی چیزی ازش دارین؟

عمه خانوم- خونه جدیدش رو نه ولی امشب فیلمبر داری داره!

-کجا؟

عمه خانوم- است ۲ بعد از نصفه شب توخیابون

تو همین موقع در اتاق واشد و رکسانا با ی سینه چایی دیگه امد تو و تعارف کرد که عمه خانوم گفت:

-رکسانا همه چیز رو میدونه خدا حفظش کنه خیلی برام کمکه!

رکسانا- اختیار دارین!کاری نکردم!

-ترمه خانم تحصیل کردن؟

عمه خانم- آره!دانشگاهش رو تمام کرده!

رکسانا سینی رو گذاشت رویه میز و خودشم نشست. چایی موون رو خوردیم که گفتم:

-خوب اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم!

عمه خانوم- حالا که زود!

-از صبح که از خونه اومدیم بیرون هنوز بر نگشتیم!دلشون شور میزنه!

اینو گفتم و بلند شدم مانی م بلند شد و یه خداحافظی معمولی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون.دم در راهرو عمه م گفت:

-هامون!

برگشتم طرفش.

عمه خانم- کمکم میکنین؟

-سعی میکنیم.

زد زیره گریه و گفت:

-اگه شما ها کاری برام نکنین،دیگه کسی رو ندارم!اگه قرار باشه برگرده فقط شما ها میتونین برش گردونین!

مانی- مگه کسه دیگه ی ام رفته دنبالش؟

اشک هاشو پاک کردوگفت:

-دوبار خودم،یه بار هام رکسانا با مریم اینا!

دوبار شروع کرد به گریه کردن مانی رفت جلو و پیشونیش رو مکه کرد و گفت:

-غصه نخورین!خدا بزرگه!

دوبار زیره لب یه خداحافظی کردم و رفتم تو راهرو و رفتم تو حیاط مانی و رکسانا پشت سرم امدن تو حیاط که رسیدیم مانی به رکسانا گفت:

-شما با این دختر عمه ما حرف زدین؟

رکسانا- آره.

مانی- چه جور دختریه؟

رکسانا- دختر خوبییه!

مانی- دوخت خانوما همه خوبان اما میخوام بدونم از اناس که خودش رو میگیره؟

رکسانا خندید و گفت:

-خوب الان دیگه ترمه خانوم هنر پیشه هستن!طبیان یه مقدار رهایی شون عوض شده!

مانی- خوب فهمیدم! دیگه نمیخواد بگی!رفتی اینجا تلفن دارین؟

رکسانا- الان شماره رو براتون می نویسم می ارم !

مانی- نمیخواد! همین بگین میزنم تو موبیل!

رکسانا شماره خونه رو به مانی داد و مانی شماره موبایلش رو به رکسانا داد و ازش خداحافظی کردیم و اومدیم از خونه بیرون و سوره ماشین شدیم و حرکت کردیم.

تا وسطای پارک وی هیچ کدوم چیزی نگفتیم که یه مرتبه مانی گفت:

-چرا از ما این جریان رو پنهون کردن؟

-نمیدونم!

مانی- فکر کنم عمه موون جوون که بوده یه خورده شیطونی کرده و از بهشت روند شده!

-نباید در موردش اینطوری حرف بزنی!هرچی باشه عمه مونه!

مانی-شیطونی که یه خورده اشکالی نداره!

-حالا چه جوری برش گردونیم؟

مانی-کاری نداره یه شایعه براش درست میکنیم و میزنن از عالمه هنر بیرونش میکنن!

- این یکی دیگه شوخی نیست ! کار سختیه !

مانی – خدا بزرگه !

(( نیم ساعت بعد رسیدیم خونه . پدرم و عموم و مادرم داشتن نهار می خوردن . تا رسیدیم شروع کردن به غر زدن که تا حالا کجا بودین و چرا موبایل تون خاموش بوده !

سلام کردیم و دو تایی رفتیم لباسامونو عوض کردیم و دست و صورتمونو شستیم و اومدیم سر میز نهار . مادرم برامون غذا کشیده بود . مانی شروع کرد به خوردن که عموم بهش گفت ))

- کجا بودین تا حالا ؟!

مانی – اسیر همشیرۀ شما !

(( یه مرتبه پدرم و عموم و مادرم دست از غذا کشیدن و مات به من و مانی نگاه کردن ! شاید حدود سی ثانیه ، یه دقیقه فقط نگامون می کردن ! بعدش عموم گفت ))

- باز چرت و پرت گفتی پسر ؟ !

- نه عمو جون ! راست میگه !

پدرم – یعنی چی ؟ !

- عمه مون فرستاده بود دنبالمون ! ماهام رفتیم اونجا !

(( پدرم بلند شد و یه سیگار روشن کرد و دوباره برگشت سر میز و گفت ))

- خب ؟

- هیچی دیگه ! رفتیم خونش ! گیشا !

پدرم – خب ! ؟

مانی – می خواست ما رو ببینه و باهامون حرف بزنه !

(( تا مانی اینو گفت درم از جاش بلند شد و رفت تو حیاط ! عمومم دنبالش رفت ! یه نگاه به مانی کردم که بلند شد دنبالشون رفت و یه دقیقۀ بعد برگشت و گفت ))

- دوتا داداشا سر گذاشتن به بیابون !

- چی ؟!

مانی – سوار ماشین شدن و رفتن !

(( برگشتم طرف مادرم و گفتم ))

- جریان چیه ؟!

مادرم – چی بگم آخه ؟!

مانی – بگو عزیز ؟ ما که امروز فردا همه چیز رو میفهمیم !

(( مانی مادرم رو عزیز صدا می کرد . مادرم یه لحظه مکث کرد و بعدش گفت ))

- پدراتون یه خواهر داشتن که باهاشون ناتنی بوده ! گویا از خونه فرار می کنه و پدر بزرگ تون هم از ارث و همه چیز محرومش می کنه ! من فقط همین رو می دونم !

- اسم این خانم چیه ؟

مادرم – اسم عمه تون ؟

(( سرمو ت دادم که گفت ))

- لیا .

- لیا ؟!

مانی – این چه اسمیه ؟!

مادرم – آخه مادرش ایرانی نبوده !

- برای چی پدر زرگ این کارو می کنه ؟

مادرم – آخه اون وقتا که مثل حالا نبوده ! فرار از خونه مثل یه گناه بوده ! اونم برای دختر!

- پدر اینا چی ؟

مادرم – پدرت و عموت اون موقع ها خیلی کوچک بودن ! خب وقتی باباشون لیا رو طرد می کنه ، اونا چیکار می خواستن بکنن ؟! بعدشم همش تو خونه ازش بد می گفته و نفرینش می کرده ! کم کم این مسئله تو روحیۀ اینام اثر می کنه و از خواهرشون متنفر می شن ! گویا بابابزرگ تون تا آخر عمرش سر حرفش بوده و از اینا قول گرفته اسم لیا رو هم نیارن . غذا تونو بخورین ! از دهن افتاد !

- من اشتها ندارم !

مانی – اما من دارم !

(( شروع کرد به خوردن غذاش که مادرم زری خانم رو صدا کرد و گفت ))

33

- زری خانم ! بیا غذای این بچه رو ببر گرم کن ! یخ کرد !

مانی – خوبه عزیز ! خوردمش تموم شد !

(( یه نگاه بهش کردم . داشت تند و تند غذاشو می خورد ! بهش گفتم ))

- زودتر بخور کارت دارم .

(( بشقابش تموم شد و دوباره برای خودش غذا کشید ! ))

- چه خبرته ؟! از سال قحطی اومدی ؟!

مادرم – بزار بخوره بچم ! چکارش داری ؟

- مادر شما عمه لیا رو دیدین ؟

مادرم – نه مادر ! اصلا جرات نداشتم اسمش رو جلو پدرت بیارم !

- انقدر از دستش ناراحته ؟!

مادرم – چه می دونم والا !

(( برگشتم به مانی نگاه کردم . بشقاب دومش رو هم تموم کرد و شروع کرد دوباره غذا کشیدن !

- می خوای مانی زنگ بزنم یه پرس چلو کباب برات بیارن ؟!

مانی – نه ! غذا هس ! چلو کباب برای چی ؟

- داری خودکشی می کنی ؟ راه های ساده تری م هس آ !

مادرم – ولش کن بزار غذاش رو بخوره !

(( از تو جیبم یه سیگار در آوردم و روشن کردم که مادرم گفت ))

- الان یه مرتبه پدرت اینا بر می گردن آ !

(( من و مانی جلو پدرم و عموم سیگار نمی کشیدیم . ))

مادرم – چیه مادر این سیگار ؟! جز سرطان چیز دیگه م داره ؟!

(( داشتم با خودم فکر می کردم . یه آن برگشتم طرف مانی . سومین بشقابشم تموم کرد و شروع کرد به سالاد کشیدن !

- مانی ! خدا شاهده ممکنه اتفاقی برات بیفته ه

  

با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه.اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز و زار زار اشک میریخت.دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:سوگل این امتحان اونقدر هم مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی.»

_چی چی رو مهم نیست.گفت تو معدل تاثیر داره.

_هنوز اول ساله جای جبران هست.

_وای تیام تو که مثل من گند نزدی پس حرف نزن.

سرمو عقب اوردم سعی کردم ناراحت نشماروم سرشو بالا اورد تو چشمای قهوه ای تیرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشید

_برو بابا.

همدیگه رو بغل کردیم و اون همانطور که دماغشو میکشید بالا گفت:تیام.تو تاحالا تک اوردی.نیاوردی نمیدونی من چه دردی دارم»

دستمو لای موهای خرمایی پر پشتش کردم و گفتم:دبیرستانه و تک اوردنش»

_دیوونه.

سرشو از روی شونم برداشت که در با یک حرکت باز شد و شیدا و باران هم اومدند توبا صدای بلند خوندند:

گریه نکن زار زار.

میبرمت بازار.

میفروشمت دوهزار.

دوهزار قدیمی

به زن عباس قلین

میخرم ازش یک بطری.

و با خنده به طرف سوگل اومدن.و مشغول بهم ریختن موهاش شدن اونم با جیغ اعتراض میکرد

وقتی اون دوتا هم درکنار ما نشستند شدیم 4 نفر روی یک نیمکت و نزدیک بود من از این طرف بیوفتم.

باران:بچه ها قراره امروز حسام بیاد دنبالم.دوست دارم شماها هم ببینینشسلیقمو ببینین»

شیدا با خنده گفت:سلیقه تو که معلومه .یا یک مرد چاق و شکم گنده و کچل و قد کوتاه .یا یک پسرک جفاد(جواد)هست با موهای کفتری و شلوار کردی»

باران:خیلی بیشعوری شیدا.»

شیدا:نظر لطفته.

من:باران.یعنی جدی پدر مادرت موافقن؟یعنی میخوای به این زودی عروس شی؟»

_نه به این زودی زودحالا نامزد بشیمبعد کنکور دیگه.

شیدا:اخر قضیه اشناییتونو برام تعریف نکردی»

باران:طولانیه یک وقت مناسب الان زنگ میخوره

شیدا:پیچوندنت تو حلقم»

سوگل:پاشین بینم پرس شدم»

شیدا:باید عادت کنی به پرس شدن.دو روز دیگه میری خونه شوهر.مادر شوهر میاد میشینه روت حرف نباید بزنی»

سوگل:حالا کسی نمیخواد بره خونه شوهر.»

باران با جیغ گفت:چرا من میخوام»

باران و شیدا از روی صندلی نیمکت بلند شدند و به نیمکت بغلی رفتن.منم رفتم روی نیمکت جلویی و صبا اومد کنار سوگل.

میزه دوم میشستم.زنگ خورد و بقیه دانش اموزان وارد کلاس شدندغزل کنارم مینشستدختر خوبی بود ولی کمی تنبل.

 

اون زنگ حسابان داشتیم.معلم مردی قد بلند و با هیکلی ورزیده که عشق خیلی از بچه ها به خصوص شیدا شده بود.هر وقت او وارد کلاس میشدهوش و حواس همه میپرید.با صدای تقه در همه درجای خود نشستند

 

 

وارد کلاس شد بدون نگاه به بچه ها به سمت میزش رفت.کیفش را که مطمئن بودم چرم اصل هست رو روی میز گذاشت و زیر چشمی همه ی بچه ها رو نگاه کرد.و بیشتر از همه روی شیدا خیره ماندچشمم به حلقش خورد که توی دستش برق میزدیک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی ازدواج کردهپس چرا تا هفته پیش دستش نمیکردنگاهم به سمت شیدا کشیده شد اونم انگار متوجه حلقه شده بود چون اخماش رفت تو همقیافش بامزه شده بود.

یکی از بچه ها از اخر کلاس داد زد و گفت:اقا مبارک باشه شیرینیش کو»

اینبار همه بچه ها چشمشون به دست اقای یوسفی خیره ماند و شروع کردن به دست زدن

اقای یوسفی:بسه اینجا کلاس درسه نه مجلس عقد کنون.

یکی دیگه از بچه ها:اقا ما که مجلستون نبودیم بزارین اینجا خوش باشیم.

اقای یوسفی ناگهان به سمت من چرخید و گفت:شکیبابرو مسئله های امتحان هفته پیش رو حل کن.

_من ؟

_شکیبا دیگه ای هم هست؟.

_نه.

_پس پاشو .

برگه رو از توی کیفم کشیدم و بلند شدم مانتوم رو صاف کردم و رفتم پای تختهماژیک مشکی رو برداشتم و شروع کردم به حل مسائل

***

با صدای زنگ .صدای جیغ بچه ها هم رفت هوا.کیفمو برداشتم و رفتم سر میز شیدا.قیافشو به حالت مسخره ای ناراحت کرده بود و گفت:دیدی ترشیدم تیام»

_خجالت بکش دختر.

سوگل:چه حلقه ی خوشگلی داشت.»

شیدا:خفه شو.

سوگل:چپه شو.

_بچه ها بیاین دیگه

سوگل و شیدا و باران همراه من به دم در رفتیم

شیدا: اق داداش اومدن.دیگه من برم.

شاهین جلو اومد و بلند گفت:سلام.

همگی سلام کردیم و شیدا سریع خداحافظی کردو رفت.سوگلم همراه سرویسش رفت و باران هم منتظر حسام موند و منم پیاده رفتمهوا گرم بود و پیاده روی ادمو کلافه میکرد.کولمو انداختم روی دوشم و رفتم به خونه.

مسافت خونه تا مدرسه کم بود ولی خیلی پیچ در پیچ بود.

من تیام هستم.تیام شکیبادختری قد بلند و تقریبا خوش اندامالبته بقیه اینو میگن چون شکم و پهلو ندارم.صورت فوق معمولی دارم.دوتا چشم مشکی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک و دماغ و دهن متوسط.رنگمم که گندمیهنه خوشگلم نه زشتاز خودم راضیم.وضع درسام.در این 3 سال دبیرستان نمره زیر 16 نداشتمیک برادر دارم به اسم فرهاد.رسیدم به خونه.

کلید رو کردم داخل قفل و وارد شدمصدای دعوای مامان و بابا کل خونه رو برداشته بودحیاط بزرگ و با صفایی داشتیمخاطرات کودکیم هم فت و فراوون بود رفتم داخل خونه در اتاقشون بسته بود و صدای جیغ و داد مامان میومد.فرهاد هم نشسته بود روی مبل و درحال فوتبال نگاه کردن بود.

_سلام.

_سلام.

_مگه امروز دانشگاه نداشتی.

_حالش نبود.

_به خدا این ترم میوفتی فرهاد.

_مهم نیست.

_خجالت بکش.

_فکر کن کشیدم که چی؟

_فری حالت خوب نیست.

رفتم داخل اتاقم جنگ اعصاب هنوز ادامه داشت.اتاق من کنار اتاق مامان اینا بود.

مامان با داد:ندیدی اون زن داداشت چطوری لباس میپوشههمه لباساش بالای 500600 تومنه اون وقت من یک 50 تومنی برای یک مانتو میخوام بهم نمیدی.عجب زمونه ای .

_زری خانم.من یک کارمند سادم.ماهی 300 تومن میگیرم تو این گرونی از کجا 50 تومن برات بیارم.

هرروز یا یک روز درمیون این جنگ برپابود .و همیشه هم بابا کنار میومد.تازگی ها توقعات مامان داشت زیاد میشد و بابا از پسش برنمیومد.فرهاد هم به مامان رفته بود کارنمیکرد و پول میخواست

لباسامو در اوردم و یک لباس راحتی پوشیدم که تلفن خونه زنگ خورد

 

 

با این سر و صداها .هیچکس صدای تلفن رو نمیشنید.از زیر خروار ها لباس پیداش کردمشماره خونه عزیز جون بود.

_سلام

_سلام تیام جان خوبی مادر؟

_مرسیشما خوبین؟عمو خوبن؟

_خوبن مادر.فرهاد خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟

_اره همه خوبن.

_سر نمیزنی به ما دیگه.

_مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نمیزاره.

_نکه تو تابستون خیلی میومدین.

_عزیز جون.تیکه نندازین فداتون بشم میدونید که دلیلشو.

عزیز اهی بلند کشید و گفت:امشب یک سر بیاین اینجا.

_برای چی؟

_خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره.

_نه عزیزجونیمنظورم اینه کسی هم اونجاست.

_همین خودمونی ها.

_عزیز میدونی که مامان من زن عمو رو ببینه عصبی میشه.

_وقتی بفهمه کی داره میاد عصبی نمیشه.

_کی مگه قراره بیاد.

_دیگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم.

_خداحافظ .

_خداحافظ.

یعنی کی قرار بود بیادسر و صداها خوابیداز اتاق رفتم بیرون مامان با خوشحالی در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روی مبل کنار فرهاد نشسته بود.

_سلام بابا.

_سلام عزیزم.

مامان:کی اومدی ؟

_سلام.نیم ساعتی میشه.

_پس بیا کمک غذا درست کن

_چشم.

با اینکه از خستگی داشتم میمردم رفتم داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم بعدشم بقیه غذا رو درست کردم و سفره انداختم.همه نشستن پای سفره.

من:عزیز جون زنگ زد و گفت امشب بریم خونشون.

مامان:دیشب خونشون بودیم که.

با اینکه مامان از خونواده ی بابا بدش میومد ولی عزیز جون استثنا بود و عاشقش بود.

بابا:میگفتی هر شب که زحمت نمیدیم.

من:گفتن همه خودمونی ها هم میان.

_اگه اون پری گور به گوری هم باشه که من نمیام.

بابا:زری.!

من:عزیز جون گفت یک کسی هست که اگه بفهمین کیه حتما میاین.

مامان:کی؟

من:نمیدونم.

بعد از تموم شدن غذا ظرف ها رو بردم توی اشپزخونه و مشغول شستن شدم.بقیه هم رفتن خوابیدن بعد از تموم شدن ظرفهابه اتاقم رفتم و شروع کردم به درس خوندن.اولین هفته از ماه ابان بود.درس ها سنگین نشده بود ولی باید از همین اول شروع میکردم تا ساعت 6 درس خوندم و بعدش هم رفتم حموم.ساعت 7 و نیم بود که مامان گفت حاضرشم.

مانتو خاکستریم رو همراه شلوار لی و شال مشکیم سرم کردم و رفتم دم در مشغول پوشیدن ادیداس هایی که مطمئن بودم تقلبیه و به اصرار مامان خریدمشون شدم.فرهاد هم اومد کنارم نشست و مشغول کفش پوشیدن شد.

_چرا کتونی میپوشی.؟

_میخوام برم فوتبال.

_مگه خونه عزیز نمیای؟

_نه حسش نیست.

_حتی اگه مرواریدهم باشه؟

_اونا که نمیان.

_شاید اومدن.

فرهاد دست از بستن بندهای کفشش کشید و گفت:بگوجون من؟

_چرا قسم بخورم.

فرهاد کفشاشو دراورد و انداخت اونطرف و کفش اسپرتاشو در اورد از کارش خندم گرفت وقتی خندمو دید اونم خندید و لپمو کشید و گفت:عشقمی.

_من یا مروارید؟

_هردوتون.

از جا بلند شدم.و رفتم لب حوض نشستم اونم دنبالم اومد ولبه پله نشست و باداد گفت:بیا مامان دیگه.

مامان روسری ساتنشو روی سرش صاف کرد و کفش های پاشنه 10 سانتی شو که از بدترین جنس بود رو پاش کرد.از نظر مالی وضعمون بد بود ولی مامان همیشه سعی داشت بگه ما خیلی با کلاسیم.با صدای بوق ماشین از لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در .درو باز کردم که چشمم به پرایدمون خورد.نورش افتاده روی صورتم.دستمو جلوی چشمم گرفتم و رفتم سمت ماشین درو باز کردم و گفتم:سلام .

_سلام .بازم دیر اومدم؟

_نه.خیلی هم به موقع اومدین.

_امیدوارم نظر مامانتم همین باشه.

لبخندی به بابا زدم و همون موقع مامان سوار شد.کیفشو گذاشت روی پاش و گفت:این نورتو خاموش کن چشمم کور شد.

بابا:اگه خاموش میکردم که جلوی پاتونو نمیدیدن.

فرهاد سوار شد و رفتیم به طرف خونه عزیز.

خونه عزیز نزدیک حرم (حرم امام رضا(ع))بود.و از خونه ما تا اونجا خیلی راه بود45 دقیقه ای تو راه بودیم و غر غرهای مامان رو تحمل کردیم تا رسیدیم.بابا ماشینو یک کوچه عقب تر پارک کرد و پیاده رفتیم به سمت خونشون. مامان با دیدن ماشین آزرای عمو اینا فحشی به انها داد واخماش رفت توهم و زنگ زدیمعزیز تند درو باز کرد و رفتیم داخل.با اینکه نزدیک حرم بود ولی از آپارتمان های شیک و لوکس بود.عمو اینو واسه ی عزیز خریده بود به عنوان هدیه روز مادرچون هم عزیز راحت باشه هم نزدیک حرم.طبقه اول بود و ماهم از اسانسور استفاده نمیکردیم.

قسمت دوم

مامان به در زد و وارد شدیمصدای همهمه خبر از جمعیت زیادی که داخل بودند میکردخوبه عزیز گفت خودمونی ها.اول که عزیز جون دم در ایستاده بود.یکی از عادت های خوبشون این بود که مهمون میومد چه غریبه چه اشنا میومدن دم دربابا رفت داخلعزیز جون بغلش کرد و سریع از بغلش درش اورد و مامان را در اغوش گرفت و بووسه ای بر پیشونیش زد و بعدش هم فرهاد و منعزیز جون قدش از من خیلی کوتاه تر بود و من تا کمر باید خم میشدمبوسه ای به گونه گوشتی اش زدم و اون هم سرمو بوسیدکنار عزیز عمو سعید ایستاده بود.قد بلندی داشت و ریش بلندقیافه جالبی نداشت ولی مثل بابا اخلاقش عالی بود باهم دست دادیم .کنار عمو زن عمو پریچهره ایستاده بود .قیافش دمغ شده بود معلوم بود باز مامان بهش تیکه انداخته.زن عمو واقعا زن مهربونی بود ولی یک اخلاق بد داشت که زیادی پز میداد.با اونم دست دادم.کنار زن عمو عمه سمیرا ایستاده بود 35 سالشه و تازه 1 ساله ازدواج کرده2 هفته بود عمه رو ندیده بودم چون اونا مسافرت بودنعمه رو بغل کردم و مشغول بوس و ماچ.

عمه:چه بزرگ شدی تو این 2 هفته که نبودم عمه قربونت بره

_خدانکنه .خوش گذشت؟

_جای شما خالی.

_شوهر به جای ما.

عمه بیشگونی از پهلوم گرفت کار همیشگیش بوددر کنار عمه فرزاد شوهرش ایستاده بود.دکتر عمومی بود.اخلاقش درحد تیم ملی بد بود.اه اه.با سر جواب سلاممو داد کنار فرزاد بد عنق عمو سهیل ایستاده بود.30 سالش بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود.یک رستوران بزرگ توی شاندیز داشت که همیشه ما رو مجانی مهمون میکرد.عمو مردانه گونمو بوسید .کنار عمو .مروارید ایستاده بود قبل اینکه مروارید رو بغل کنم.نگاهم به سمت فرهاد چرخید که جلوتر بود و داشت با بقیه سلام و علیک میکردلپاش گل افتاده بود و نیشش باز بود.

_سلام تیام جان.

دوباره چرخیدم سمت مروارید.دختر خوبی بود.هم از نظر اخلاق هم قیافه.

صورت کشیده ای همراه ابروان پیوسته و دو تا چشم عسلی درشت و بینی قلمی و لبان برجسته خوش فرم19 سالش بود و ترم اول پزشکی.بغلش کردم بوسش کردم.

_خوبی مروارید ؟

_ممنون.مروارید همیشه لبخند میزد و این صورتش رو جذاب تر میکرد

کنار مروارید هم مهدی ایستاده بود اونم دبیر فیزیک بود و 30 ساله و مجردخیلی بد اخلاق بود و وقتی شوخی میکرد ادم حالش بهم میخورد.

بعد از اونم فامیل های دور که خودم خوب خوب نمیشناسمشون.

خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با کسایی که حتی یکبار توعمرم ندیدمشون .میرم داخل اشپزخونهعمه نشسته و داره سالاد درست میکنه.

_کاری نیست؟

_چرا تیام جونهمون سینی چای رو میبری .مروارید پیش دستی برد.

_چشم.

سینی چای رو برداشتم .سنگین بود با هزار زحمت.رفتم بیرون از گوشه ی سالن شروع کردم.حالا خدا را شکر همه جا رو صندلی چینده بودند و نیاز نبود خم شم.

اولین نفر که نمیدونم کی بود رد کرد و گفت نمیخورهنفر بعدی.کوروش اقا بود که میشد برادر زاده عزیز جون 60 سال را داشت . بچه هاش تازه از المان برگشته بودند و به علت مریضی زن کوروش خان همه پاشدن اومدن مشهد پابوس امام رضااستکان چای رو برداشت و گفت:شما باید دختر اقا سعید باشی درسته؟

_نه من دختر اقا سینام. _واقعا؟

به مروارید اشاره کردم و گفتم:اون دخترعمو سیناست.

_پس تو تیامی.

تعجب کردم که بشناسم.یکدونه قند برداشت و روبه یک خانمی که کمی ازش دورتر نشسته بود گفت:هستی خانم.این تیامه.

زن هیکل ریزه میزه ای داشتابتدا اخمی کرد و سپس لبخند زد و گفت:بیا اینجا ببینم.

گیج شده بودماینا چی میگفتن.به اون چند نفری که در اون فاصله نشسته بودند چای رو تعارف کردم و رفتم طرف زنی که انگار اسمش هستی بود.

 

 

هیکلش خیلی ریزه میزه بود فکر کنم نصف صندلی هم برایش کافی بودخودشو کوچیک تر کرد و گفت:بشین دخترم.

_اذیت میشین.

_بشین.

نشستم کنارش .دست سردشو گذاشت روی پام.با اون شلوارکلفتی که من پام بود بازم سردی دستش حس میشد.دختری جوون تقریبا 20 ساله کنارش نشسته بود و با کنجکاوی به حرف های ما گوش میداد با اینکه صورتش اون طرف بود معلوم بود به حرف های ما گوش میده.

هستی گفت:خب تیام خانم شما باید پیش دانشگاهی باشین درسته؟

_نه من سومم.

_وا به من گفتند شما پیشید.

لبخندی زدم و گفتم:ببخشید کی گفته؟

_بماند.چه رشته ای میخونی حالا؟

_ریاضی.

_پس خانم مهندسی میشی؟

_هرچی خدا بخواد.

به دختر کنارش اشاره کرد و گفت:اینم پونه دختر من حسابداری میخونه دانشگاه تهران.دو سه روز دیگه هم باید برگرده تا عقب نمونه.

دستمو دراز کردم و گفتم:خوش وقتم

لبخندی زد که گونه هاش چال افتاد.و گفت:منم همینطور.

دوباره سرجام نشستم و سکوت بر قرار شد.

گفتم:شما همین 1 دختر رو دارید؟

_نه 2 تا پسر یکی از یکی بهتر دارم.

لبخندی زدم و اون ادامه داد:یکی شون پژمان هست که رفته سر خونه زندگیش و یک فرشته ی کوچولو به اسم فربد دارن.

سرمو ت دادم و ادامه داد:اون پسرمم پارسا داره 25 سالش تموم میشه.اونم مهندس برق.

همیشه وقتی حرف درس میشه من مشتاق میشدم.

_چه دانشگاهی؟

_لیسانسشو گرفته برای فوقش میاد دانشگاه فردوسی مشهد.

_دانشگاه قبلیشون چی بوده؟

_نمیدونم والاازش میپرسم.

سرمو ت دادم انگار چه قدر برام مهم بود.لپهاش گل افناد و گفت:دخترم تو تاحالا درباره ی ازدواج فکر کردی؟

چه ربطی داشت.

_نه.

_نمیخوای بهش فکر کنی.

_من هنوز 17 سالمه.

_من خودم 14 سالگی عروس شدم.16شدم پژمان به دنیا اومد.

_ماشاالانم بهتون 16 میخوره.

لبخندی زد و من گفتم:من دیگه برم به کارام برسم ببخشید.

_خواهش میکنم دخترم.

بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که مامان صدام کرد چرخیدم

_بله؟

_هیچی مروارید جان اومد.

چرخیدم و رفتم تو که یک دفعگی خوردم به یک نفر.

رفتم عقب یک پسر تقریبا خوش اندام و خوش قد و بالا.دوتا چشم درشت و کشیده میشی.قلبم داشت میومد تو دهنم این دیگه کی بود.

پسر:ببخشید ترسوندمتون.

داشتم سکته میکردم.لبخند خشکی زدم و گفتم:خواخواهش .میکنمشما؟

_من نوه کوروش خان هستم اگه بشناسید.

یعنی نوه برادرزاده عزیز جون.چه پیچیده.

_بخشیدین؟

_از دستی که نبود.اشکالی نداره.

لبخندی مسخره زد و گفت:من کارد پیدا نکردم برای مامان میخواستم.

_بله الان.

رفتم سمت کمد یک کارد میوه خوری برداشتم ودادم دستش اونم سریع رفت بیرون و داد به زنی که دقیقا مقابل اشپزخانه نشسته بود.زن کارد را گرفت و غر غر کرد.ظرف شیرینی رو برداشتم و رفتم بیرون ازهمون رو به رو شروع کردم.

برداشت زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:شما؟

_تیامم

دختر کنار دستی زن که قیافه بچه گانه ای داشت گفت:مامان پس این تیامه.

لبخندی زدم و شیرینی را روبه او گرفتم.

-من سیرم.

 

 

_بفرمایید یکدونه اشکال نداره.

دختر چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:گفتم که نمیخوام.

صاف شدم اب دهنمو قورت دادم و برگشتم که به کسایی که اونطرف بودن تعارف کنم که مروارید اومد جلو و خوردیم بهم و ظرفی که دست مروارید بود افتاد روی زمین و خوشبختانه نشکست و قندها روی زمین ریختمروارید که انگار شکه شده بود یک نگاه به من انداخت و من گفتم:ببخشید.

خواهش میکنم یواشی زیر لب گفت و نشست روی زمین و شروع کرد به جمع کردن قندها . قسمت سوم.

خم شدم که کمکش کنم که یکدفعگی فرهاد پرید جلوم.

_من جمع میکنم تو برو.

_خب کمک میکنم.

با دست اروم هلم داد عقب و گفت:برو بینم.

لبخندی زدم و با ظرف شیرینی به سمت بقیه رفتم.از کوروش خان شروع کردم کنار او زنی مُسِن نشسته بود با هیکلی درشت.

_بفرمایید.

با دستهای لرزان برداشت و گفت:ممنون .

_خواهش میکنم.

روبه مرد کنارش گفت:کوروش این کیه؟

_تیام.نوه ی محترم.

_وادختر سعید؟

_نه دختر اقا سینا.

_اوا این که 10 سال دیدیمش 7.8 سالش بود.

_بزرگ میشن دیگه.

زن دوباره روبه من شد و گفت:تو میخوای خانم شی؟

_جان؟

جا خوردمیعنی چی منتظر بقیه حرفاش نشدم و به بقیه مهمونها رسیدم.کلا بین همه کسایی که اومده بودند.3 تا دختر جوون و 3 تا پسر جوون بود .دوتا هم بچه.یکی فربد پسر پژمان و یک دختر دیگه که نمیدونم کی بود بعد از پذیرایی به اشپزخونه برگشتممهدی،پسر عموم روی صندلی نشسته بود و مچ پاش رو میمالوند.

_چی شده؟

_هیچی.

ظرف خالی شیرینی رو گذاشتم روی میز و گفتم:بقیه کجان؟

_تو اتاقها.

یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:مطمئنی پات چیزی نشده؟

_اره.ارهچه کنه ای !

به پاش نگاه کردم و با صدای بلند تری گفت:میخوای دوباره بپرس.

و از جاش بلند شدیک پسر وارد اشپزخونه شد و مهدی بلند شدو گفت:چیزی میخوای داداش؟

پسر به سمت مهدی رفت و منم رفتم به سمت در که از اشپزخونه خارج بشم که مهدی گفت:تو اتاق بزرگن .الکی دنبالشون نگردی.

چرخیدم سمتش هردوشون به من خیره بودند و مهدی یک لبخند گوشه ی لبش بود.

سرممو ت دادم و رفتم به اتاق بزرگه.

مروارید و عمه سمیرا مشغول پهن کردن تشک بودند و عزیز جون داشت با مامان و زن عمو پری حرف میزد.

بالشت ها رو از مرواید گرفتم و روی تشک ها گذاشتم.

مامان:اینا که خیلی پولدارن .چرا نرفتن هتل.

_میخواستن برن ولی من نذاشتم.بعد از مدتی بچه های برادرم اومدن.

زن عمو:نصف بیان خونه مانصفی هم اینجا باشن

عزیز:اینطوری که زیاد میشهزری خانم شما خونت جا نداره.

مامان:واه .عزیز جون چی میگی ما به زور خودمون جا میشیم بعد مهمون بیاریم حرف ها میزنید.

عزیز:فقط همین یک شب زری خانم باور کن جا نداریم.

_چیکار کنم خب؟

میدونستم این بحث ممکنه به بحث برسه.

_مامان کی میریم؟

عزیز:حالا به ایستین شام بخورید بعد.

من:نه دیگه من فردا امتحان دارم.

_هرجور راحتی مادر.

مامان بلند شد و رفت به بابا گفت اونم حاضر شد و بعد از یک خداحافظی طولانی اومدیم بیرون.

تااز دم خونه ی اونها تا دم ماشین مامان یکراست غر میزد.

_یعنی چی اخه من 3 ساعته اونجا نشستم نه دختر اون برادرت نه اون خواهرت یک لیوان چای دست ادم نمیدنبرای شامم اومدم اونهمه برنج پاک کن و دم کن .اون خواهرت یا زن داداشت یک تشکر کوچیک کردنمن اگه دیگه اینجا کار کردم.من شاید نخوام مهمون بیاد خونم مگه به زور میشه ای داد بی داد.سوار ماشین شدیم.

فرهاد :بابا ضبط رو روشن کن.

مامان:نیازی نیست.

تا اونجا هیچ کس حرفی نمیزد وقتی رسیدیم فرهاد گفت:بابا شما هم فامیلهاتون زیاد بودن به روتون نمیاوردین؟

بابا:اینکه بدی نداره.

_پس منم اگه 10 تا بچه بیارم اشکالی نداره.

بابا با خنده گفت:اگه زنت توانشو داشته باشه چرا که نه.

فرهاد :بابا پس یک زن پر توان برام پیدا کن.

مامان یکی پشت گردن فرهاد زد و گفت:خجالت بکش بچه زمان ما اسم عروسی میومد همه قرمز میشدن.

فرهاد:ولی این تبصره ماله دخترهاست هاپسر ها تازه بادیم به غبغب میندازن.

بابا با شوخی گفت:تیام جان توهم شوهر پر توان میخوای.

مامان با داد:سینا!!!!!!!!!!!!!

اینجور شوخی ها از بابا بعید بود.

وارد شدیم سریع رفتم تو اتاق و خودمو انداختم روی تخت چوبیم که کنار کمد و زیر پنجره بود.یک اتاق کوچیک که یک کمد بزرگ و دو دره در کنار تخت چوبیش و یک میز وسط اتاق و یک فرش نیم سوخته و یک پنجره بزرگ و یک کتابخونه که پر بود از کتابهای من.

تا چشمامو بستمرفتم به خوابد

 

 

 

 

ساعت چهار و سی دقیقه ساعتو کوک کرده بودم.بلند شدم و یک ابی به دست و صورتم زدم .نماز نخوندم ولی طوری وانمود کردم که انگار نماز میخونم . الکی چند بار زمزمه وار سکوت خانه را شکستم و گفتم؛

الَّّلِه ُاکٌَِبر 

سُبْحاْنَ رَبی اَعلُِا وَ بِحّمد ِ ''''''''ٍُ'ٌٌٍُ'''

 

بعدشم شروع کردم به درس خوندن.

درس خوندم و اونقدر دوره کردم تا ساعت 6 و حاضر شدم و بدون صبحونه رفتم طرف مدرسه.

همه خواب بودم و من باید تنهایی میرفتم.

 خیابون ها هم خلوت بود و هوا بود ییعنی سرد و بد تر از سرد بود

 قسمت4

کیفم روی دوشم بود مثل این بچه دبستانی ها ولی اینم کِیِفِ خودشو داشت.پیچیدم توی خیابون اصلی که شیدا و شاهین از جلو دراومدن.

شیدا:سلام حضرت بانو

_علیک سلام خوبین؟

شیدا:مچکریم.

شاهین:سلام عرض میشه.

_اوا سلام.

ندیده بودمش

شیدا:داداشم لاغره وریزه ولی نه اینقدر که نبینیش.

نگاهی به هیکل شاهین انداختم برعکس خیلی گنده بود.

شاهین:مشکلی نیست

شیدا:نمیگفتی مشکلی بود؟

شاهین:تک و تنها تو خیابون این موقع صبح ای وای من.

شیدا:داری تور پهن میکنی باز؟

شاهین:فکر کنم داره تور های دیشبشو جمع میکنه.

من:بچه ها.

شیدا:هیس بزار دقت کنه پسری جا نمونه.

یکی اروم زدم تو پهلوی شیدا که گفت:باشه باشه کارتو انجام بده.

داشتیم میرفتیم که چشممون به یک گدا خورد که روی زمین نشسته بود.اول صبحی چه فعاله.

شاهین:چه چیزهایی هم تو تورش افتاده.اوه اوه.

سرمو پایین انداختم.

شیدا بازوهامو فشار داد و گفت:دوس جونمو اذیت نکن.

شاهین:اذیت چیه واقعیته.

هرسه خنیدیدم.

.نزدیک در ورودی بودیم که دبیر فیزیک رو دیدیماقای افشار.

شیدا با دیدن اون گفت:یا حضرت عزرائیل خودت کمک کن.

شاهین:کمک چیه بگو کار رو تموم کن.

شیدا:خدا نکنهخدایا این اجنه معلق که افریدی برای چیمرتیکه چشم اسمونی بیشعور.

_شیدا.

 

 

شیدا سرشو انداخت پایین و گفت:سلام استاد.

افشار سرشو بالا اورد نیم نگاهی به هردومون کردو گفت:علیک

شیدا از پشت براش شکلک در اورد و از شاهین خداحافظی کرد و رفتیم داخل مدرسه.وارد کلاس شدیم.شیدا کیفشو از راه دور روی میز پرت کرد و رفت پای تخت.گچ رو با صدای بدی کشید روی تخته.

صبا بغل دستی سوگل نشسته بود و کتابش روی پاش بود. و یا صدای گچ داد زد:نکن.

شیدا صداشو بچگانه کرد و گفت:دوش دارم.

صبا زیر لب طوری که شیدا نشنود گفت:مسخره .و دستاشو روی گوشش گذاشت.

زنگ اول فیزیک داشتیم.سوگل که از در وارد شد مثل ابر بهار گریه میکردهرچی بهش میگفتیم هنوز که نمره ها رو نداده گریه برای چی میکنی ولی اون به گریش ادامه میداد.

بالا خره استاد وارد کلاس شد چشم های نگران همه روی او ثابت ماند.کیفش را روی میز گذاشت و کتش را به پشت صندلی اویزان کرد و در جای خود نشست.نگاهی به دفتر نمره اش انداخت و گفت:برنامه چیه؟

صبا از پشت من بلند شد و گفت:نمره ها رو بدین.

استاد افشار ابروهای پهنش را بالا انداخت و گفت:درسته.

همه صاف نشسته بودیم.غزل بغل دستیم هرزگاهی با استرس به من نگاه میکرد و من فقط لبخند میزدم.همیشه نمره های فیزیکم رو گند میزدم و اگه ایندفعه هم بد میشدم بی انصافی بود چون 5 ساعت شب قبلش درس خوندم.موهامو داخل دادم و دستامو در هم گره کردم.چشام روی میز استاد که در فاصله دوری از ما بود میخکوب شده بوداستاد ضربه ی ارامی به میز زد و گفت:خب .خب.خانما .نمره ها اصلا خوب نبود

یکی از بچه ها بلند شد و گفت:استاد پایین ترین نمره چند بود؟

استاد سری ت داد و گفت:2

دهن همه باز مونداستاد برگه ها رو توی دستاش محکم کرد و از جا بلند شد:یعنی یک دختر سوم دبیرستانیاز 20 تا سوال اسون فیزیک باید 2 تاشو بلد باشههمه سراشونو پایین انداختن.

_خیله خب بسه

نفر اول خانمخب معلومه مثل همیشه شکیبا.

سرمو یک دفعگی اوردم بالا استاد لبخند تلخی زد و گفت:18.

از جا بلند شدم و گفتم:ممنون و برگه رو از دستش گرفتم.

بعد از خوندن چند نفر گفت:باران بهادری 13.

باران چنگی به صورتش زد و برگه را کشید که نصفش پاره شد.

_صباشیرزاد

_بله.

_14

صبا با غرور جلو رفت و برگه را گرفت و زیر لب چیزی گفت و به سرجایش اومد.

_شیدانیک خواه؟

_بله اقا.

_خیلی عالیه 7.

رنگ شیدا سرخ و سفید شد و با قدم های اهسته برگشو گرفت.

سوگل دماغشو کشید بالا و به استاد نگاه میکرد که اسم اونو صدا زد.

_و خانم سوگل صادقی.3.

سوگل سرشو محکم روی میز زد و شروع کرد به گریه کردن صبا رفت و برگشو گرفت و داد دستش.

دستمو گذاشتم روی دست سوگل و ازش خواستم گریه نکنه ولی نمیشد.

افشار:خانم شکیبا لیست رو از دفتر بیارید.

_چشم.

بلند شدم و رفتم به سمت طبقه پایین که دفتر شلوغ بود.لیست رو گرفتم و برگشتم به کلاس.5 دقیقه اخر کلاس بود که گفت لیست رو ببرم پس بدمرفتم پس دادم و با دو برگشتم که زنگ خورد و اقای افشار بلافاصله اومد بیرون و بهم خوردیم.

لبمو گاز گرفتم و گفتم:ببخشید.

افشار مردی قد بلند و لاغر بود.چشم های ریز و ابی روشنی داشت و همیشه عینک گنده میزد.ته ریش هم داشت.ابروهاشم که پر پر بود.

لبخند زد و گفت:مایه مباحاته به یکی از دانش اموزهای زرنگ بخورم.

اخمی کردم که خودمم دلیلشو نمیدونم ولی فهمیدم ازش خوشم نیومده.

_بازم عذز میخوام.

سرشو ت داد و از کنارم رد شد.

اون روز هم تموم شد.با شیدا و سوگل و باران از کلاس خارج شدیم و به حیاط رفتیم.

دم در ایستاده بودیم که سوگل گفت:اگه مامانم بفهمه دو تیکم میکنه.

همه سکوت کرده بودیم .که شاهین از دور نزدیک شد.

_سلام خانما.

همه اروم جوابشو دادیم که شیدا روبه من گفت:ما داریم میریم توهم بیا.

_نه مزاحم نمیشم.

_یک جوری میگه مزاحم نمیشم انگار میخوایم با لامبورگینی بریمباید پیاده بریم.

لبخندی زدم و ازبچه ها خداحافظی کردم و همراه شیدا و شاهین به سمت خونه میرفتیم که یک کوچه قبل کوچه ای که از هم باید جدا میشدیم فرهاد رو دیدم.جلو اومد و سریع گفت:سلام کجا میری؟

_خونه.

شیدا بلند گفت:سلام./

فرهاد با تعجب نگاشون کرد که من گفتم:این شیدا جان هست دوستم و برادرشون شاهین.

فرهاد نگاه بدی به من کرد و گفت:خداحافظ و دستمو کشید خداحافظی کردم و رفتم اونور خیابون.

 

 

قسمت پنجم

فرهاد ساکت بود دلیل اینکارشو نمیفهمیدم اصلا دلیلی نداشت که اینکارو بکنه.

فرهاد چند قدم از من جلوتر میرفت و سریع در خونه رو باز کرد و داخل رفت منم دنبالش رفتم.

مامان در حال لباس پوشیدن بود و با عجله وسایلی را داخل ساکش میگذاشت.

_سلام چه خبره؟

_بدو حاضر شو دیر شد.

_کجا ؟

فرهاد:خونه اقای شجاع.

مقنعه امو از روی سرم کشیدم و گفتم:مامان.

_میخوایم بریم خونه عزیز دیگه.

_مامان برای فردا درس دارم یعنی چی.

_یعنی همین.بدو الان بابات میاد.

لباسای مدرسم رو در اوردم و یک مانتو سفید که سر استین هاش و یقه اش دکمه خورده بود

شلوار لی مشکی و یک شال سورمه ای سرم کردم.

مامان نشسته بود روی مبل و با انگشتانش بازی میکرد.

_آمادم.

مامان سرشو بالا اورد و ناگهان قیافش در هم رفت و گفت:واه . . . واه این چه لباسیه . . .کیسه گونی تنت میکردی.

_چشه مامان؟

_بگو چش نیست. . . از این لباس گشاد تر نداشتی.

_خوبه که.

_نه خیر.یک تونیک برات اوردم همونجا تنت کن.

_مامان!

_ها . . .چیه؟

_اونج یک عامله مَرده.

_خب باشه این همه دختر با بدتراز این میان.

سرمو پایین انداختم و اخم کردم.با صدای بوق مامان کیفشو برداشت و به سمت در رفت و گفت:17 سالشه نمیدونه چه لباسی باید بپوشه.

فرهاد نیومد. . . .گفت عصری خودش میاد.

سوار ماشین شدیم.بابا معلوم بود خستگی از سر و روش میباره.

وقتی رسیدیم.همه سر سفره بودند.

مامان هم خواست قبل از عوض کردن لباس غذا بخوریم.

رفتیم سر سفره و با همه سلام و احوال پرسی کردیم.

هستی:سلام تیام جان.

_سلام خوبین؟

_ممنون گلم دلم براتون تنگ شده بود.

لبخند زدم و به دنبال جا میگشتم که تنها جا کنار خودش بود.

_بیا همین جا عزیزم.

وقتی نشستم گفت:چی میخوری برات بریزم عزیزم؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:من باید اینو بگم.

لبخندی زد و به پسری که کنار پونه نشسته بود اشاره کرد و گفت:این پارساست پسرم.

سرمو ت دادم و لبخند زدم و سریع نگاهمو از پسر گرفتم.

سرش پایین بود و مشغول بازی با غذایش بود.

هستی که متوجه بی توجهی پسرش شده بود گفت:پارسا جان،

پسر با منگی سرشو بالا اورد و گفت:جانم؟

_ایشون تیام خانمن.

لبخند کمرنگ پسرک محو شد و نگاهش روی من ثابت موند.

سریع گفتم:خوشبختم.

سرشو ت داد.انگار خوشش نیومد.خب خوشش نیاد.غذا در سکوت خورده شد و تنها امیرهمون پسری که اونروز توی اشپزخونه دیدمش و اسم خواهرش پریسا بود گاهی مزه پرونی میکرد . . .بعد از غذا انگار همه تازه سرحال شده بودند.چون روی مبل ها نشستند و مامان از من خواست برم توی اتاق لباسمو عوض کنم.

بلوزم رو دراوردم شانس اور دم رنگش تیره بود وگرنه محا ل بود بپوشمش.رنگش مشکی بود تونیک رو پوشیدم و دوباره شالم رو سرم کردم.

همونطور که داشتم شالمو درست میکردم پارسا اومد تو از توی اینه نگاهی بهش انداختم.

نشست روی زمین و کیف چرمی که روی زمین بود را خالی کرد.

 

 

نگاهش نکردم و از اتاق خارج شدم.مامان با دیدن من لبخند پهنی زد و به صندلی کنارش اشاره کردم.

دلیل کاراشونو نمیفهمیدم فقط نشستم.

تا شب اونجا بودیم و گروهی از مهمان ها رفتند حرم.

امیر نگاهش روی من خیره بود و من هر کار برای فرار از نگاهش میکردم نمیتونستم.

در اخر بلند شدم و رفتم داخل اشپزخونه.مروارید پشت صندلی نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی سرش.به بهانه اب خوردن در یخچال رو باز کردم و گفتم:چرا اینجا نشستی؟

لبخند تلخی زد و گفت:همینطوری.

دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:حالت خوبه؟

_اره خوبم.

حوصلم سر رفته بود نشستم روی صندلی که پریسا وارد شد.

_یک لیوان اب میدی.

_اوهوم.

از جا بلند شدم.لیوان رو برداشتم و مشغول اب ریختن شدم.

_برای خودت میخوای؟

_نه برای پارسا.

کمی اب رو بیشتر ریختم و لیوان رو دادم دستش.

وقتی بقیه از حرم برگشتند متوجه دختری شدم به نام یگانه.که میشد نوه ی کوروش خان.خیلی زیبا بود و صورت مهربونی داشت.

چشم های سبز تیره با بینی قلمی و لبان کوچک.هیکلشم که خیلی رو فرم بود.کمی خجالتی بود.

ساعت 10 شب به فرمان بابا و اصرار من رفتیم به خونه. باز هم یک شب تکراری.

+++

وقتی رسیدم مدرسه.باران توی پوست خودش نمیگنجید و بالا و پایین میرفت.

_چی شده باران؟

شیدا:چی میخواستی بشه.یار پسندید این را.

_یعنی چی؟

باران:حسام برای دفعه دوم ازم خواستگاری کرد.

با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:مبارکه.

باران:امروز جدا باید ببینینش.

سرمو ت داد.

تا اخر اون روز شیدا همش مارو میخندوند.

_یک نفر از جمع ترشیدگان رهایی یافت.

_یکی از درهای رحمت الهی به روی باران گشوده شد.

اون قدر خندیده بودم که دل درد شده بودم. زنگ که خورد همه سریع رفتیم دم در.

روبه روی در مدرسه یک پسر قد بلند که موهای قهوه ایش تو افتاب به طلایی میخورد اون طرف خیابون ایستاده بود .سرشو پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود.

باران با صدای بلند داد زد:حســـــــــــــــام

که پسره سرشو بالا اورد وقتی صورتشو دیدم همه تصورات قبلیم به باد رفت.

همه کپ کرده بودیم.

حسام با دو از خیابون رد شد.

پوست سفید و صورت گردی داشت دوتا چشم مشکی مشکی با ابروان پر پشت و ته ریش.بینی اش هم عقابی بود ولی به صورتش میومد.به همه سلام کرد و یک چیزی دم گوش باران گفت و اونا سریع باهم رفتن.

وقتی چند قدم از ما دور شدن دست همو گرفتن.

شیدا:خب ایناهم که رفتن سر خونه زندگیشون کاری ندارین؟

_نه.

_بابای.

سرمو ت

تست  دقت  درمحتوای  درون مایه  و جزییات  

 ۳۰  مورد تناقض   در متن داستان کوتاه زیر  بیابید. 


    

توجه ، تمامی دوستانی که ادعای مالکیت درون مایه و ایده ی کلی مطلبی را دارند ، با توجه به تاریخ ثبت هنری آن مطلب توسط بنده و تاریخ ثبت شده در وبلاگ شان به قضاوت بنشینند. چطور ممکن است داستان کوتاهی که بنده سال 1391 انرا ثبت هنری کرده ام و به همان تاریخ در وبلاگم منتشر کرده ام را از فردی که سال 1398 آنرا در وبلاگش گذاشته برداشته باشم؟ 


کتاب رمان مجازی اثر شهروز براری صیقلانی   سکته عشقی                   داستان کوتاه شهروز براری صیقلانی                                    اموزش نویسندگی شهروز براری

 

تقویم شماره ی 98 بروی دیوار میخکوب شده و با گذر ایام و چرخش روز و شب ، تقویم سینه خیز پیشروی کرده و یکقدم مانده تا قرینه شود .

رشت از تابش خورشید ، آفتاب سوخته شده ، 

هوای شرجی ظهر تابستان و پیچش روزمرگی ها بر آدمک ها . پیرزنی با موی سفید و عصای چوبی ، شیشه عینکش را پاک کرده و ، یکقدم جلوتر از رد پایش ، رخ در رخ کیوسک مطبوعات می ایستد ، دستش را به کمر ستون کرده و تیتر رومه های زرد را با پوزخند ی معنادار مرور میکند ،  

 دلال خط سواری رشت انزلی ، یک نفس تکرار میکند؛

_انزلی حرکت، انزلی حرکت . انزلی حرکت. انزلی یک نفر حرکت ، آقا انزلی ای؟ 

وسط چهارراه گلسار ، مجسمه ی اسبی سفید با نیم تنه ی پری دریایی در حوضچه ی آب نشسته ، فواره ی آب از دهان نیمه بازش سمت آسمان به اوج میرسد و ناگزیر مبتلا به درد جاذبه گشته و مجدد محکوم سقوط به درون حوضچه میریزد .

 مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت . این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا یک وجب و نیم پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟” . 

مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : 

” خوشحال میشم تا جایی برسونمتون”.

 دختر جوان گفت : 

” منظریه میرما”. 

پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : 

” حتماً، بفرمایید بالا .

 دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ،

در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :

” توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست

- البته .

پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت 

:”کریس دبرگ هست ،

 حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم

. دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .

- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ .

- اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .

دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:” اِی ، کمی ”

- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته .

دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:

” ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟”

- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی 

عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون ، توی خونه بودم تازه از جکوزی اومده بودم بیرون و ، توی خونه با بابام دعوام شد .

- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده.

- نه ، تنها چیزی که میده پوله . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .

با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: ” اِه، بروکسل چی کار داری؟ ”

پسرک نگاهی از ایینه کرد و گفت؛ 

- دایی ام همراه پدرم چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟

دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:

- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.

- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.

- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.

پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟

- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟

- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه … اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ،30 سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما .

دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .

- من که گفتم ، اسمم دایاناست .27 سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت بلوار گیلانه و الان هم محض تفریح دارم می رم منظریه. تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم . واااای چه زود پاییز تموم شد و دیماه رسیدااا!میخام لباس زمستونی بخرم .

-پسرک ؛ همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.

دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:

- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند … در ضامن شلوارم دمپاگشاده ، و از مد رفته *³ . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟

پسرک؛ - چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.

دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.

-ای وای، منم مث شما عاشق ویولون ام [٥*]. خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . … اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .

سعید[²*]، بی درنگ تاکسی را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت .

-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .

- دایانا خانوم کیه؟ دایانا … . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟

- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، []*حواست باشه که دیرت نشه .

دخترک با شنیدن صحبت های سعید، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:

-آره راست میگی … پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور میدان آزادی نگه دار ،[³]* باهات کار دارم .

سعید ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :

- بفرمایید.

دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.

- موبایلت … شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .

پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.

- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم … بحدی اعصابم از دست مادرم خورد بود که خاموشش کردم[]*

 دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن”کوشی خوبی داری ها” قناعت کرد .

- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.

- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .

- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکلین که هیچ، [٠²]*اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم [~]*. اصلا بهم زنگ بزن .

- باشه … پس من می رم .فعلا خداحافظ .

- خوشحال شدم،…خداحافظ . … زنگ یادت نره .

دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد لحظه ی خروج مکثی کرد و از پسرک سوالی پرسید تا بتواند بداند مدل ماشین چیست و موقع تعریف برای دخترخاله اش پز بدهد ، او پرسید 

راستی! بنزت سری سی هست؟ 

پسرک با لبخند و حرکت سر تایید نمود [~ْ] 

دخترک ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و پشت سرش را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ،

، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست ،دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه روسری سبزش را با مقنعه جایگزین نمود[~ٌْ]ٔٔ-چادرش را مجدد سر کرد و [~ًٌٍْ] از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، [~ًٌٍٍُْ] داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین تاکسی [ًٌٍ~ًٍْ] ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا تری قرمز حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد [ًٌٍْ~]. پاسخ داد:

- بله؟

صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .

- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم …

پسرک گفت؛ - خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری … ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟

- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .

- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای …ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا … فقط یه چیزی ، این یارویی که نوار کاست آهنگش توی ماشینت [ًًٍ~ًٍْ] بود کی بود؟

- کی ؟ اون خارجیه ؟ … استینگ بود ، استینگ .

   رنگ خودرو *  ★مدل خودرو  *رنگ موی دخترک  ★رنگ روسری اش  ★لنگه ی شلوار برمودا  و تمایزش با دمپا گشاد * شهر *خیابان★اسم پسرک   ★بو  - هه هه … یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟

- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست … آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه …

پسرک_؛ - نه ، داشتم جدول حل می کردم . ماشینت ،وسط منظریه پارک شده . [ًٍ~ًٌٍُْ] گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،… برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،… خداحافظ

 


پایان 

 

(سپاس از نویسنده درون مایه و ایده ی کلی داستان که نمیدانم نامش چیست. )

(دوستان بیش از سی مورد غلط های فاحش و تعمدی [ٌٌ~]در تضاد واژه آرایی ، پیوستگی، شرح حال، توصیف، قوانین و اصول نویسندگی ، پیرنگ ، و. به عمد در متن بالا گنجانده شده به تعداد کمی از انان که واضح ترند با کمی پس و یا پیش [ٌْ~ًٍ] علامت گذاری شده ، اما بجزء انان بیش از، بیست مورد آن اشاره کنید؟) 

   شین شهروز براری 

بازنشرآزاد 

آموزشی 

 


        بچگی   تا  یبچارگی            بقلم        شهروز براری صیقلانی      شین براری‌

نمیدانم خارج از خوشبختی های کودکانه چه چیزایی در انتظارم است نمیدانم آینده‌ی من زیبا و یا وحشت انگیز خواهد شد!

تراژدی چیزیه که آدمها رو شکل میده، البته برخی از افراد رو. و رویا چیزیه که آدمها رو برای ادامه‌ی مسیر سخت و صعب‌ العبورِ زندگی تشویق میکنه. هر درام با یه رویا آغاز میشه، اینها چیزهایی بود که باباحمید سالها قبل وقتی که فقط شش سالم بود بهم گفت. اون داشت با فرصت و وسواسی مثال زدنی ، صورتش را اصلاح میکرد،  خیره به مردِ توی آیینه‌ بود و من هم در حال تاب خوردن از لولایِ دربِ سرویس بهداشتی. یعنی با جثه‌ی کوچک و لاغرم سوارِ دستگیره‌ی درب شده بودم و پاهام رو یک وجب بالاتر از سطح ناهموار زمین نگه داشته بودم و به امید حرکتِ درب به سمت بیرون و داخل ، لحظات رو هول میدادم. یادمه آخرشم که موفق شدم درب رو در محورِ لولایِ چهارچوبش بحرکت در بیارم، پشیمان شدم از کرده‌ی خودم. چون درب بسته شد و دستم لای چهارچوب و درب گیر کرد. پدرم بحدی محو ریزه‌کاری و زیر و بَمِ اصلاحش شده بود که متوجه‌ی دردم نشد ، من از درد به خودم میپیچیدم و تمام لحظات در اندیشه‌ی معنا و مفهومِ حرفهای پدرم بودم . نیم نگاهی هم به درب و دستگیره‌ی شرورش داشتم ، و احساس میکردم که بخاطر شیطنت و بازیگوشی ، درب منو تنبیه کرده و از قصد دستم رو لایِ چهارچوبش قرار داده تا بیصدا و مخفیانه به دور از چشمای پدرم ، حالمو بگیره ، خب حتما از دستم ناراحت و عاصی شده بود که اونطور چموش و مثل سریش چسبیده بودم بهش ، و سوارِ دستگیره‌ی اون شده بودم ، و در عینِ پُررویی توقع داشتم منو تاب بده،   اون لحظات در کودکیم ، تصور میکردم دربِ چوبی و آبی رنگ داره بهم میخنده . 

شبها همراهه خواهرم شاداب که دوسال به رسم تقویم ازم بزرگتر بود ، توی یه اتاقِ بزرگ ، رو به سقف با لَمه‌های چوبی ، میخوابیدم  ، اتاق ما ، برخلافِ اتاق مادر و پدر ، بن بست نبود ، یعنی یه درب ورودی داشت ، و بعد از تخت خوابهای ما در دو سمتش ، به یک درب دیگه میرسید ، دربی که به حیاط خلوت و کوچک و باریکی ختم میشد . دو پنجره‌ی چوبی بزرگ هم داشتیم که همیشه به منظره‌ی تکراری و بن بست ختم میشد ، چون به فاصله‌ی دو قدم به دیوار بلند ته خانه  میرسید ، اما در محدودیتهای موجود در پسِ پنجره‌ی اتاق ، یاد گرفته بودم که به شانه‌ی دیوار خیره بمونم ، و منتظر عبور گربه‌های روی دیوار ، لحظات رو طی کنم ، معمولا هم قبل از عبور گربه ، خوابم میبرد ، گاهی هم یک گربه با پاپیون قرمزی از سمت راست وارد تصویرِ قاب چوبیِ پنجره میشد و از سمت دیگه ، شیک و مجلسی خارج میشد .  اون زمانها خیال میکردم که چه گربه‌ی باکلاس و خوش تیپی هست که با پاپیون رنگی توی محله‌ی خودش رفت و آمد میکنه .  ولی ∞خواهرم که بزرگتر و عاقلتر بود نظرِ بهتری داشت ، و عقیده داشت که اون گربه پاپیون نمیزنه. بلکه  صاحبش یه زنگوله به گردنش انداخته تا مسیر خونش رو گم نکنه.

  میپرسم؛ پس چرا مثلِ زنگوله صدا نداره ؟   _شاداب؛♪  شبها واسه اینکه همسایه‌ها از صدای زنگوله بیدار نشن ، صداش رو قطع میکنن.

_یک درخت عجیب و متفاوت هم گوشه‌ی سمت راست منظره بود ، که انگار از دل قصه‌ها به روزگارِ کودکانه‌ام تبعید شده بود ، در اوایل کسی نمیدانست که این درخت عجیب چیست! ولی بعدها کاشف به عمل امد که درخت موز است.

اما چه سود ! درخت موز در جایی که چهارفصلش بارانی و ابری‌ست ، محکوم به افسردگی‌ست.  گویی حاصل یک سوءتفاهم بوده ، و هرگز موزهای کوچکش از رنگ سبز به سمت رنگ زرد نرفت.  اما این موضوع چیزی از ذوق و شوق من برای به بار نشستنِ موز در سال جدید کم نمیکرد.  کودکانه‌هایم از رخت‌خواب تا به حیاط خانه ختم میشد، انهم برای خروج از سالن و رفتن به حیاط برای بازی کردن در حیاط بزرگ خانه ، به مجوزهای زیادی نیاز داشتم.

وقتی که من ناخوانده آمدم دنیا ، کسی چشم براهم نبود ، زیرا پیش از من روزگار پدر و مادرم ، از هفت خانِ رستم و پیچ و خم عجیب تقدیر گذشته بود ، و تمام زندگی و حال و روزِ پدر مادرم تحت شعاع مسائل پیش از من قرار داشت. 

بارها از دهان•مادرم شنیدم که میگفت؛ 

از وقتی فهمیدم باردارم ،میخواستم سقط کنم، که شوهرم پشت گوشی گفت ؛نه.  _فری شاید خدا خواست و یه پسر بهمون داد.    

چون من دیگه بچه نمیخواستم ، اصلا حال و حوصله‌ی یه بچه‌ی دیگه رو نداشتم. از وقتی این بچه رو دنیا اوردم ، خوشبختی ازمون رو برگردوند، تا قبلش ما ماشین داشتیم ، شادی داشتیم اما این بچه که اومد شادیمون رو به خانه‌بدوشی و اوارگی تبدیل کرد.) در این لحظه بی‌شک فرد مخاطب که معمولا اقدس آدامسی بود  میپرسید؛ واااا چــِره خانه‌بدوشی ؟! مگه چکار کرد؟!  .مادرم♪؛  چون زله اومد و ما آواره شدیم من در شش سالگی‌ام ، بی حرکت ایستادم، بفکر فرو رفتم!.که واقعا زله کار من بوده؟! اگه کار من بوده ، پس چرا دیگه بلد نیستم  از خودم زله دَر کنم؟! اون لحظه چند بار سعی کردم اما نهایتا ، این فقط خودم بودم که می لرزیدم   

 

 چندی بعد

 

★★

  عجب طرح رنگارنگ زیبایی روی جعبه ی داروهای من کشیده شده ، نمیدانم آیا تیمارستان همان بیمارستان است یا نه؟ ولی ابجی شادی که با حالت تمسخر میگه:

بیچاره ی دیوانه تیمارستان اسمش شبیه بیمارستانه تا کسی شک کنه .اما داخلش که بری میفهمی دیوونه خونه ست             

پس از وقوع حوادثی که بتازگی رویداده و بروز علائم و حالات جدیدی که در من ایجاد شده  همه از معاشرت با من پرهیز میکنند ، حتی این شهریار و داوود بی معرفت هم سری به من نمیزنند ، خانم معلم ولی دیروز به ملاقاتم آمده و هنوز قوطی کمپوتش جلوی چشمم است ، خودم هم از شدت تعجب و حیرت کمی وحشت کرده‌ام، آیا من دیوانه شده ام؟ نکند مرا به تیمارستان ببرند ؟ دگربار باز خواهم توانست مثل انسانهای عادی و معمولی به زندگیِ روزمره‌ام برگردم و اینچنین انگشت نمای دیگران و سوژه‌ی تمام محافل نباشم! نورِ ماه‌تاب از بین شاخه‌هایِ عجیب و منحصر بفردِ درخت موز بر سطح خاکگرفته‌ی شیشه‌ی شکسته‌ی اتاقم میپاشد، سایه‌ی گربه‌ای که از روی شانه‌ی باریکِ دیوار رَد میشود همچون ببری قوی بروی دیوارِ سفیدِ اتاقم افتاده ، من نیز در حالی که رویِ تختِ زهوار در رفته‌ام دراز کشیده‌ام زیرچشمی و نامحسوس به قدمهای پیوسته‌ی گربه خیره مانده‌ام ، گربه وسط مسیر ایستاد،   گویی سوی اتاق من برگشته و به چیزی خیره مانده،   خواهرم شاداب را آرام میخوانم؛  › شاداب شاداب بیداری؟،،، جواب بده. کارت دارم     ٬٫ شاداب که تنها شریکِ خاطرات کودکی  و مالک نیمی از اتاقم است ، ضلع شرقی اتاق را به تصرف در آورده و تخت خواب قدیمی و فیِ خودش را به دیواری که مشترک با اتاقِ پدر و مادرمان است چسبانده، طبق معمول او چند کتاب دفتر همراه خود در بستر خواب آورده که هر کدام به طرز مشکوکی نیمه‌های شب ورق میخورند ، شاداب با صدایی خفه و گنگ و نامفهوم پاسخ میدهد؛  ها  دیگه چی شده سوشا؟   -؛ شاداب تو رو خدا نگاه کن به سایه‌ی روی دیوار پشت سرت ، یالا سریع نگاه کن ٬٫در همان لحظه سایه‌ی گربه بزرگ و بزرگتر میشود  و در تغییر شکلی باور نکردنی تبدیل به فردی شِنِل پوش شده و سوی قاب پنجره هجوم می آورد ، من یک وجبی بیشتر از پیش زیر پتویم میروم ،   +ش‌اداب با صدایی دو رَگه و شبیه به لَحنِ یک پیرزن که در نفسهای آخرینش بسر میبرد و به زور قادر به تلفظ کلمات است میگوید؛ نَسناس برو برفهای روی بوم رو پارو کن؟.     _ سریعا در میابم که این صدای شاداب نیست ،    من مثل تیری که از کمان رها گشته ، بسوی اتاق بغل فرار میکنم

صبح  چشمانم بسته است اما صداهای اطرافم را میشنوم،   مادر؛ دیشب باز تشنج کردش ، دیگه خسته شدم از بس که از دکترا  هیچ پاسخ قانع کننده ای نشنیدم .   اقدس آدامسی ، با اون اندام پت و پهنش ، صدای چالاسکو چیلیسک جویدنِ آدامسش از بالای سرم شنیده میشه ،  که داره دقیقا بالای سرم آدامس میجوه و میگه:  خب من میدونم ، دوای دردش پیش منه ، از من اگه میپرسی برو پیشِ یه دعانویــس.

فردای همان روز در حالی که پیش دعانویس رفته‌ایم. مادر؛. پسرم هرشب توی خواب شروع میکرد به حرف زدن و با صدایی غیر از صدای خودش حرفایی میزد که اصلا عقلش قد نمیداد ، بعدشم هربار فردایی تمام حرفاش عین یه معجزه تعبیر میشد ، بعدشم یه مدت توی خواب راه میرفت و باز هزیان میگفت ، با تجویز پزشک  چندین آمپول و  دوا درمون کردمش تا یه مدت آروم گرفت اما الان بازم چند مدته که قاطی کرده ولی دیگه خودش حرف نمیزنه ، بلکه میگه نیمه شب ، خواهرش با یه صدای عجیب حرف میزنه.  دعانویس؛ خب پس چرا اینو آوردی؟ برو اون یکی بچه‌تو بیار.   _بیچاره شاداب، چون حقیقتش زیاد مطمئن نیستم که دیشب این اتفاقات را واقعا دیده ام و یا اینکه تنها خوابش را دیده ام! چون لحظه ای که شروع به فرار سوی درب اتاق بغلی کردم ، شاداب اصلا درون تخت‌خوابش نبود ، ظاهرا باز نیمه شبی پابرچین سر یخچال رفته بود تا ناخنک بزنه به شکلات ها ، که با داد و بیداد و هزیان از خواب بیدار شده بودم

★★★

درویش با آن کَشکول و تَبَرزینش و بهمراهه آن ریش سفیدش نگاهی عاقل اندر صفی به سراپای من میکند ، دستی به ریشش میکشد ، مادرم کیفش را این دست به آن دست میکند +مادرم از افُقِ عینکش به درویش نگاه میکند ، درویش بحدی لاغر و استخوانی است که گویی زیر این لباس سفید ، جزء چهارتا استخون چیزی نیست ،   خب آخه آق درویش شما رو همه توی این شهر به خردمندی و بصیرت بالاتون میشناسند ، و خیلیا از ،قدرتتون در طالع بینی و اِشرافِـتون به عالم غیب به نیکی یاد میکنن، طلقه ،   و با صدای خشدارش میگوید؛   +ﻫﻤﺸﻪ ﻭﻗﺘ می‌آید ﺳﺮﺍﻏ‍ت ﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ را ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷ‍ی ،  ﺲ  ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻧﻦ ﺯﻭﺭ ﻧﻦ تا پیشاپیش ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧ ، ﺠﺎ، ﻄﻮﺭ ؟.  ﺑﻬﺘﺮﻦ ﺎﺭ ﻪ میتوانی ب‍ــک‍ﻨ ﺍن است که؛   _ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻧﺒﺎشی، فقط زندگیت را بگذرانی ، تا وقتی که حسابی سرگرم و غرق زندگیت شدی ، آنگاه بسراغت می آید ، اکنون خیلی کوچکتر از آنی که بتوانم از خطرات و مصائب پیشرویت آگاهت کنم. اما در زمان موعود به هیچ وجه سراغم نیا و از من رهنمود نخواه،  چون کمتر از آنی هستم که بتوانم در این مَهلَــکِه‌یِ پُرآشوب و تقدیــرِ الهٰـی به تو یاری رسانم 

.  امشب اضطرابِ مـــاه بر قامتِ بلندِ من سایه‌ی یأس گسترده، و من درگیر با افکاری مخشوش تک و تنها مانده‌ام گوشه‌ی تنهایی خویش. 

آن حرفهای عجیب غریب چه بود که درویش با اون همه ریش بهم گفت؟.

فردایش هرچه از مادر پرسیدم که منظورش چه بوده ، ؟ مادر کلا انکار کرد. شاید آن صحنه ی درویش و کشکول و اون ریش را در خواب دیده ام ؟. 

من که گیج شده ام 

کدام خ.اب است کدام بیداری؟ کدام راست است کدام هذیان؟   

خاطره ی بعدی.

     (نیمه‌شب از آغوشم پَر کشید و هجرت کرد)

18سالگی . 

لَکِه‌ای از اَبری سَهمگیـن و زخم‌خورده از عالمِ غیب و ماوَرایی برمیخزد، از دالانِ سیاه و منجمدِ خالی از زمان و مکان به حفره‌ای نورانی میرسد ،گردبادی از جنس پرتوهای نورانی آنرا در چشم برهم زدنی به اعماقِ خود میکشاند ، به هفت آسمان آنسوتر و بالای سرِ این شهرِ سوخته (رشت) انتقال میدهد. 

درون شهر:  خورشید هنوز به غروب نرسیده است که صدای پروازِ دسته‌ی  از پرستو های عاشق در آسمان بگوش میرسد ، من سمت آسمان نگاهی میکنم ، به یکباره آسمان از ظهورِ ناگهانیِ تکه‌ابری ضخیم و سیاه ، تیره و تار میشود. عجیب است رادیو هوا را صاف اعلام کرده است، تمام طول روز حتی تکه ابری کوچک نیز از حوالی آسمان این شهر نگذشته است ، حال این ابر وسیع و عظیم جثه از کجا بالای سرمان سبز شده!  

تقدیر  خودش را در بستر آسمان در نیمه شبی زمستانی  لابه لای ابرهای کوچک و بارانخیز می‌یابد  آنگاه به تن میکشد آسمان را تن‌پوشی  به رنگ سیاه . به آرامی و پابرچین  پیش می‌آیــد ,  آنگاه به آرامی وسعت میگیرد  , گویی دهان باز میکند تا ماه و ستارگان را  بهمراه برکه‌ی نور ,  یکجا ببلعد

 

 

خوابم نمی‌آید ،بی شک اتفاقی شوم در کمین است، نمیدانم که آیا من قهرمان زندگیه خود خواهم بود یاکه نه؟  کمی به سایه‌ی درخت موزی که بر پنجره‌ی چوبی اتاق ضربه میزند خیره میشوم،  نمیدانم که دیگر چه بلایی بر سرمان نازل خواهد شد ، از روی تخت خواب برمیخیزم ، باید پیشاپیش فکر چاره باشم. چون بعد از چهار سکته‌ی پدر و زمین‌گیر شدنش ناسلامتی من مرد خانه‌ام.  بهتر است که وقوع تمام اتفاقات ناخوشایندی که در کمین است را پیش بینی کنم. تا بتوانم خودم را برای جنگیدن با بازیه جدیدی از بازیهای روزگار آماده کنم. اسفندماه سردی‌ست، و ده رو تا پایان سال مانده، صبح که بشود ، میروم و یک فیش بانکی هزار تومنی میگیرم تا برای بار دوم امتحان  رانندگی شهرم را بدهم. خب خیالم راحت است چون بار قبل سرهنگ گفت ؛ عالیه پسرم ، معلومه تمام عمرت رو رانندگی کردی که اینچنین دست‌فرمانت عالیست    _من هم از سر سادگی و ذوق کمی سینه ام را سپر کردم و با لبخندی که سعی در پنهان نمودنش داشتم ،سری به معنای ٫تایید٬ تکان دادم.   _سرهنگ؛ خب چون تمام عمرت رو بدون گواهی‌نامه رانندگی کردی منم الان برات مُهر تایید قبولیت رو نمیزنم تا بری و شنبه یه فیش هزاری بگیری  بیاری و بعد مهرت رو بزنم.    •خب  چند ساعتی به صبح  شنبه بیشتر نمانده ،   _ناگهان شکی به دلم زد؛ نکند قرار است که امروز صبح حین رانندگی کسی را زیر بگیرم؟!.  ٬٫ نه این چه حرفی‌ست ، دلشوره‌ی من بی ربط است،   نکند قرار است حال پدر بد شود؟  _ میروم از بالای یخچال در آشپزخانه و یک ورق از قرص های قلب و زیر زبانی پدرم را بر میدارم و زیر بالشم میگذارم . چشمانم سنگین میشود و خواب میروم.  _با صدای جیغِ خواهرم شاداب› ، از عمق  خواب  به وسط میدان جنگ پرت میشوم، بخودم که می‌آیم میبینم بالای سر پدرم هستم، پدر در حال مرگ است ، مادر از نیم متر بالاتر و فراز تخت خواب بی وقفه اسم پدر را تکرار میکند؛ _ حمید حمــید حـمـیـد حـــَمـــٓیـٓد ~≈   و هربار کشیده تر از قبل اسمش را میخواند،  واقعا در عَجبم که مادر با خودش چه فکری میکند ،این کارش چه کمکی به حل و رفع حمله‌ی قلبی میکند؟ گویی توقع دارد با این کار عزراییل را از دست خودش خسته و عاصی کند تا پدرمان را بگذارد و برود چند کوچه آنطرف‌تر و جان کس دیگری را بگیرد ،  به خودم که می‌آیم در آشپزخانه بالای یخچال دنبال قرصها میگردم، یادم آمد، زیر بالشم گذاشته ام‌ ، سپس در چشم بر هم زدنی چند قرص زیر زبانی قرمز رنگ ، را در دهانش میترکانم و مایع‌ی لَزِج و ژله مانندش را در دهانش میپاشد،  . اما دیر شده، پا سوی خیابان میدوم تا نیمه شبی اسفندسوز  کمکی بیاورم ، کوچه‌ی خاکی ما گویی از ده متر به صدها متر طولانی شده و زیر قدمهای من قصد تمام شدن ندارد ، سکوت به عمیق‌ترین حالت خود در آمده ،  در لحظه‌ای که قصد عبور از کنارِ تیرچراغ برقِ نبش کوچه را دارم ناگهان و بیخبر پایم در حفره‌ی عمیقی که زیرش حَفر شده است میرود ، اعتنایی نمیکنم ، خیابان و عمقِ حادثه با یک دیگر همدست شده‌اند، آنچنان خیابانِ امین‌الضرب در مــهِ غَلیظی فرو رفته که گویی ابرهای سیاه و ناخشنود از سینه‌ی آسمان به رویِ این زمینِ خیس و سوخته اُفتاده‌اند  و سپس دو دستی آن لحظاتم را در آغوش  کشیده‌اند و قصد رفتن نیز ندارند ، زیرا هر چه بیشتر  پیش میروم کمتر و تار تر و نامفهوم‌تر میبینم . پس چرا هیچ جنبنده‌ای از خیابان عبور نمیکند؟   بیهوده سمتِ رودخانه‌ی زَر در حرکتم زیرا امیدی نیست پس بناچار باز برمیگردم سمت کوچه و حین عبوری پُرالتهاب ، من همچون دَوَنده‌ی ماده‌‌ی هفتگانه در المپیک از موانع عبور میکنم از روی چاله‌ی عمیقی که بتازگی کارگران شهرداری حفر کرده بودند و طی بارندگی پر از آب گشته بود جهشی  سه گام و طولانی میکنم پایم لیز میرود و به زمین میخورم  برمیخیزم ، شتابان میدوم ، گویی لحظات طولانی‌تر از معمول در حال گذر از زمانند ، تنها صدای نفسهایم بصورت گُنگی به گوشم میرسد، گامهایم را بلندتر از سابق برداشته و یک به یک از بالای موانعی که جهت مسدود کردن مسیر گذارده‌اند، با آن تابلوی مثلثی زرد رنگشان (کارگران مشغول کارند)  پرواز میکنم و نفس نفس ن شتابزده و هراسان وارد کوچه میشوم ،  ناگه چشمم به تیرچراغ برق که می‌افتد  به یادِ جواتی (جواد) می‌افتم ، زیرا یک عمر است که مشروب‌هایش را درون چاله‌ای که زیر تیرچراغ برق است میگذارد و یک به یک میفروشد ، جواتی ماشین دارد ، پس میتواند کمک کند ، از کنار خانه‌ی مان که رد میشوم صدای گریه‌ی شاداب بگوشم میرسد ، به درب خانه‌ی جواتی هجوم میبرم،  او را برای کمک و رساندن پدر تا بیمارستان با ماشین قراضه‌اش بیدار میکنم و در این فی مابین تا بازکردن درب پارکینگ و شلوار پوشیدن جواتی  و روشن کردن آن عبوتیاره‌ی زهوار در رفته ‌اش، خودم بالای سر پدر باز میگردم و در پس زمینه‌ی تصویر خانه ، همه چیز همه جا و همگان  محو و گُنگ ، بنظرم می آید.  محکم و با سکوتی که لبریز از احساس مردانگی و ناجی گری است سوی اتاق پدر میروم ، باید او را بلند کرده و بروی دوشم بگذارم و تمام طول خانه را که بیش از هشتاد متر است ببرم تا به روی ایوان رسیده و یعد از عبور از حیاط به ماشین جواتی برسانم ،  ان لحظه صدای ماشین جواتی شنیده شد، که بی توجه به نیمه‌ی ‌شب بودن ، یکسره بوق میزد ، شاداب از شنیدن بوق ، فهمید که برادر کوچکش توانسته از دل ظلماتِ سیاهیه شب ، آنهم در چله‌ی زمستان ، ماشین و کمک بیاورد ، از اینرو گفت؛  هی خداشکرت افرین پسر ، وااایی خدااجون خودت کمک کن     مادرم؛ گریه نکن دختر ، بجای گریه برو در رو باز نگه دار تا داداشت بتونه یه ضرب پدرت رو ببره بزاره توی ماشین   من زیر بغل پدر را میگیرم تا بلندش کنم ، اما!.   خب ایرادی ندارد!.  یکبار دیگر امتحان میکنم  یک _ دو _ سه  هههههیی  هرچه در توانم بود زور میزنم  اما!. گرمم شده به یکباره ، از سر خجالت و شرمندگی نگاهم را به سمت شاداب و یا مادر نمیچرخانم ، در حالی که زیرپیراهنی به تن دارم ، از روی دستپاچگی همش میخواهم آستینهایم را بالا بزنم، اما انگار اصلا رکابی من ، آستین ندارد  یکبار دیگر امتحان میکنم ، اینبار اما دیگر یک دو سه را نمیگویم،  بجایش زیر لب ، زمزمه کنان از سر درماندگی ، خدا را به خودش قسم میدهم و ناخواسته میگویم؛ خدایا تورو خدا کمک کن تا بلندش کنم،   در همین حین در حال زور زدنم که ناگه همچون کیسه‌ی برنج سبک و قابل حمل میشود ، تا که موفق به بلند کردنش میشوم نگاهم به جواتی دوخته میشود که آن طرف و سمت پاهای پدرم را گرفته ، ولی از حالت بی جان و شل پدر ، هر دو در میابیم که کار از کار گذشته، اما حالا که تا داخل ماشین رسانده ایم، حیف است که یک سر تا بیمارستان نرویم.  ابتدا جواتی وارد صندلی عقب میشود، و پدر را کشان کشان  داخل میکشد، من نیز همانطور که زیر بازوهای پدر را دارم ، پیش میروم و درحالی که جواتی مینشیند وپدر نیز دراز کش به داخل هول میدهم، پایش تا زانو داخل شکم جواتی جمع میشود  من نیز سوار میشوم و پدر را خوب جابه جا میکنم که بی خبر شاداب نیز از همان درب عقب وارد میشود و درب را میبندد   صدای جیغ و گریه‌ی شیون وارش ، جو را مشوش و غیر کنترل میکند ، من با لب خوانی متوجه‌ میشوم که جواتی در حالی که فشرده و کج شده ته صندلی عقبِ این ابوتیاره،  دارد به خراب بودنِ درب سمت خودش اشاره میکند ،گویا درب سمت شاگرد عقب باز نمیشود، و حالا چهار نفری به زور چپیده‌ایم  عقب و پدر هم که افقی حاضر است و روی خودمان کشیده ایم ، پس چه کسی میخواهد رانندگی کند؟  در تفکر به شلوارک جواتی با آن گلهای درشت صورتی و متن نارنجی خیره شد‌ه‌ام  نگاهِ ناامیدانه‌ای ب چهره‌ی برافروخته‌ی جواتی می‌اندازم، اونیز  دارد به من نگاه میکند.  نه!، نگاهش اصلا متوجه‌ی مـن نیست انگار.  ظاهرا تیره نگاهش از کنار صورتم گذشته و به شاداب خیره مانده ، چشمای جواتی مثل همیشه کاسه‌ی خون گشته و متحیر و با دهانی نیمه باز به حرکات شاداب خیره است!،.  منم نگاهی به شاداب بندازم، بلکه دست از این جیغ و شیون و جنگولک بازیاش بردارد  شاداب چنان دارد به صندلی روبروییش که قانونن برای نشستن راننده طراحی شده ، دو دستی ضربه میزند و فشارش  میدههد که انگار میخواهد ماشین را روی به جلو هول دهد، خب من که رانندگیم خوب است یعنی تقریبا خوب است،  اما با پراید آموزش دیده‌ام و با این ابوتیاره  زهوار در رفته غیر ممکن است بتوانم سالم به مقصد برسم ، از این گذشته ، محال ممکن است که شاداب را با این لَندهور تنها بگذارم صندلی عقب‌ . _خب ولی ایراد ندارد چون پدر که وسطشان حضور دارد _ولی نه چون او نیز که بیهوش است  دوباره پیاده میشویم تا جواتی برود پشت فرمان.   استارت، تر تر تر تر  انگار باطریش  خوابیده،  دوباره استارت :تـر تــر تر یهو ماشین یه کله میزند، ظاهرا توی دنده بوده. همزمان آینه‌ی عقب از سر جایش می افتد و میشکند.  بهتر_حالا دیگر نمیتواند به شاداب نگاه کند . ماشین روشن میشود. سر کوچه کنار تیر چراغ برق رسیده‌ایم، ولی؟  پس مادر کجاست؟  با دفترچه بیمه‌ی پدر دارد می آید.  لحظاتی بالاتر

ظاهرا مسیر را اشتباه آمده ایم. _دوربزن جواتی.  دور بزن از توی اتوبان بریم بهتره هااا.  _جواتی با آن قد کوتاهش و صندلیه پستش گویی پشت فرمان آب رفته است و چیزی نمانده که ناپدید شود، او با حالتی مضطرب و دستپاچه دنده ها را با هزار زور و بلا جا می اندازد، زیر بندی و کمکهای این پیکان در حال فرو پاشی هستند ، و آنچنان بروی سطح ناهموار خیابانهای خیس شهر ، خودنمایی میکند که عبور از روی کوچکترین سنگ ریزه ای را تمامی سرنشینان حس میکنیم  ، و با هر ضربه و تکان ، پدر نیز در حالی که درون آغوش من است ، از جایش میپرید و روبه بالا چپ و یا راست تکانی میخورد و هر بار شاداب با شادمانی و ساده لوحانه میگوید؛  خداروشکرت بابا زنده شد، الان یهو ت خورد  ، حتما به هوش اومدش چون خودم دیدم سرش رو از اونور چرخوند سمت من ، ایناهاش حتی چشاش بازه ولی داره به مسیر نیگاه میکنه ، دهانشم بازه.    _سرپیچ رسیده ایم و جواتی با زاویه‌ی تندی میپیچد، آنچنان که همگی به چپ و سپس راست متمایل میشویم ،    شاداب؛ ایناهاش بازم سرشو چرخوند سمت چپ و دوباره برگشت سمت من.   _به جواتی میگویم؛ کدوم وری داری میری که اینقدر طول کشیده!؟   +جواتی؛  اتوبان بسته‌ست، باید از اینوری خلاف بریم بعد که رسیدیم سر چهارراهه بعدی از دوربرگردان برعکس بپیچیم تا دیگه از خیابان اصلی سرگردانی نکشیم.   _در دلم میگویم؛ جواتی همش میخواهد از طرق غیر قانونی و خلاف به مقصد برسد.  لحظاتی بعد

شاداب و مادر جلوی سکوی درب ورودی اورژانس بیمارستان نشسته‌اند  ، من بالای سر پدر ایستاده ام ، دستگاه شوک نیز پس از شش ماه و برای پنجمین بار ، بین من و پدر ایستاده  خانم پرستار؛ آقا پنج دقیقه‌ست که بیمار  دی سی شده.    من با سردرگمی میپرسم؛ خب حالا یعنی زود خوب میشه؟ نکنه بازم مثل شش ماه پیش سکته کنه و بره توی کُما.  +پرستار؛ چی میگی آقا میگم دی سی شده.  _ و من ناگهان به یادِ واژه‌ی دیسکانکت در کافی‌نت می افتم، خب یعنی چی که دی سی شده ، مگه بازیِ مرحله‌ای هستش که میگی دی‌سی شده. ناسلامتی پدرمه، نگاهم را به پرستار دوخته ام،   +پرستار؛  متاسفانه علائم حیاتیشون پنج دقیقه ست که قطع شده و آنفاکتوس کردن ، فوت شدن.   _چشمانم سیاهی میرود ، سمت دستگاه شوک قش میکنم +پرستار؛ آقا حالتون خوبه؟   برمیخیزم ، باید بروم و بگویم.   حالا من مسئولیت بزرگی دارم ، هرچه از پدر یاد گرفته ام اکنون باید درس پس بدهم ، ب‍ُغضم را قورت میدهم ، صدای پدر  را در کنج خیالم واضح میشنوم ، درس اول: مرد که هرگز گریه نمیکنه‌.در عوض راه میره و فکر چاره میکنه. ٬٫  پس راه میروم ، به یاد وصیتش می افتم،  باز میگردم ، سمت پدر ، گونه‌های سردش و پیشانیش را میبوسم ،  دم گوشش واضح و رسا میگویم : ” تک و تنها محکم مثل یه مرد تمامه کارهاتو انجام میدم و اجازه‌ی دخالت به بدخواهاتو نمیدم. دستم رو سمت هیچ نامردی دراز نمیکنم ، جلوی هیچ دوست و دشمنی زار نمیزنم ، چون خودت اینارو ازم خواسته بودی. بابا حمید میدونم الان یه جایی همین جاهایی ، حاضر و ناظری ، پس سر قولم هستم. اما فقط تا چهل روز. چون خودت ازم خواسته بودی”  سینه ام را سپر میکنم ، سرم را بالا میگیرم و می‌ایم داخل سالن انتظار ، گلویم را تر میکنم ، نفسی عمیق میکشم ، چشم میگردانم ، اما اثری از شاداب و مادر نیست. ناگهان چشمم به شاداب می‌افتد که بیرون درب شیشه‌ای بیمارستان و روی پله‌ها کز کرده و نگاهش به جای نامعلومی از زمین خیره گشته ، مادر نیز کنارش فروپاشیده و به همانجا زول زده ، قدمهایم را محکم برداشته و پیش میروم ، ده قدمی مانده تا پلکان ، که محکم و بیخبر با شدتِ تمام به سطحی سفت و جامد از عالمِ غیب برخورد میکنم ، گویی درب سکوریت بیمارستان زیادی و بیش از حد تمیز است که ندیدمش.  از صدای ناشی از برخورد با درب بزرگ شیشه‌ای ، نگاهها همگی به من خطم گردیده. تقلا میکنم اما درب باز نمیشود ، جواتی را میببینم که از کنارم بی اعتنا رد میشود و از درب کناری خارج میشود ، او را میخوانم؛  جوات کجا بودی ؟  +ج؛ رفته بودم دستشویی ، عجب شیک و تمیزه  توالتش. یه خورده مایع دستشو رو ریختم توی این قوطی  ، تا وقتی بارون میاد آب و کف بگیرم با اَبر بزنم به شیشه های ماشینم تا که بخار نزنه. راستی حمیدآقا حالش چطوره، بستری کردنش؟ _هیچ نمیگویم، رو در روی شاداب و مادر ایستاده ام، دستشان را میگیرم چند پله پایین‌تر می‌آورمشان و رو به چشمان شاداب میگویم ، _؛  پدر از بین ما رفته.   

 

نمیدانم چگونه از این منجلابِ بدبختی نجات خواهم یافت!؟ آیا خواهم مرد!؟  شاید در وسط این دریای طوفانزده‌ با وقوع یک معجزه به ساحل امن آسایش و آرامش برسم!،.   ین روزها من شده‌ام فرزندِ ناخلَفِ این شهر‌ . پس از فوت پدر روزگارم خوب پیش نرفته ،

چند سال بعد .دد

دلم تنگه ریزش شکوفه‌های قد و نیم قدِ انار بروی کاشی‌های کف حیاط است.  آن روزها نیز مادرم حتی بروی درخت انار هم اخم میکرد و قرقر میزد که از ریزش شکوفه‌های انار و لکه‌های سرخی که از رد پایش بجای میماند ، خسته است.  درخت اما اعتنایی نمیکرد. یاس میگفت: تقصیر از جاذبه است. هر آنچقدر که أنار گستاخ بود در مقابلش یاس ، محفوظ به حیأ ء و خجالتی بود.  درخت یاس  از ترس قرقرهای مادرم ، نامحسوس و شبانه  بروی شانه‌ی دیوار و سردری  سینه‌خیز پیشروی کرده بود ، گویی در سر خیال فرار از بن بست خاکی ما را میپروراند.  و بسمت کوچه مسیرش را کج کرده بود تا مبادا گلهای عطرآگین سفید و زردش بروی کاشی حیاط بی‌افتد،  دلم تنگ میشود گاهی برای شکستن گلدانهای مادرم با توپ پلاستیکی دولایه.  ﺩﻟﻢ ﺗﻨ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺎﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﺳﺎﺩﻩ  ﺑﺮﺍﻱ " ﻪ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺑﻲ "! " ﺩﻳﺸﺐ ﺷﺎﻡ ﻪ ﺧﻮﺭﺩﻱ؟ " ﻭ . ﻭ ﻘﺪﺭ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ   ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ " ﺮﺍ؟ " ﺍﺯ " ﻮﻧﻪ "! ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﺍﺯ ﺳﺆﺍﻝﻫﺎﻱ ﺳﺨﺖ  ﺎﺳﺦﻫﺎﻱ ﻴﻴﺪﻩ  ﺍﺯ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺳﻨﻴﻦ   ﻓﻜﺮﻫﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ    ﻴﻫﺎﻱ ﺗﻨﺪ  ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎﻱ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﺎ، ﺑﻲﻣﻌﻨﺎ . ﺩﻟﻢ ﺗﻨ ﻣﻲﺷﻮﺩ . ﺎﻫﻲ  ﺑﺮﺍﻱ   ﻳﻚ " ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺳﺎﺩﻩ  ﺩﻭ " ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ " ﺩﺍﻍ .  _ و یا ﺳﻪ " ﺭﻭﺯ ﺗﻌﻄﻴﻠﻲ " ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥهای تقویم چهاربرگ. _ﻬﺎﺭ " ﺧﻨﺪﻩﻱ " ﺑﻠﻨﺪ   ﻭ   یا _ﻨﺞ " ﺍﻧﺸﺖ " ﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﻲ بهار در تقدیر

 

★★★★

نظردهید |632پسندها _ نظرات231post 1390/01/23 18:23" توسط محبوبه آفاغ پست شد / برگرفته از وبلاگ کتابناک Keţabnæk.blogfa.com عنوان مطلب ؛ بداعه نویسی از شین براری

           __________________________________________________________________________________ نظر ها _____________

 کاربر با شناسه sanazansa****@gmail.com نظر داد 23:24" 1392/01/25  

  آقای براری خوب هستید قربان؟ 

بنده رو باید ب خاطر داشته باشید همراه خانم سمیرومی خدمت رسیده بودم جلسه کارگاه داستان نویسی خلاق در مجتمع خاتم الانبیا رشت از تدریس سبک فرمالیسم مکتب روسی شما بهره مند شده بودیم. جناب اقای براری من گیج شدم. چندین پیج به اسم شما هست منتها پس از مدتی مکاتبه اینترنتی محترمانه میفرمایند که شخص پشت مدیریت پیج شخص ناشناس دیگری بجزء شخص شماست. آیا الان این پیج الحمدلله درسته؟ یا باز فیک و تقلبی بنام اقای براری ساخته شده؟ دوستان من نکنید این کار رو. از اسم و رسم شخصیت حقیقی و حقوقی به نفع منافع شخصی خودتان بهره کشی نکنید. از لحاظ اجتماعی دغل و شارلاتانی محسوب میشه ، از لحاظ قانونی جرم جزایی محسوب میشه ، وجدانن هم غلط و نادرسته ، از لحاظ دین هم حرامه . جعل هویت خودش یک جرم شناخته شده ست ک هزاران زیرمجموعه داره و این هم یکی از رشته های متصل بهش هست. اون شخص برای اینکه اسمو رسمی پیدا کنه سالها زحمت کشیده ، چرا چنین بی رحمانه از شهرت دیگران سوء استفاده میکنید 

 

  



 


   شهروز براری بازنشر ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﺴ 2-

ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻫﻨﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻤﺮﻧ ﻣﻲﺑﻴﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﺬﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻛﺎﻓﻲ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﻭ ﺭﻳﺰﻩﻛﺎﺭﻱﻫﺎﻱ ﺻﺤﻨﻪﺍﻱ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﻱ ﺩﺍﺩﻩ ، ﺗﻮﺟﻪ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﻛﺮﺩﻩ ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺏ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﺯ ﺳﻮﻳﻲ ، ﻓﻀﺎﻱ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﻲﺗﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻲﺩﻫﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻗﺎﺑﻞ ﻟﻤﺲﺗﺮ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﻳﻲ ﺩﻳﺮ ، ﻓﻀﺎﻱ ﺧﺎﻟﻲ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻓﺮﻋﻲ ﻳﺎ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎ ﺮ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﺍﺮ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺩﻗﺖ ﻭ ﺁﺎﻫﻲ ﻻﺯﻡ

ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﺴ 2-

ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺧﺎﻃﺮﻩ

ﺍﻟﻒ ـ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺟﺰﺋﻲﻧﺮ

ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻫﻨﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻤﺮﻧ ﻣﻲﺑﻴﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﺬﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻛﺎﻓﻲ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﻭ ﺭﻳﺰﻩﻛﺎﺭﻱﻫﺎﻱ ﺻﺤﻨﻪﺍﻱ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﻱ ﺩﺍﺩﻩ ، ﺗﻮﺟﻪ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﻛﺮﺩﻩ ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺏ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﺯ ﺳﻮﻳﻲ ، ﻓﻀﺎﻱ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﻲﺗﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻲﺩﻫﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻗﺎﺑﻞ ﻟﻤﺲﺗﺮ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﻳﻲ ﺩﻳﺮ ، ﻓﻀﺎﻱ ﺧﺎﻟﻲ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻓﺮﻋﻲ ﻳﺎ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎ ﺮ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﺍﺮ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺩﻗﺖ ﻭ ﺁﺎﻫﻲ ﻻﺯﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻲﺩﻟﻴﻞ ﻭ ﻧﺎﺷﻴﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻳﺰﻩﻛﺎﺭﻱﻫﺎ ﺑﺮﺩﺍﺯﺩ ، ﺣﻮﺻﻠﺔ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻋﻄﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﺎﻳﺶ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺨﺸﻴﺪ !

ﺲ ، ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺑﻪ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﺻﺤﻨﻪ ﺑﺮﺩﺍﺯﻳﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﻀﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﺰﺩﻳﻚﺗﺮ ﺳﺎﺧﺘﻪ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺟﺬﺏ ﻛﻨﻨﺪ .

ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺟﺰﺋﻲﻧﺮ

ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺑﻮﺩ . ﻓﻘﻂ ﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﺗﺤﺼﻴﻠﻲ 77 – 76 ﻣﻲﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻛﻼﺱ ﺟﻠﺐ ﻛﺮﺩ . ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺿﺎ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﻛﻤﻲ ﺩﻗﺖ ﻣﻲﺷﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﺭﺿﺎ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﻱ ﺑﺎ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻲﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻲﺣﻮﺻﻠﻪ ﻭ ﻭﻗﺖ ﺬﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﻇﺎﻫﺮﺵ ﻫﻢ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮﺩ . ﻬﺮﻩﺍﻱ ﺍﺧﻤﻮ ﻭ ﺮﻓﺘﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﻲﺷﺴﺖ . ﺣﺘﻲ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﻳﺶ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺮﻙ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻮ ﻣﻲﺩﺍﺩ . ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻣﻲﻮﻳﻢ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮﺩ    چگونه خاطره نویسی کنیم با شین براری ﻛﻪ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﺷﺪﻩ ، ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﻜﺎﻟﻴﻒ ﺩﺭﺳﻲ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻲﻛﺮﺩ .

ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺳﺮ ﻛﻼﺱ ﺑﻪ ﺑﻪﻫﺎ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﺭﺿﺎ ﺑﻲ ﻛﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﻭﻗﺘﻲ ﻋﻠﺘﺶ ﺭﺍ ﺮﺳﻴﺪﻡ ، ﺍﺷﻚ ﺩﺭ ﺸﻢﻫﺎﻳﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ﻭ ﻔﺖ : ‏ ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﻳﺪﻩﺍﻧﺪ . ‏»

ﻧﺎﺳﺎﺯﺎﺭ / ﺍﺯ ﻣﺠﻤﻮﻋﺔ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻳﺎﺩﺑﻮﺩ

ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ ، ﺩﺭ ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺎﻻ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺗﻜﻴﻪ ﺑﺮ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻭﻳﻲﻫﺎﻱ ﺍﺧﻼﻗﻲ ﻭ ﺟﺴﻤﺎﻧﻲ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ‏( ﺭﺿﺎ ‏) ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﺮ ﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻭﺳﻴﻠﻪ ، ﻫﻢ ﺍﺯ ﻛﻤﺮﻧ ﺩﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺟﻠﻮﻴﺮﻱ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﺬﺍﺑﻴﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻲﺷﻮﺩ .

ﺏ ـ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻛﻠﻲﻧﺮ

ﻧﻮﻋﻲ ﺍﺯ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﺮﺡ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻣﻲﺮﺩﺍﺯﺩ ﻭ ﺍﺟﺰﺍﻱ ﺯﺍﻳﺪ ﻭ ﺣﺎﺷﻴﻪﺍﻱ ﺭﺍ ﺣﺬﻑ ﻛﺮﺩﻩ ، ﺑﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻣﻲﺭﺳﺎﻧﺪ . ﺩﻗﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪ ﺍﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﺯ ﺑﺮﺟﺴﺘﻲ ﻭ ﺗﻌﺎﺩﻝ ﻧﺴﺒﻲ ﻛﻤﻲ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻛﻠﻲﻧﺮ ﻫﻴ ﻟﺬﺗﻲ ﺩﺭ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﻤﻲﺁﻭﺭﺩ . ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻛﻠﻲ ﺍﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻜﻨﻴﺪ :

ﺍﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﻣﻮﻗﻌﻴﺘﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺎﺹ ، ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﻣﺘﻌﺎﺩﻝ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﺵ ﻛﻠﻲﻧﺮ ﺑﺮﺍﻱ ﺛﺒﺖ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺍﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩﺍﻱ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺮﺟﺴﺘﻲ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﻱ ﺍﻧﺪﻙ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺟﺰﺋﻲﻧﺮ ﺛﺒﺖ ﻛﻨﻴﺪ .

ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻛﻠﻲﻧﺮ

ﺷﺐ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺭﻣﻀﺎﻥ ، ﻭﻗﺘﻲ ﺣﻤﻠﺔ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻱ ﺷﻤﺎ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ، ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﻱ ﺍﻭﻝ ، ﺁﺗﺶ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻮﺍﺿﻊ ﻣﺎ ﺑﺎﺭﻳﺪ ﻭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﻗﻴﻖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﺪﻑﻫﺎ ﻣﻲﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﻠﺔ ﺳﻨﻴﻦ ، ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻛﻨﻨﺪ . ﻋﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻋﺪﻩﺍﻱ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ .

ﻣﻦ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﻨﺮ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻭﻗﺘﻲ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺭﺍ ﺍﻳﻦ ﻃﻮﺭ ﺩﻳﺪﻡ ، ﺍﺯ ﺳﻨﺮ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻘﺮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺮﻭﻫﺎﻥ ـ ﺳﺘﻮﺍﻥ ﻋﺰﻳﺰ ﻛﺮﻳﺪﻱ ـ ﺭﻓﺘﻢ . ﻨﺪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﻲ ﺑﺪﻫﺪ ، ﻮﻥ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﻣﻲﺷﻮﻧﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺍﻭ ﻧﺬﻳﺮﻓﺖ ﻭ ﻔﺖ : ‏ ﺑﺮﻭﻳﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ، ﺍﺯ ﻴﺸﺮﻭﻱ ﺍﻳﺮﺍﻧﻲﻫﺎ ﺟﻠﻮﻴﺮﻱ ﻛﻨﻴﺪ . ‏» ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﺍﺯ ﻣﻘﺮ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ …

ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺍﺳﺮﺍﻱ ﻋﺮﺍﻗﻲ

ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﻼﺣﻈﻪ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺁﻫﻨ ﺗﻨﺪﻱ ﺩﺍﺭﺩ؛

ﻳﻌﻨﻲ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﺩﺭ ﻫﺮ ﺟﻤﻠﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻲﺷﻮﺩ . ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺗﺎ ﺣﺪ ﻣﻤﻜﻦ ﺻﻔﺖﻫﺎ ، ﺗﺸﺒﻴﻪﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﻳﺮ ﺻﻨﺎﻳﻊ ﺍﺩﺑﻲ ﺭﺍ ﺣﺬﻑ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﻫﻴ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪﻫﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺍﻳﺴﺘﺎ ﻭ ﺳﺎﻛﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﻣﺜﻼً ﺍﺯ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻳﺎ ﻓﻀﺎﺳﺎﺯﻱ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻱ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻧﻮﻉ ﺭﺍﻭﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ

ﺍﻟﻒ ـ ﺳﻬﻴﻢ ﺩﺭ ﻣﺎﺟﺮﺍ

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﻘﺸﻲ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺛﺒﺖ ﻛﻨﺪ . ﻣﺜﺎﻝ :

ﻳﺎﺩﻡ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺟﻠﻮﻱ ﺩﺭﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﻛﻔﺸﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﻲﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ، ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻡ ، ﻮﻥ ﺍﻛﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ، ﺑﺎﺭﻧﺪﻲ ﻭ ﺯﻣﻴﻨﻬﺎ ﺧﻴﺲ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎﻱ ﺧﺎﺭﺟﻲ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻲﻛﺮﺩﻳﻢ .

ﺭﻭﺯﻱ ﻋﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﺔ ﺧﺎﺭﺟﻲ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ . ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﺻﻔﺤﺔ ﺁﻬﻲﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ؛ ﻭ ﻛﻔﺸﻬﺎﻱ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺁﻥ ﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻭﻗﺘﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻛﻔﺶ ﺑﻮﺷﻨﺪ ، ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﺑﺬﺍﺭﻧﺪ ، ﺳﺆﺍﻝ ﻛﺮﺩﻧﺪ : ‏ ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﺍﻳﺮﺍﻧﻲ ﺍﺳﺖ؟ ‏»

ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ : ‏ ﺑﻠﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ، ﻭﻟﻲ ﺍﻳﻦ ﺻﻔﺤﺔ ﺁﻬﻲﻫﺎﺳﺖ . ‏»

ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﻧﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺠﺪﺩﺍً ﺑﺮﺸﺘﻨﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :

‏ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﺳﻢ ﻣﺤﻤﺪ ﻳﺎ ﻋﻠﻲ ﻳﺎ … ﺩﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﺷﺪ . ‏»

ﺳﺘﺎﺭﻩﺍﻱ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ / ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺍﻣﺎﻡ ‏( ﺭﻩ ‏) / ﺑﻪ ﻛﻮﺷﺶ ﻣﺮﺗﻀﻲ ﻧﻈﺮﻱ

ﺏ ـ ﻧﺎﻇﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﻧﻘﺸﻲ ﺩﺭ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻳﺎ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺷﺎﻫﺪ ﺁﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻮﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺳﻌﻲ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺁﻥ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﻣﺜﺎﻝ :

ﺯﻧﺪﻲ ﺁﻗﺎ ﻣﺜﻞ ﺯﻧﺪﻲ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻴ ﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﻲ ﻓﻮﻕﺍﻟﻌﺎﺩﻩﺍﻱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻄﺎﻟﻌﺔ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻗﺘﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻗﺸﺎﻥ ﻣﻲﺷﺪﻳﻢ ، ﻣﻲﺩﻳﺪﻳﻢ ﺗﻮﻱ ﻛﺘﺎﺏ ﻢ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ . ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻲﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻳﻚ ﻣﻴﺰ ﺟﻠﻮﻳﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﻣﺘﺮ ﻛﺘﺎﺏ ﺩﻭﺭﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺻﻼً ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻻﺑﻼﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﺘﺎﺑﻬﺎ ﻢ ﻣﻲﺷﺪﻧﺪ .

ﺑﻌﻀﻲﻫﺎ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲﻔﺘﻨﺪ : ‏ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻗﺎ ﺍﺯ ﺟﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺸﺪﻩﺍﻧﺪ . ‏»

ﻭﻗﺘﻲ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻲﺁﻣﺪﻧﺪ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﻱ ﺁﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻓﻘﻂ ﺎﻱ ﻛﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻗﺎﺷﻖ ﺗﻮﻱ ﻧﻌﻠﺒﻜﻲ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﺎﻱ ﻣﻲﺯﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺎﻱ ﺑﺪﻫﻴﺪ . ﻣﻮﻗﻊ ﻏﺬﺍ ﻫﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻲﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻲﺁﻣﺪﻧﺪ .

ﺳﺘﺎﺭﻩﺍﻱ ﻛﻪ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ / ﻣﺮﺗﻀﻲ ﻧﻈﺮﻱ

ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻱ ﻋﻤﻠﻲ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ

ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻮﺍﺭﺩﻱ ﻛﻪ ﺗﺎﻛﻨﻮﻥ ﻔﺘﻪ ﺷﺪ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺻﻮﻝ ﻭ ﻗﻮﺍﻋﺪﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻨﺎﺧﺘﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺫﻫﻨﻴﺘﻲ ﻛﻠﻲ ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺲ ﺍﺯ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺍﻳﻦ ﺫﻫﻨﻴﺖ ، ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻋﻤﻠﻲ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻲﺭﺳﺪ . ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺮﺳﺶﻫﺎﻱ ﺯﻳﺮ ، ﺎﺳﺦﻫﺎﻱ ﻣﻨﺎﺳﺒﻲ ﺩﺍﺩ .

ﺍﻟﻒ ـ ﺳﻮﻩ

.1 ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻬﻤﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻛﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﻛﺮﺩ؟

.2 ﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻘﻄﺔ ﻗﻮﺕ ﺁﻥ ﻛﺠﺎ ﺑﻮﺩ؟

• ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻫﻨﺎﻡ ﻧﻮﺷﺘﻦ ، ﺑﻪ ﺮﺳﺶ ﺷﻤﺎﺭﻩ 2 ﺩﻗﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻜﻮﺷﺪ ﻧﻘﻄﻪ ﻗﻮﺕ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﻣﺎﻧﺪﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺮ ﺭﻧﺗﺮ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﻴﻪ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﻮﺩ ﻧﻴﺰ ﻣﺎﻧﺪﺎﺭ ﺳﺎﺯﺩ .

ﺏ ـ ﺭﺍﻭﻱ

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺲ ﺍﺯ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺳﻮﻩ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺎﺭﺵ ﺧﺎﻃﺮﻩ ، ﻧﻮﻉ ﺭﺍﻭﻱ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭ ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺁﻥ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻛﻨﺪ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﺨﺶ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻔﺘﻪ ﺷﺪ ، ﺗﺎ ﺣﺪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺳﻌﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﺍﺯ ‏ ﺭﺍﻭﻱ ﺳﻬﻴﻢ ﺩﺭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ‏» ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻴﺎﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺍﺯ ‏ ﺭﺍﻭﻱ ﻧﺎﻇﺮ ﺭﻣﺎﺟﺮﺍ ‏» ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺮﺩﺍﺯﻱ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻌﺎﺩ ﺭﻭﺣﻲ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻲ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺍﺻﻠﻲ ﻻﺯﻡ ﺑﺎﺷﺪ . ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻛﻪ ﺭﺍﻭﻱ ﺳﻬﻴﻢ ﺩﺭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺫﻫﻨﻴﺖﻫﺎ ﻭ ﻭﻳﻲﻫﺎﻱ ﺭﻭﺣﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻥ ﻛﻨﺪ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻛﺎﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺎﻭﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؛ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺍﺮ ﺭﺍﻭﻱ ﺷﺨﺼﻴﺘﻲ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺍﺻﻠﻲ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﺘﻤﺎﻳﺰ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﻼﻝ ﺷﺮﺡ ﺣﻮﺍﺩﺙ ، ﻭﻳﻲﻫﺎﻱ ﺭﻭﺣﻲ ﻭ ﻓﻜﺮﻱ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺍﺻﻠﻲ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺷﻜﺎﻓﺘﻪ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻧﻜﺎﻭﻱ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﺭﻴﺮ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺧﻮﺩ ﻛﻨﺪ .

ﺝ ـ ﻧﻮﻉ ﺧﺎﻃﺮﻩ

ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﺨﺶ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ، ﻛﻠﻲﻧﺮ ﻭ ﺟﺰﺋﻲﻧﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺸﺨﺺ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻗﺎﻟﺐ ﺑﻪ ﺭﺷﺘﺔ ﺗﺤﺮﻳﺮ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ .

ﺍﺮ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺍﻭ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﻧﺎﺩﺭ ﻭ ﺟﺬﺍﺑﻲ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻛﻢ ﻛﺮﺩﻥ ﺷﺎﺥ ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﺍﻳﺖ ، ﻧﻘﺶ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺭﺍ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻛﻠﻲﻧﺮ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ .

ﺍﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﻩﺍﺵ ﻧﺴﺒﺘﺎً ﻋﺎﺩﻱ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺩﺭ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎ ، ﻓﻀﺎﺳﺎﺯﻱﻫﺎﻱ ﻣﺎﻫﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪﻥ ﺷﺨﺼﻴﺖﻫﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺨﺎﻃﺐ ، ﺿﻌﻒ ‏ ﺍﻧﺪﻙ ﺑﻮﺩﻥ ﺳﻴﺮ ﺣﻮﺍﺩﺙ ‏» ﺭﺍ ﺑﻮﺷﺎﻧﺪ .

ﺩ ـ ﺁﻏﺎﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻨﺪ ﺭﻭﺵ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨﺪ؛ ﺭﻭﺵﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ﺪﻳﺪ ﺁﻭﺭﻧﺪﺓ ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﺷﻴﺪ . ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻴﺪ ﺗﺎ ﻫﻨﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺨﺘﻲ ﻧﺴﺒﻲ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻲﻳﺎﺑﻴﺪ ، ﺑﻪ ﺳﺎﺩﻲ ﺧﺎﻃﺮﻩﺍﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺘﺎﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮ ﻛﺎﻏﺬ ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﺪ ، ﻨﺪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺵﻫﺎﻱ ﺁﻏﺎﺯ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺫﻛﺮ ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﻠﺰﻡ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺵﻫﺎ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ .

ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻋﺒﺎﺭﺕﻫﺎﻱ ﻛﻠﻴﺸﻪﺍﻱ

ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻴﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺼﻤﻴﻢﻴﺮﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺮﻓﺘﻦ ، ﻓﺎﺻﻠﻪﺍﻱ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﻌﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﺪ . ﺍﺮ ﺍﻳﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﺷﻮﺩ ، ﺳﺒﺐ ﺗﻨﺒﻠﻲ ، ﺳﺴﺘﻲ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺟﻬﺖ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻣﻲﺷﻮﺩ . ﺑﺮﺍﻱ ﺟﻠﻮﻴﺮﻱ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻭ ﻛﻢ ﻛﺮﺩﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ﻓﻌﻼً ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻲ ﻋﺒﺎﺭﺕﻫﺎﻱ ﻛﻠﻴﺸﻪﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﺮﻭﻉ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﻣﻌﺮﻭﻑ ‏ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﻛﺎﺭ ﺯﺩﻩ ﺷﻮﺩ ‏» ﻭ ﻣﺸﻜﻞ ﺷﺮﻭﻉ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ .

ﻋﺒﺎﺭﺕﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﺮﻭﻉ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ ، ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ :

.1 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺯﻣﺎﻥ : ‏ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ ‏» ﻳﺎ ‏ ﺳﺎﻝ 58 ﺑﻮﺩ …

.2 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺻﺤﻨﺔ ﺳﺎﻛﻦ ﻭ ﺳﺲ ﺟﺎﻥ ﺑﺨﺸﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ : ‏ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺠﻴﺪ ﻟﺐ ﺷﻂ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻛﻪ …

.3 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺭﻭﻳﺪﺍﺩ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ : ‏ ﺩﺭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺟﻨ ﺗﺤﻤﻴﻠﻲ …

.4 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﻣﻘﻄﻊ ﺳﻨﻲ ﺗﺤﺼﻴﻠﻲ : ‏ ﻛﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﻳﻲ ﺑﻮﺩﻡ …

.5 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻫﻮﺍ : ‏ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﺘﻮﺍﻟﻲ ﺑﺮﻑ ﺑﺎﺭﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ‏» ﻳﺎ ‏ ﻫﻮﺍ ﺍﺑﺮﻱ ﺑﻮﺩ ‏»

.6 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﻣﻘﺪﻣﻪ : ‏ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﻳﻚ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﻳﻲ ﻣﺸﻜﻞ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺭﺿﺎﻳﺖ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻲﺩﻫﺪ . ﺩﺭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﺱ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﻳﻲ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻛﺎﺭ ﻣﻲﻛﺮﺩﻡ …

.7 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻣﺨﺘﺼﺮ : ‏ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎﻱ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺭ ، ﻣﺪﻳﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﺑﻴﺮﺳﺘﺎﻥﻫﺎﻱ ﺍﺭﺍﻙ ﺑﻮﺩﻡ . ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﺍﺯﺓ ﺷﻬﺮ ﺟﻮﺩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ … ﻳﺎ ‏ ﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﻴﺮ ﺑﻮﺩﻡ . ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ …

.8 ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻳﻚ ﺷﺨﺼﻴﺖ : ‏ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻣﻬﺎﺟﺮﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﻳﺮﺍﻥ ﺷﺪﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﻛﺎﺷﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ‏ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺮﺍﻗﻲﻫﺎ ، ﺑﻪ ﺩﻳﺮ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ‏» ﻳﺎ ‏ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺑﻮﺩ . ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺿﺎ ﺑﻮﺩ …

.9 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺍﺗﻔﺎﻕ : ‏ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1360 ﺩﺭ ﺷﻬﺪﺍﺩ ﻛﺮﻣﺎﻥ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﺭﺥ ﺩﺍﺩ …

.10 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻣﻜﺎﻥ : ‏ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﺮﺯ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﻮﺩﻳﻢ . ‏»

.11 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻳﺎ ﺻﺤﻨﻪﺮﺩﺍﺯﻱ : ‏ ﺑﺎﺩﻱ ﺳﺮﺩ ﺯﻭﺯﻩﻛﺸﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻨﺠﺮﻩ ﻛﻼﺱ ﻣﻲﺯﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﻘﻮﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ‏»

.12 ‏ ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺨﻴﺮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ … ﻳﺎ ‏ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﻫﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩ ‏»

.13 ﻳﺎﺩﻡ ﻣﻲﺁﻳﺪ ﻛﻪ …

.14 ﻫﻴ ﻭﻗﺖ ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲﺭﻭﺩ …

.15 ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ …

ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭ ﺰﺍﺭﺵ

.1 ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻓﻘﻂ ﻗﺴﻤﺘﻲ ﺍﺯ ﻣﺤﺪﻭﺩﺓ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﻣﻲﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﻳﺎ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺧﺎﺻﻲ ﺭﻭﻱ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻓﻜﺮﻱ ﺟﺬﺍﺏ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﺑﻪ ﺫﻫﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻄﻮﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﻣﺎ ﺰﺍﺭﺵ ، ﺷﺮﺡ ﺩﻳﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﺷﻨﻴﺪﻩﻫﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﻳﻚ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺧﺎﺹ ﺗﻮﺳﻂ ﺰﺍﺭﺷﺮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻲﺷﻮﺩ .

ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺜﺎﻝ ، ﺩﺭ ﺰﺍﺭﺵ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻲ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ـ ﻫﺮ ﻨﺪ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﻣﻬﻤﻲ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﻴﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ـ ﺛﺒﺖ ﻛﻨﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻓﻘﻂ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻳﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕﻫﺎﻱ ﻣﻬﻤﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﻳﺎ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺩﻳﺮ ﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﺍﺻﻮﻝ ﻭ ﻗﻮﺍﻋﺪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺛﺒﺖ ﻣﻲﻛﻨﺪ .

ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﺰﺍﺭﺵ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻲ

ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﻫﺸﺘﻢ ﻓﺮﻭﺭﺩﻳﻦ ﻣﺎﻩ ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺑﺴﻴﺠﻴﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻲ ﻋﺎﺯﻡ ﺟﻨﻮﺏ ﻛﺸﻮﺭ ﺷﺪﻳﻢ . ﻫﻮﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺲ ﺍﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ … ﺭﺳﻴﺪﻳﻢ . ﺳﺲ ﻣﺪﺗﻲ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﻭ …

ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﻼﺣﻈﻪ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﻉ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﻴ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﺎﺻﻲ ﺭﻭﻱ ﻧﻤﻲﺩﻫﺪ ﻭ ﺻﺮﻓﺎً ﺰﺍﺭﺵ ﻳﻚ ﺑﺎﺯﻳﺪ ﺍﺳﺖ .

ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻲ

ﺳﺎﻋﺖ ﻳﻚ ﻭ ﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ . ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﺭﺩﻭﻱ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻲ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺳﺨﺖ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺷﻚ ﻣﻲﺭﻳﺨﺖ . ﻫﻮﺍﻱ ﺷﻠﻤﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﻔﻴﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﻣﻲﺯﺩﻡ ﻛﻪ ﻴﺰﻱ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻣﺤﻠﻲ ﻛﻪ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻳﺪﻡ …

.2 ﻧﺜﺮ ﺰﺍﺭﺵ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺣﺎﻟﺖ ﺻﻤﻴﻤﻴﺖ ﻭ ﺳﺎﺩﻲ ﻭ ﺑﻲﺗﻜﻠﻔﻲ ﻧﺜﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺩﺭ ﺰﺍﺭﺵ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺳﻌﻲ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﻭ ﺗﻮﺍﻟﻲ ﺍﺟﺰﺍﻱ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺴﺒﻲ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﺷﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻜﻠﻒ ﻭ ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻧﻜﺎﺗﻲ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﺟﻤﻠﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ، ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻢ ﻣﻲﺁﻭﺭﺩ .

.3 ﺰﺍﺭﺵ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻭﺍﻗﻌﺮﺍﻳﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﻳﻌﻨﻲ ، ﺍﺮ ﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺧﻴﺎﻟﺮﺩﺍﺯﻱ ﺩﻭﺭﻱ ﻛﺮﺩ ، ﺎﻫﻲ ﻣﻲﺗﻮﺍﻥ ﺫﻫﻨﻴﺖﻫﺎﻱ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻳﺎ ﺷﺨﺼﻴﺖﻫﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺧﻼﻝ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺮﺩ؛ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺰﺍﺭﺵ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺛﺒﺖ ﺩﻳﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﺷﻨﻴﺪﻩﻫﺎﺳﺖ ﻭ ﺰﺍﺭﺵ ﻧﻮﻳﺲ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺫﻫﻨﻴﺎﺕ ، ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻭ ﻋﻮﺍﻃﻒ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻥ ﻛﻨﺪ .

ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ

ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﻭ ﺣﺘﻲ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺁﺗﺶ ﺳﻨﻴﻦ ﺩﺷﻤﻦ ، ﻣﻮﺿﻮﻋﻲ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﺸﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ ﺭﻭﻧﻖ ﻫﻢ ﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﻪﻴﺮ ﺷﺪ؛ ﺮﺍ ﻛﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻭ ﺟﻨ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺭﺯﻣﻨﺪﺎﻥ ﻭﺍﻩﺍﻱ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻮﺩ . ﺁﻧﻬﺎ ﺗﺎﻛﻨﻮﻥ ﺟﻨﻲ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻭﺳﻌﺖ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﺟﻨﻫﺎﻱ ﺩﺍﺧﻠﻲ ﻗﺒﺎﻳﻞ ﻳﺎ ﺟﻨﻫﺎﻱ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﻱ ﺩﺭﺱ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﻛﺎﺭ ﺩﻝ ﻛﻨﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺎﺁﺷﻨﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ؛ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻲﺩﺍﺩ؛ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﻲ ﻋﺠﻴﺐ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ . ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪﻫﺎ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﻲ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﻪ ﻛﺴﻲ؟ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺪﻳﺮ ﻛﻪ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻴﺎﻥ ﻛﻨﻨﺪ ، ﺮﺍ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺘﻲ ﻧﻘﺸﻲ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺲ ﻓﻘﻂ ﻗﻠﻢ ﻭ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻲﻣﺎﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺎﻳﺎﻩ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻲ ﻛﻪ ﺲ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﻘﺮﺍﺭ ﻭ ﺣﻀﻮﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﺎﻥ ﻭ ﺩﺭﻴﺮﻱ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﺯﻧﺪﻲ ﺩﺭ ﺟﻨ ، ﺍﻧﺪﻙ ﺍﻧﺪﻙ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻧﻮﻉ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻭ ﻭﺍﻛﻨﺶ ﻓﺮﻫﻨﻲ ﻋﺎﻡ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺭﺯﻣﻨﺪﺎﻥ ﺛﺒﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻧﻴﺰ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻣﻬﻢ ﺛﺒﺖ ﺷﺪﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺍﺳﺖ .

ﻭﻳﻲﻫﺎﻱ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ

.1 ﺻﻤﻴﻤﺖ ﺯﺑﺎﻥ : ﻳﻚ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﻃﻮﺭﻱ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﻨﺪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺁﻧﻪ ﻣﻲﻧﻮﻳﺴﺪ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﻲﻮﻳﺪ : ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻬﻤﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻭﺳﺘﺘﺎﻥ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻴ ﻣﺤﺪﻭﺩﻳﺘﻲ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﺭﻧﺞ ﻧﻤﻲﺑﺮﻳﺪ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺑﻲﻫﻴ ﺗﻜﻠﻔﻲ ﻭ ﺑﻪ ﻮﻧﻪﺍﻱ ﺻﻤﻴﻤﺎﻧﻪ ، ﺑﺮ ﻛﺎﻏﺬ ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﺪ . ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪ :

ﺑﻴﺎﻥ ﺻﻤﻴﻤﻲ ﻭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﺤﺪﻭﺩﻳﺖ ، ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻲ ﺑﻲ ﺗﻮﺟﻬﻲ ﺑﻪ ﻗﻮﺍﻋﺪ ﻧﺎﺭﺵ ، ﻋﻔﺖ ﻛﻼﻡ ﻭ ﺣﺮﻣﺖ ﻗﻠﻢ ﻧﻴﺴﺖ .

ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﺯﺑﺎﻥ ﻭ ﻃﺮﻳﻘﺔ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻱ ، ﺩﺭ ﺎﻳﺎﻥ ﻣﺒﺤﺚ ﻭﻳﻲﻫﺎﻱ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭﻱ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﺩﺍﺩ .

.2 ﻧﺜﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﻲ : ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺲ ، ﺍﺟﺒﺎﺭﻱ ﺩﺭ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﺎﻣﻞ ﺍﺭﻛﺎﻥ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﻭ ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﺑﻴﺎﻥ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺒﺮﺩ .

ﺍﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺲ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﺯﺑﺎﻥ ﻔﺘﺎﺭﻱ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﺎﺭﻱ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺮﻫﻴﺰ ﻛﻨﺪ . ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺜﺎﻝ ، ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ‏ ﺧﺎﻧﻪ ‏» ﻧﻨﻮﻳﺴﺪ ‏ ﺧﻮﻧﻪ ‏» ، ﻳﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ‏ ﺑﺮﻭﻳﻢ ‏» ﻧﻨﻮﻳﺴﺪ ‏ ﺑﺮﻳﻢ ‏» .

.3 ﺑﺮﺟﺴﺘﻲ ﺣﻮﺍﺩﺙ : ﻣﻬﻢﺗﺮﻳﻦ ﻭﻳﻲ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ، ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺩﺭ ﺧﻠﻖ ﻭ ﻧﺎﺭﺵ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺩﻳﺮ ، ﻣﻌﻤﻮﻻً ﻭﺍﻗﻌﻪﺍﻱ ﺭﺍ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻄﺮﺡ ﺳﺎﺯﻳﻢ ﻛﻪ ﺍﻭﻻً ﺑﺮﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺛﺎﻧﻴﺎً ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﻱ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻟﻲ ﺯﻳﺮ ﺑﻨﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ، ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﺗﻌﺎﺩﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻣﺮﻲ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻣﺜﻼً ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﻧﺎﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﺭﻭﻱ ﺩﻫﺪ .

ﻛﺎﺭﺎﻩ 3

ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻮﺷﺘﺔ ﺯﻳﺮ ، ﻛﺪﺍﻡ ﻳﻚ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻳﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻳﻚ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ؟

ﺍﻟﻒ : ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ، ﺻﺒﺤﺎﻧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻡ ، ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺸﺘﻢ .

ﺏ : ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ، ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻴﻔﻢ ﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ …

.4 ﻭﺍﻗﻊ ﺮﺍﻳﻲ : ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﺧﻴﺎﻝ ﺮﺩﺍﺯﻱ ﻭ ﺫﻫﻨﻴﺖ ﺮﺍﻳﻲ ﻧﻘﺶ ﺍﺳﺎﺳﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻓﻘﻂ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﻱ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺍﺛﺮ ﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﺑﺪﻭﻥ ﻛﻢ ﻭ ﻛﺎﺳﺖ ﺑﻴﺎﻥ ﻣﻲﻛﻨﺪ .

ﺍﻳﻦ ﻭﻳﻲ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺲ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺫﻫﻨﻴﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻼﻝ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻄﺮﺡ ﻛﻨﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩﺍﻱ ﺧﻴﺎﻟﻲ ﻭ ﻏﻴﺮ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻧﻨﻮﻳﺴﺪ ﺮﺍ ﻛﻪ ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﺵ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺒﻴﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ .

ﻛﺎﺭﺎﻩ 4

ﺩﻭ ﻣﺜﺎﻝ ﺯﻳﺮ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺆﺍﻻﺕ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﺪﻩ ﺎﺳﺦ ﺩﻫﻴﺪ .

-1 ﻫﻤﺪﺭﺩﻱ ، ﻫﻤﺮﺍﻫﻲ

ﺑﺎ ﺳﺮﺩﻱ ﺯﻭﺯﻩ ﻛﺸﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻨﺠﺮﻩ ﻛﻼﺱ ﻣﻲﺯﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﻘﻮﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻱ ﺗﻖ ﺗﻖ ﻣﻘﻮﺍ ، ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻛﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺩﺭﻫﻢ ﻣﻲﺭﻳﺨﺖ .

ﺮﺍﻍ ﻧﻔﺖ ﺳﻮﺯ ﻛﻼﺱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻮﻱ ﻧﻔﺖ ﻣﻲﺩﺍﺩ ، ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻴﺰ ﻭ ﻧﻴﻤﻜﺖ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﻲﻛﻨﺪ ، ﻛﻨﺎﺭ ﺮﺍﻍ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺮﻡ ﻛﻨﺪ . ﺯﻫﺮﺍ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﻛﻼﺱ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻬﺮﺓ ﻏﻤﻴﻦ ﻭ ﺮﻓﺘﻪﺍﻱ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ : ﺷﺎﻳﺪ ﺳﺮﺩﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ .

ﻔﺘﻢ : ‏ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻴﺎ ﻛﻨﺎﺭ ﺮﺍﻍ ﺮﻡ ﺷﻮ . ‏» ﺯﻫﺮﺍ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺸﺖ ﻣﻴﺰ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻛﻨﺎﺭ ﺮﺍﻍ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ .

ﺍﺯ ﻛﺘﺎﺏ ‏ ﻟﻴﻼﻱ ﻣﻦ ‏» ، ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻣﺪﺭﺳﻪ

2 - ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﻃﻼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻴﺰﻡ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﻭ ﺧﻴﺎﻟﻢ ﻃﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ .

ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻱ ﻛﻮﻪ ﻗﺪﻡ ﻣﻲﺯﺩﻡ ﻛﻪ ﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻮﻚ ﺍﻧﺪﺍﻣﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ . ﻴﺮﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻔﺖ : ‏ ﻣﻦ ﻳﻚ ﺟﺎﺩﻭﺮﻡ ﻭ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﺘﺮﻳﻦ ﺁﺭﺯﻭﻳﺖ ﻳﻌﻨﻲ ﻃﻼ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ . ﺩﺭ ﺍﺯﺍﻱ ﺁﻥ ﻧﻴﺰ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻌﺪﺍً ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻔﺖ . ﺍﻭ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻔﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺸﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺯﺩﻥ ﻏﻴﺒﺶ ﺯﺩ .

ﻗﻠﺒﻢ ﺑﺪ ﺟﻮﺭﻱ ﻣﻲﺯﺩ . ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪﻡ . ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﻲﺷﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺭﻭﻳﺎ ﻭ ﺧﻴﺎﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ .…

ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻲ ﺁﺯﺍﺩ ، ﺍﺯﻛﺘﺎﺏ ‏ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎﻱ ﺷﺎﻩ ﻣﻴﺪﺍﺱ ‏» ، ﻧﻮﺷﺘﺔ ﻻﺭﻳﻦ ﺭﻳﺪﺑﻨﻜﺲ

.1 ﻛﺪﺍﻡ ﻳﻚ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻣﺜﺎﻝ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﻗﺴﻤﺘﻲ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ؟

.2 ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺜﺎﻝ ﻳﻚ ﺫﻫﻦﺮﺍﻳﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ‏( ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﺷﺎﻳﺪ ﺳﺮﺩﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ‏) ﻭ ﺩﺭ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻭﻡ ، ﻫﻢ ﺫﻫﻦﺮﺍﻳﻲ ﻭ ﻫﻢ ﺧﻴﺎﻝ ﺮﺩﺍﺯﻱ ، ﺁﻳﺎ ﻣﻲﺗﻮﺍﻥ ﻔﺖ ﻛﻪ ﻫﻴ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻣﺜﺎﻝ ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻴﺴﺖ؟

.5 ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻣﻜﺎﻥ : ﺩﺭ ﻳﻚ ﺧﺎﻃﺮﻩ ، ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻣﻜﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺤﻮ ، ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﻧﻴﺰ ﺗﺎ ﺣﺪﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻳﻨﺪﺎﻥ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻮﺩ .

.6 ﺭﻭﺍﻧﻲ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﻲ : ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺓ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻛﻪ ﻗﺼﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻓﻨﻮﻥ ﻧﺎﺭﺷﻲ ﻭ ﺻﻨﺎﻳﻊ ﺍﺩﺑﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩﺍﺵ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺩﻫﺪ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻮﻧﻪﺍﻱ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ﻛﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﻲ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﻧﻴﻔﺘﺪ . ﺍﻭ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻭ ﺮﻫﻴﺰ ﺍﺯ ﻴﺎﻧﺪﻥ ﻣﻮﺿﻮﻉ ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﻗﺎﺑﻞ ﻓﻬﻢﺗﺮ ﻭ ﺍﺛﺮ ﺬﺍﺭﺗﺮ ﻧﻤﺎﻳﺪ؛ ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺲ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﻲ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻨ ، ﻣﺒﻬﻢ ﻭ ﻴﻴﺪﻩ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ﻭ ﺣﺘﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﻴﻴﺪﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺳﺒﺐ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻳﺎ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﻛﺎﺭ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ .

.7 ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻭ ﺍﻧﺘﻬﺎ : ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺓ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﻳﻲ ﻣﺸﺨﺺ ﻛﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺁﻏﺎﺯ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻫﻴ ﻳﻚ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﻠﻢ ﻧﻴﻨﺪﺍﺯﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻥ ﺳﺆﺍﻝﻫﺎﻱ ﻣﺘﻌﺪﺩ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﻠﻮﻴﺮﻱ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻳﺎ ﺎﺳﺦ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ .

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻫﻤﻨﻴﻦ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﺔ ﺎﻳﺎﻧﻲ ﻭ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﻋﻘﻼﻧﻲ ﺭﻫﺎ ﺳﺎﺯﺩ ، ﻣﺮ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺧﺎﺻﻲ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﻫﻤﻨﻴﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﺑﻲ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺲ ﺍﺯ ﺎﻳﺎﻥ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺍﺻﻠﻲ ، ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻛﻤﻚ ﻣﻲﻛﻨﺪ .

.8 ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻮﺩﻥ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺍﺻﻠﻲ ﻳﻚ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲﺍﻓﺘﺪ ، ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﻨﺪﻳﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻓﺮﻋﻲ ﺩﻳﺮ ﻧﻴﺰ ﺭﻭﻱ ﺩﻫﺪ



ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻭ ﻣﺄﺧﺬ

.1 ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ـ ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻴﻨﻲ

.2 ﺩﺭﺁﻣﺪﻱ ﺑﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺬﺷﺘﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺴﺘﺮﺓ ﺍﺩﺏ ﻭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻭ ﻓﺮﻫﻨ ﺟﺒﻬﻪ ـ ﻋﻠﻲﺭﺿﺎ ﻛﻤﺮﻱ

.3 ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻨﺎﺳﻲ ﻧﻮﻳﻦ ـ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺑﺎﻃﻨﻲ

.4 ﺯﺑﺎﻥ ﻭ ﺗﻔﻜﺮ ـ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺑﺎﻃﻨﻲ

.5 ﻣﻘﺎﻻﺕ ﺍﺩﺑﻲ ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻨﺎﺳﻲ ـ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺑﺎﻃﻨﻲ

.6 ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻨﺎﺳﻲ ﻭ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ـ ﻛﻮﺭﺵ ﺻﻔﻮﻱ

.7 ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻌﻴﺎﺭ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻌﺮ ـ ﺍﺣﻤﺪ ﺍﺧﻮﺕ

.8 ﺩﺍﻧﺸﻨﺎﻣﺔ ﺍﺩﺏ ﺎﺭﺱ ـ ﺣﺴﻦ ﺍﻧﻮﺷﻪ

.9 ﻣﻘﺎﻻﺕ ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻨﺎﺧﺘﻲ ـ ﺩﻛﺘﺮ ﻋﻠﻲ ﻣﺤﻤﺪ ﺣﻖﺷﻨﺎﺱ

.10 ﺟﻤﻠﻪ ﻭ ﺗﺤﻮﻝ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﻲ ـ ﺩﻛﺘﺮ ﺧﺴﺮﻭ ﻓﺮﺷﻴﺪ ﻭﺭﺩ

.11 ﻨﺞ ﻣﻘﺎﻟﺔ ﺗﺌﻮﺭﻱ ﺩﺭ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ـ ﺮﻭﻩ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ

http://www.rahianenoor.ir

ﻧﻈﺮﺍﺕ ﺎﺭﺑﺮﺍﻥ

ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﻈﺮشین براری صیقلانی  هفده اثر موفق  نشر آبرنگ ، نشر ققنوس،نشر ارشدان،نشر علی،نشر مرکزی،نشر پوررستگار گیلان         نسخه مجازی رایگان آثار داستانی شین براری ، ققنوس

ﻧﻈﺮ ﺍﺭﺳﺎﻝ 2 0 ﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻬ ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ، 12 ﻣﺮﺩﺍﺩ 1388

ﺳﻼﻡ

ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﻤﻮﺩﻡ ، ﻣﻤﻨﻮﻥ . 1

2 0 ﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻤﻌﻪ ، 14 ﻓﺮﻭﺭﺩﻳﻦ 1388

ﺧﻼﺻﻪ ﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﺕ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺲ 2

1 1 ﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻬﺪ ﺫﺍﺮ ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ، 28 ﺑﻬﻤﻦ 1387

ﻣﻔ

 


ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺛﺮ ﺩﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﺘﺎﺏﻫﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﺜﻞ ﺳﻪﺷﻨﺒﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﻮﺭ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻨﺞ ﻧﻔﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﺪ ﺟﺎﺩﻭﺗﺮﻦ ﻭ ﺮﻫﺠﺎﻥﺗﺮﻦ ﺘﺎﺏ ﻣﺍﻟﺒﻮﻡ ﺑﺎﺷﺪ . ﺘﺎﺑ ﺍﺳﺮﺍﺭﺁﻣﺰ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪﺍ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﻮﻧﺪِ ﺍﻧﺴﺎﻧ .
ﺭﻭﺍﺖِ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺣﺮﺘ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﻝﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺎ ﺩﻧﺎِ ﺍﻣﺮﻭﺯِ ﻣﺎ ﻪ ﺩﺭﺮ ﺍﻦ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﺍﺳﺖ . ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺸﺖ ﺟﻠﺪ ﺭﻣﺎﻥ :
ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻮﻟﺪﻭﺍﺗﺮ ، ﻨﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧ ﻣﺧﻮﺭﺩ . ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ ﺴﺎﻧ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ؛ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ، ﻫﺮﺴ ﺑﺎ ﻋﺰﺰ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ . ﺁﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﻏﺮﺐ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ؟ ﺎ ﻓﺮﺒ ﺑﺰﺭ ﺩﺭ ﺎﺭ ﺍﺳﺖ؟ﻭﻗﺘ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻦ ﺗﻤﺎﺱﻫﺎ ﻋﺠﺐ ﺨﺶ ﻣﺷﻮﺩ ، ﻏﺮﺒﻪﻫﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺳﺮﺍﺯﺮ ﻣﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﺸ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ .
ﺷﻬﺮ ﻮ ﻭ ﺣﺘی ﺩﻧﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺯﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺷﺎﺩ ﺑﺨﺶ ﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﻣﺮﺩ ﻫﺴﺖ ﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺬﺮﺩ ﻨﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻮﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﻧﻤﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﻫﻤ ﺑﺮ ﺯﺧﻢ ﺩﻭﺭﺍﺵ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺎﺩﺁﻭﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺴﺮﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻣﺷﻮﺩ .…
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ …
ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .
ﺑﺨﺶ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺘﺎﺏ ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ 


خاموش ها گویاترند :
ﻠﻤﺎﺗ ﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪﺯﺑﺎﻥ ﻧﻤﺁﻭﺭﻧﺪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻠﻤﺎﺗ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ .
ﺻﺪﺍ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺻﺪﺍ ﺩﺮ ﻓﺮﻕ ﻣﻨﺪ؛ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﺗ ﺑﺎﻻﻭﺎﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ؛ ﺑﺎ ﺗﺗ ﻟﺮﺯﺵﻫﺎ ﺎ ﺟﻎﻫﺎ .
ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺮﻫﻤﺸﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺣﺘﺎ ﺍﺮ ﺩﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧ ﺑﺒﻨ ﺎ ﻟﻤﺴﺶ ﻨ .
ﺑﺎﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨ . ﻫﻤﻪ ﻫﻤﻦ ﺭﺍ ﻣﻮﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪ ﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﻧﺴﺖ؛ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺩﻫﺪ ﻪ ﺩﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺪ ‏ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨﺪ ‏» . ﺑﺶﺗﺮ ﺰ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﻪ ‏ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ ‏» . عین  تقویم چهار برگ ولی  بی بهار .   ﺩﺭﺩ ﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪ ﻣﺸ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﺯﺎﺩ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺭﻭ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﺕ ﺗﺎﺛﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺧﻠ ﻗﻮﺗﺮ ﻭ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧ ﻫﺴﺘ ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣﻨ .
ﻣﻮﻨﺪ ﺍﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺳﺖ ، ﻮﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺲ ﺩﺮ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﺩﻡ ﻓﺮ ﻣﻨﺪ .
ﻭﻗﺘ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺎﺩ ﻣﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﺭﻭﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺰ ﻧﻤﻮﻨﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺎﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺪ .
ﻣﺮﺩﻡ ﺰ ﻪ ﻣﺧﻮﺍﻥ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻨﻦ .
ﻫﺮ ﺯﻧﺪ ﺩﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺯﻧﺪ ﻣﻨﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺩﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﻒ ﻣﻨﻨﺪ .
ﺍﺷﺘﺎﻕ ﻗﻄﺐﻧﻤﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﻢ ﻣﻨﺪ ، ﺯﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌ ﻣﺴﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻌﻦ ﻣﻨﺪ .
♦ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺭﺍﺎﻥ   آثار شهروز براری صیقلانی 
در  htt://shahroozbarary.blogfa.com   ♦ 

ظ


    عاشقانه کوتاه 

      حقیقی  

پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده بود که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتاقی شود که  یک دختر  با شوق و ذوق مشغول  پرو لباس عروسش بود     تقدیر
  خزید و وارد اتاق شد و  آشوبی بپا کرد که  عروسی پا نگیرد و موفق هم شد ‌      اکنون سالهاست تقدیر گوش بزنگ ایستاده و پسرک  بی اختیار  آه میکشد  و. 
یک پنجره باز  باز میماند تا
********* اپیزود دوم************

دختری بود ‌.   روزگاری پسری نیز کنارش بود .  
دخترک همواره تکیه به  پسرک زده بود .  پسرک  ثابت قدم و پابرجا بود . در عبور از سالهای نوجوانی از سینزده سالگی تا به پانزده سالگی  آنها  در عبور از مسیر خانه تا به مدرسه هممسیر بودند  و خیره به یکدیگر ‌ .
   دو تقویم دور از هم گذشت ، 
پسرک مثل اسفند روی اتش  دلتنگش بود و دخترک بیخبر ‌ 
.   تقدیر بر زمین نشست 
گذر پسرک به تقدیر افتاد 
 ،  پسرک مبتلا به تقدیر  گشت ،  
تقدیر را با چشمان زمینی اش نمیتوانست ببیند اما وجود  انرژی ای فرای  اهگختیاراتش را به وضوح لمس نمود و باور کرد ،   پسرک در آیینه ی قدی  آرزوی محالی کرد  
تقدیر شنید 
معجزه شد .   آرزوی محالی تعبیر شد . پسرک به دخترک رسید 
، دست در دست هم از هفده سالگی هایشان گذر کردند  از هجده ، نوززده سالگی 
از بیست سالگی 
از بیست و یک و   
  اینک دیگر انها در مسیر مدرسه هممسیر نبودند بلکه  در گذر از مسیر زندگی و سرنوشت هممسیر  گشته بودند ‌  دخترک در ان سالها  بیش از صد هزار بار از پسرک پرسیده بود؛   قول میدی قسم میخوری تا ابد  با من و کنارم بمونی؟    
پسرک دنبال راهی بود تا او را خاطر جمع کند            
تقدیر کاری خواهد کرد که در آینده  براحتی  برای همگان ثابت خواهد شد اما تمام معادلات برهم میخورد جایی که : 
.
دخترک و پسرک  هممسیر و شریک لحظات هم ،  شریک غم ها   شادی ها  و زندگی یکدیگر  شده بود ند
حال پسرک در  روزگار هم مسیرش شده 
  دخترک پی برد که عشق پسرک حقیقی ست ، و گویی  یک دل که نه صد دل  اسیرش شده . دخترک رفت و نماند  
بهار بی دلیل رفت   
  دریغ از یک بهانه   
 او رفت و گناه را به گردن تقدیر انداخت   و گفت   ؛  
           _شهروز تقصیره من نیست   این کار  تقدیره .   بزار تقدیر کار خودشو بکنه .  
تقدیر  در حیبت یک شخص مستقل بود که همیشه در کنارشان بود  اما پسرک او را میدید و میشناخت   اما بهار تنها  شنیده بود که  چیزی بنام تقدیر نیز در زندگیشان حضور دارد   اما  به ان  باور نداشت و   نمیدانست که تقدیر نیز چشم دارد
    تقدیر نیز گوش دارد  
     تقدیر نیز   احساس دارد و اگر کسی گناه بی وفایی خویش را به گردن  بد بودن تقدیر بیندازد     و برود   آنگاه ست که تقدیر دل چرکین خواهد شد    و انتقام خواهد گرفت  
عمریست که   (عمریست یعنی سینزده تقویم چهار فصل ).  
      عمریست که  پسرک  زندگی کردن بی بهار و بی یار  را  آموخته   و  دخترک بی آنکه بداند  مشغول شکست خوردن از دست تقدیر است  ‌        و  بهار هربار  با  خواستگاری جدید  و با اشتیاق  کامل لباسی سفید  و توری عروس را  میدوزد و پرو میکند و خنچه ی عقدی  انتخاب میکند  و   پیش بسوی خوشبختی  گام های اخر را برمیدارد و  ناگه .
       هربار به طریقی  پنجره ای باز میماند  تا. 
 
********اپیزود اخر ************ 


بهار امد و عید شد   فروردین به ۲۲  رسید و 
دخترکی بنام بهار ،  امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد 
قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند
گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش 
میرود در لاک خودش
انزوا انزوا انزوا 
عجیب عجین شده در وجودش
چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما 
اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش
و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده
مانده در گلویش سکوت ها 
اخ امان از سکوت ها 
سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود 
نمیداند
خیلی چیزها نمیداند
و اشفته از نخواستنش 
عجیب زمان میگذرد
و او او
او قدم به قدم ، نزدیکٍ به سی و سه سالگی  از دست تقدیر خسته میشود و میرود  و پسرک را میابد      به خانه اش میرود        و از او میخواهد که دیگر آه نکشد   
اما
آه. کاش به بهار میگفتم بروی اه نکشیدن من هیچ حسابی باز نکند   در عوض  پنجره ها را  ببندد ‌
شهروز . 

نویسنده ؛ شین براری . 


 چهارطبقه خیانت روایت زندگانی زوج های نسل جدید است بقلم شهروز براری صیقلانی  

 

 

 

شهروزبراری صیقلانی

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها