تست  دقت  درمحتوای  درون مایه  و جزییات  

 ۳۰  مورد تناقض   در متن داستان کوتاه زیر  بیابید. 


    

توجه ، تمامی دوستانی که ادعای مالکیت درون مایه و ایده ی کلی مطلبی را دارند ، با توجه به تاریخ ثبت هنری آن مطلب توسط بنده و تاریخ ثبت شده در وبلاگ شان به قضاوت بنشینند. چطور ممکن است داستان کوتاهی که بنده سال 1391 انرا ثبت هنری کرده ام و به همان تاریخ در وبلاگم منتشر کرده ام را از فردی که سال 1398 آنرا در وبلاگش گذاشته برداشته باشم؟ 


کتاب رمان مجازی اثر شهروز براری صیقلانی   سکته عشقی                   داستان کوتاه شهروز براری صیقلانی                                    اموزش نویسندگی شهروز براری

 

تقویم شماره ی 98 بروی دیوار میخکوب شده و با گذر ایام و چرخش روز و شب ، تقویم سینه خیز پیشروی کرده و یکقدم مانده تا قرینه شود .

رشت از تابش خورشید ، آفتاب سوخته شده ، 

هوای شرجی ظهر تابستان و پیچش روزمرگی ها بر آدمک ها . پیرزنی با موی سفید و عصای چوبی ، شیشه عینکش را پاک کرده و ، یکقدم جلوتر از رد پایش ، رخ در رخ کیوسک مطبوعات می ایستد ، دستش را به کمر ستون کرده و تیتر رومه های زرد را با پوزخند ی معنادار مرور میکند ،  

 دلال خط سواری رشت انزلی ، یک نفس تکرار میکند؛

_انزلی حرکت، انزلی حرکت . انزلی حرکت. انزلی یک نفر حرکت ، آقا انزلی ای؟ 

وسط چهارراه گلسار ، مجسمه ی اسبی سفید با نیم تنه ی پری دریایی در حوضچه ی آب نشسته ، فواره ی آب از دهان نیمه بازش سمت آسمان به اوج میرسد و ناگزیر مبتلا به درد جاذبه گشته و مجدد محکوم سقوط به درون حوضچه میریزد .

 مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت . این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا یک وجب و نیم پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟” . 

مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : 

” خوشحال میشم تا جایی برسونمتون”.

 دختر جوان گفت : 

” منظریه میرما”. 

پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : 

” حتماً، بفرمایید بالا .

 دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ،

در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :

” توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست

- البته .

پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت 

:”کریس دبرگ هست ،

 حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم

. دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .

- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ .

- اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .

دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:” اِی ، کمی ”

- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته .

دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:

” ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟”

- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی 

عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون ، توی خونه بودم تازه از جکوزی اومده بودم بیرون و ، توی خونه با بابام دعوام شد .

- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده.

- نه ، تنها چیزی که میده پوله . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .

با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: ” اِه، بروکسل چی کار داری؟ ”

پسرک نگاهی از ایینه کرد و گفت؛ 

- دایی ام همراه پدرم چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟

دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:

- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.

- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.

- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.

پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟

- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟

- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه … اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ،30 سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما .

دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .

- من که گفتم ، اسمم دایاناست .27 سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت بلوار گیلانه و الان هم محض تفریح دارم می رم منظریه. تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم . واااای چه زود پاییز تموم شد و دیماه رسیدااا!میخام لباس زمستونی بخرم .

-پسرک ؛ همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.

دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:

- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند … در ضامن شلوارم دمپاگشاده ، و از مد رفته *³ . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟

پسرک؛ - چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.

دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.

-ای وای، منم مث شما عاشق ویولون ام [٥*]. خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . … اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .

سعید[²*]، بی درنگ تاکسی را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت .

-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .

- دایانا خانوم کیه؟ دایانا … . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟

- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، []*حواست باشه که دیرت نشه .

دخترک با شنیدن صحبت های سعید، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:

-آره راست میگی … پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور میدان آزادی نگه دار ،[³]* باهات کار دارم .

سعید ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :

- بفرمایید.

دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.

- موبایلت … شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .

پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.

- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم … بحدی اعصابم از دست مادرم خورد بود که خاموشش کردم[]*

 دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن”کوشی خوبی داری ها” قناعت کرد .

- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.

- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .

- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکلین که هیچ، [٠²]*اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم [~]*. اصلا بهم زنگ بزن .

- باشه … پس من می رم .فعلا خداحافظ .

- خوشحال شدم،…خداحافظ . … زنگ یادت نره .

دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد لحظه ی خروج مکثی کرد و از پسرک سوالی پرسید تا بتواند بداند مدل ماشین چیست و موقع تعریف برای دخترخاله اش پز بدهد ، او پرسید 

راستی! بنزت سری سی هست؟ 

پسرک با لبخند و حرکت سر تایید نمود [~ْ] 

دخترک ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و پشت سرش را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ،

، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست ،دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه روسری سبزش را با مقنعه جایگزین نمود[~ٌْ]ٔٔ-چادرش را مجدد سر کرد و [~ًٌٍْ] از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، [~ًٌٍٍُْ] داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین تاکسی [ًٌٍ~ًٍْ] ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا تری قرمز حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد [ًٌٍْ~]. پاسخ داد:

- بله؟

صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .

- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم …

پسرک گفت؛ - خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری … ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟

- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .

- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای …ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا … فقط یه چیزی ، این یارویی که نوار کاست آهنگش توی ماشینت [ًًٍ~ًٍْ] بود کی بود؟

- کی ؟ اون خارجیه ؟ … استینگ بود ، استینگ .

   رنگ خودرو *  ★مدل خودرو  *رنگ موی دخترک  ★رنگ روسری اش  ★لنگه ی شلوار برمودا  و تمایزش با دمپا گشاد * شهر *خیابان★اسم پسرک   ★بو  - هه هه … یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟

- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست … آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه …

پسرک_؛ - نه ، داشتم جدول حل می کردم . ماشینت ،وسط منظریه پارک شده . [ًٍ~ًٌٍُْ] گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،… برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،… خداحافظ

 


پایان 

 

(سپاس از نویسنده درون مایه و ایده ی کلی داستان که نمیدانم نامش چیست. )

(دوستان بیش از سی مورد غلط های فاحش و تعمدی [ٌٌ~]در تضاد واژه آرایی ، پیوستگی، شرح حال، توصیف، قوانین و اصول نویسندگی ، پیرنگ ، و. به عمد در متن بالا گنجانده شده به تعداد کمی از انان که واضح ترند با کمی پس و یا پیش [ٌْ~ًٍ] علامت گذاری شده ، اما بجزء انان بیش از، بیست مورد آن اشاره کنید؟) 

   شین شهروز براری 

بازنشرآزاد 

آموزشی 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها